واحه ي رويايي من
آرزو ها فرهمند و خرمي دل به سرسبزي دَمَن
بانگ فرخندگي آيد از بلندا و روزن
نمودار گشت خراماني فرح از پس زادگاه كهن
نجواي رودم آمد و بيداردلي ارواح برزن
بوسه ي نم نم آمدم به گوش و آغوش نسيم بر تن
به مخملكوه روان گشتم و ديدگانم مسحور روح افسون
ندانستم خودم آنجا يا كه سرگشته در وادي جنون
همه جا عطر بهاران بود در سپيد دم و بامدادان
تو گويي اينجا بهشتست و نيست در هنگامه ي زمستان
نجوايي آمد و عندليب برنايي بر شاخسار سبكبالان
نيَم در اين واحه و خود را پندارم بر كِلكِ رويا، روان
به خيال آمدم و مهمان در سرزمين كودكان
نقوش ديدم بر صخره و كمركش؛ ملودي روحم بود باران
بر ققنوس پنداشت پر كشيدم بر آسمانه ي مِه به دامان
عيان بود بر ديده ي ناهشياري هر آنچه به بيداري بود نهان.