هوشنگ میر دریکوند

دِ اَفتاو‌نِشی پیچِس پِریسکِه بالِ ستاره

آسِمون میرزا‌مَمِد، سیاه‌پوش؛ وِ شُوْ‌خینْ ایوارِه

بال گُشنی وِ مالگِه دِرین سپهدار

هوشنگ، هَمونْ بزرگ‌مَنِشیش، پُر‌بار

حُونِمونْ سردار، بْی وِ بِنشینْ صُویقِه غم

تِفنگْ‌چی روزگار، دِ کِردارِش، نارِه رحم

شاید دلتنگ بی، سْی کِلُومِه شیرینِ گَپُو

عِلَمِ نامِ نیک، چی اَفتاوی، وِ شُو

تُرکِس وِ دُوار‌گَه اَرزنده‌گانِ ایلِ میر

هُونُو که دِ اصالت، دیاری بْین و تیر

طُورِ سیرَتِش، چْی مَهتاو، چَش‌گیر

کُر پیایی بْی ریشه‌دار، دلیر

شمعِ احوال‌مُو کور بی، وِ هِجرانِش

مادَرِ فِلَک، گِمُو نَکِنِم بَزائِه مِثالِش.

هوشنگ میر دریکوند

به آغوشِ پدر رُو؛ روحِ پاکِ سپهدار

هوشنگ راهی گشتست به سراپرده‌ی دادار

دیارِ بالاگریوِه، سیَه‌پوش به ساحتِ غم

داسِ گلچینِ دهر، شرر‌بار و بی‌رحم

او راهیست به نورِ ساحتِ سردار

آسمانِ میرزا‌محمد، به فراقِ فانوسش، پُر‌غبار

یکایک رفتنی‌اند، سوی بزمِ نیک‌نامان

ستاره‌های قوم، به گهوارِ معبود، شتابان

طنینی‌ست در گوشِ هر فرزند میر

نامِ خورشید‌هایی سخاوت‌مند، اصیل، دلیر

راهِ بزرگی را، منش، هست گذر‌گاه

نسیم ذات‌تان، سوی فروزش، زنهار، نگردد تباه

راهِ کردار، سوی رخشش دارد آرمان

مشعلِ تبار، به صاعقه‌ی نام‌آوری، گشتست رقصان.

گلبرگ‌های سپید

ای گونه‌های سپید، بوسه فرستید قلبم را

عِطری از رخسار‌تان آمد؛ افسونگر، گوارا

من محو غمزه‌ی پیکر و؛ رؤیایی مدید

به عالم نجوا رفتم؛ سبکبالی گشت پدید

آغوشِ نوزایش گشودید به نسیم

وقار معصومانه‌تان، گویا، ندارد حریم

چه سِر است اندر وقارِ خامُش‌تان

که احساس، به وصل‌تان، نا‌آرام و خروشان.

قاصدک

‘کیست این نجوای سیال؟’

دلداده‌ای به آغوش خیال

‘مقصدش؟ بی‌راهه‌ی عدم؟’

شاید که ز تقدیر یابد سهم

‘مستانه رَوَد و در عالم نا‌هشیاری’

دیده‌ی دل رَه بَرَد به سرای گلعذاری

‘به وصلِ شیرینِ یار؟’

تا که افسانه‌اش، به دهر، مانَد یادگار

‘تو بگو، انجام دارد مراد؟’

آستانِ کبریاییِ نوزایش؛ رهنمایش، باد

‘بوسه‌ی روح، غمزه‌کنان، به پابوسش’

شکوفه‌ی بهاران، از ازل، ساقدوشش

‘رَهْ، تاریک و بی نغمه‌ی کور‌سو’

فانوسِ نهادش، پیوندِ ابدیت را، خستو.

ایران‌بانو پور‌سرتیپ

شکوفه‌ی فرخ‌سلطان، رهسپارِ گهوارِ عَدَم

سراپرده‌ی جواد‌خان، گداخته به صاعقه غم

روحِ نورانیِ فرج، شِکُفت به سیمای خواهر

داغِ دلِ سهراب را، گردون ندارد باور

روی سوی آسمان داشت، عزت

در وَرای رخسارش، شکوفا گردیده عُزلت

ایران‌بانو، اصیل، بی‌بدیل، نیکو‌سرشت

با دُختش، فرانک، آشیان دارد در بهشت

نصرت و اکبر‌خان، چشم‌انتظارش؛ طولانی

فرشته‌ای پدیدار گشت؛ سیمای خصلتش، نورانی

کیست این میهمانِ روح‌اله، خواهر؟

درختِ همدلیِ خانواده دیرین، داد ثمر

بانگ دهید به فتح‌اله‌خان و ملیح

زمزمه‌ای اهورایی در راهست؛ ذاتش فصیح

گوهرش به پاکی و نجابت

دخت والای لر، وُراست اصالت

صید‌مهدی‌خان، دیدگانش گشت فروزنده

فانوس درگاهش، تا ابد، رخشنده

محمد‌حسین‌خان، نگه کرد، ز سرا

فرخنده اخترش، ز کران، گشت هویدا

شبانگاهِ عالمِ باقی، سر‌مستِ بوسه‌ی نجوا

نسیم، قدم‌رنجه‌ی ماهتابش را، داد ندا

به پیشوازش، همه بزرگانِ دیار

آستانِ ایران‌بانو، گوهرِ منش را، یادگار.

آستانِ خیال

چه می‌دانی از دلِ من، بلور رؤیا؟

آغوشِ معصومیتِ نسیم را، نموده‌ام تمنا

تو گلبوسه‌ای بفرست، روحِ نوزایش

بگذار با بزمِ فسون نِمایم رامش

جهانی در رُخَت و افسوس هیچ

نَگَشت وصل این خیالِ پیچ در پیچ

چه خنیا خُفتَست در این سرا‌گَه

ضمیر به آستانت پیمود لَختی رَه.

فسون شکوفایی

روحِ راستینِ نوزایش

قلبِ نسیم، آغوشت را دارد خواهش

بوسه‌ای بخش، این فَرَحِ بهاری را

گلبرگ‌های خیال را، در دلدادگی‌ات، نِما رها

بالینِ سبکبالی، مفتون به غمزه‌ی عِطر

رقصِ طراوت، ادراکِ نَفْس را نمودست سِحر

عِشوه‌ای وزان، نابود‌گرِ آشیان هُشیاری

شیدایی‌ام را پذیرا باش، فسونِ شکوفایی.

شکوفه نوروزی

شکوفه‌ی ناز و دلربا

با روح بهار گشته هم‌صدا

خلعتش همه طراوت دل

بوسه‌ی رُخَش طَرَب جان را نماید حاصل

نجوا دهد ز کاروان نو‌شکفته‌ی دهر

روانِ طبیعت ز نوزایشش یافته بهر

افسون شدم به بالِ گشوده‌ی زیبایی

آغوش غمزه‌اش همه طراوت و فرحناکی

بزمی از خلوصِ روحِ وقار

عالمِ اندوه، یکسر نابود گشت و تار

این چه عِطریست که بیدار کند گونه‌ی قلب؟

بهر وصالش، مشام، بیقرار و سرشار ز تب

اولین روز عیدتان، مبارک

بهرتان نعمت سرازیر است، ز سفره‌ی فلک

رُخِ جهان، خجسته به قدم‌رنجه‌ی نوروز

همه اوقات‌تان سبکبالی باشد و پُر‌فروز.