گفتي از جهان بانو و گفتمت حاجت دل بگو
گفتي از خلوص گذشتگان و گفتم آنان كه سيمايشان به صداقت داشت سوسو
گفتي دلم تنگست بهر رنگين رخساراني كه مادر بودند و به مهرباني، مهرو
گفتم دستپختشان همنشيني و دودمان بر گِردِشان، همچو پروانه گِرد شب بو
گفتي افسونگر بودند همچو ماه شب نو
گفتم صفاي دل داشتند و حمايل عشق بر دوش، سبو سبو
گفتي بينيم آنان را گر بختمان نمايد رو؟
گفتم بهشت آشيانند نيكان و بر پيشگاهشان بايد زد زانو
گفتي محله را به مهر و وفاق ملودي بودند با آب و جارو
گفتم ترنم بيداري محبت بودند زان پيش كه آفتاب رخ نمايد كورسو
گفتي رنگ سيه ز رخ گشا و رنگين گَرد و ره شادماني پو
گفتم دل اَر رنگين گشت، خروش سبكبالي آيد ز صخره و خراماني پرستو
گفتي مادر بزرگ بود و دهر جويم به نشان مهر او
گفتمش تو جانشيني و صداقت و پيراستگي نه كم اثر دارد ز جادو
گفت يادم آيد ز آنان كه نجابت و وقار را هماورد بودند با قو
گفتم به راه محبت باش، جوانه ي خصال رستن كند به بي ريايي و يارا گردد نمو.