نجوایی با زادگاه

ایران من دلداده است به نغمه ی بهاران

روح سربلندی داشتست به لمحه ی روزگاران

برنای سپیددَمَش اندوخته ی افقِ کران

نامیست این خاک، به تلألو اندیشمندان

چشمه سار، گواراست به شهد بامدادان

بهشت را تو گویی هماوردست به منظران

راهی ام به نهر، زمزمه ی فسونی روان

مهربانی آغوشش به خرم دلان جاودان.

روح رامش

به دلدادگیِ ابر، آغوش

عالم به ستایشِ دل، خروش

پاکیِ سیرتِ دهر، فرش

رویایی به بلندای سکوت، رخش

فانوس رخنمایی به وصل، ستایش

افسون باره ی دیدار، فرحِ روحِ رامش.

خنیای فسون

خرامان دل باختی به ندای باران

فسونش را لمحه ای بوسه ی دگرش دان

برنای خاک و وصلِ عیشِ رندان

قطره قطره ی شهد، شکوهی ز عدم فروزان

باشد این احوال، به افق، جاودان

عالمِ آغوش، به وقارِ نوزایش، خندان

رامشِ نو رسته ی دهر، به دلدار، نگران

نغمه ای ز خنیاگرِ کران؛ رهنده ی دَم ز شوکران.

وقارِ زمزمه

دلداده ی زمزمه ام

وقارِ صخره، مأمَنَم

نجوای نسیم، بوسه ی خیالم

دلبرانگیِ ابر، بزم شبانگاهم

رویایی دیرین، دلدارِ باطنم

بارقه ی بیداری، رخشِ خاطرم

گمگشته ی فسونی رقصانْ به دیده ام

باشد به باده اش، هجر اشک سِپَرَم.

نسیم فرح

لالایی ام خوان، برگِ به بارقه روان

در گوشه ی ماهتابت، گامِ دلم نشان

بیخودم نمودی به آن افسونْ خرامان

به مِیِ دلبرانِگی، به افتانم گشتی خندان

زوزه ی ملازمت آمد، نسیمی لغزان

به باده ی هشیاری ات، در کوی ستایش، غلتان

نوازشم بخش، به فَرَحِ افقْ مکان

بادواره ی حضور، رنگین پیکرِ خنیای فروزان.

فسون برگبار

چه زیباست نغمه ی برگبار

تو گویی جوشش دارد به وصلت بهار

رقصان گرد تا ز رُخَم زدوده گردد زنگار

به شوق کوی مستانه ات، همدم غبار

بوسه ای آمد ز فسون رنگین فَر

روزن گشودم و، دیبای رویا به بَر

هنگامه ای بود همه شرر اخگر

خُنکای سبکبالی؛ آغوش گُم گشتگی، به پیکر.

گوهر خیال

نغمه‌ای روا دِه به دلدادگیِ بزم

افق و ابر در پی رقص آزرم

کورسوی وصلِ زادگاه؛ بوسه اش نم نم

بال گشودم به کرانِ جلا؛ مَهِ خرم

روان شو به فسون مهرِ نسیم

گوهر خیال، تابناکیِ رامش را شمیم.