طلوع ماه از ورای مقبره مادر گیَمِد

اینجا بانویی خفته است، از خطه‌ی لر

ای ماه، اندکی درنگ نِما

فاتحه‌ای نثار روحش کن

شاید این سیرت بیدار

خلعتت دهد به درخشش جاودان

دَمی را دمخور باش با قصه‌ی خلوت‌نشینی‌اش

از او آموز، نجوای هزاره‌ها

که این خاتونِ دشت

نظاره‌گر بودست تو و هم‌قطارانت را

در سِیرِ فسونگر کهکشان.

عبور دنباله‌دار سوچینشان از آسمان

‘ در آسمانِ رؤیا به دنبال چه می‌گردی؟’

پرسید ماه از رهگذری رخشان

گفت: “خِیلِ عاشقان را بیدار کنم”

‘از چه؟’

“ از غفلت از فسونِ نهفته در سیمای لاجوردینِ بیکران”

‘ عاشقی یا ره‌گم‌کرده‌ای سر‌مست؟’

“ من ره سپرده‌ام به هزاره‌ها؛ دَمی را مهمان تو‌ام”

‘ مقصدت چیست؟’

“ نا‌معلوم”

‘ و این هاله‌ی نورانی از قفایت؟’

“ از شمع آموختم سوختن در تنهایی و بیدار نمودن دل اطرافیان”

‘ و این شهاب‌های نورانی بر گِردَت؟’

“ شاید پروانه‌هایی رسته از پیله‌ی کهکشان”.

قلب را بسپار

قلب را بسپار به بوسه‌ی باد

توشه‌اش بی‌ریاییِ دل‌ات

هم‌آوا باش با خجستگیِ احساس

شاید پروانه‌ای سراغ آشیانِ چشمت را گرفت

بالینِ او را فراهم نِه، از نگاه مهربان

بگذار مسافرانِ آغوشِ دل‌پاکی

آشیانه‌ات را به کبوترانِ اصالت نشان دهند

شاید دَمی دگر

میهمانت گردد

هر آن آرزوی نهان در گنج‌خانه‌ی دل‌ات.

شاید دوست، گم کرده راه، در برزن

فانوسی نِه به روزنِ دل‌ات

تا که مهربانی را نشانه‌ای باشد، بهر مراجعت به منزل.

دَمی در نجوای آفرینش

به کدام سو چنین شتابان؟

باش، تا در آغوشِ رویا، دَمی کام گیریم از جلوه‌ی دلرباییِ کران.

باش تا بوسه زنیم بر نعمات بیشمارِ پروردگار.

باش تا غوطه‌ور گردیم در افسونِ دم‌به‌دم رخنماییِ هستی.

آری؛ اینجا، هر جلوه‌ی بینایی، هم‌نشینست با شکوفه‌ی اعجابِ آفرینش.

بوسه زن بر گام‌های دلت، که رهسپارند به بزمِ جاودان زیبایی‌های کردار پروردگار.

چه نوشم از شهد پیمانه‌ی هستی؛ که هر گلبرگی کهکشانی‌ست از معنا و راز و هر منظری بی‌نیاز از جلوه‌ی اضافی فسون.

آوای نسیم را، خوشا، که رهگذر است از این باغ و بی‌نیاز است از پا و بال و دیده و احساس، و لیک نظاره‌گرست و سرمستِ جام سخاوت‌وند زیبایی‌های کهکشان.

آری؛ عاری از قیدِ پا شو و دل رها دار در نجوای جویبارِ آوازه‌خوانِ آفرینش.

هستی را به نسیم تأسی نما و دَمی غافل مباش از نوشِ شهدِ گردش آفریدگان پروردگار. به قول شاعر:

“اجرام که ساکن این ایوان‌اند

اسباب تردد خرد‌مندان‌اند”

مرهم دل

دست اگر خالیست، نوازش را از یکدگر دریغ مداریم.

رهسپری نجوای آرزو

شاید از پَسِ شاخسارِ زندگی، ماهِ تابانِ مراد، منتظر گام من باشد. شاید بال باید گشود از حُجبِ بی‌راهه‌ها و گذر نمود از پلکان شاخسار، تا که همدم شد با ملودیِ وصل آرزو‌ها. آری؛ ماهِ من، به غمزه آ. شاید افسون مژگانت گام‌های خسته را روحِ بال‌گشایی بخشد و دَمی، در رؤیا، مهمان خوانِ کامیابی به قله‌ی آرزو گردم.

خلعتِ نسیم

بگذار آغوشِ شوخ‌چشمِ نسیم همدم گونه‌هایت گردد؛ شاید در پَسِ بوسه‌هایش تلنگری بر گامِ دلت باشد سوی واحه‌ی خیال، آنجا که بال گشوده‌ای به وصل جویبار آرامش، تا که گلبوته‌ی احساست جوانه زند به شمیم بی‌ریاییِ کلام.

نسیمی از رخسارِ ماه

از پَسِ غمزه‌ات برون آ، تا که سر آید شامِ تاریکی. آموز این دیدگان را، که رخسارِ سیالِ سیاه‌روی، گنجی درخشان در پَسِ سیما دارد. انتظار بایدت، تا گاهِ شکفتن فرا رسد و، چون پروانه از پیله‌ی ابریشم، ماهی تابان از فرازِ هاله‌ی تاریکی، رخ برون کند. دوست دار مرا، نسیمِ قاصد؛ که گونه‌ام‌را بی‌ریا‌وار، به بوسه‌ات سپرده‌ام؛ تا که خلعتم دهی، از آن چشمه‌سارِ عاج‌گون، جرعه‌ای سوی سویِ چشمانم. این بوسه را بستان و آن چشمداشت روحم را، از ماهِ سخاوت‌مند، روانه‌ی گلزار دلم نما. تا که گلبرگ‌های قلبم شکوفا گردند به عِطر‌فشانی محبت و، جوانه‌های روحم هم‌نشین گردند با لالایی قصه‌های باد.