مادر

مادران ایران‌زمین، گل‌اند، فرشته‌ی پاک
زاده‌اند به اصالت و نام‌آوری این خاک
همه سرشته‌اند به روح مهربانی
در کامِ روح‌مان گذاشتند، اکسیر بی‌ریایی
آغوش‌شان، مزرعه‌ی گلبوته‌ی منش
حضور‌شان، مشعل فروزان آرامش
چه فرزندان که از آنها رستند
قلل افتخار جاوید را گرفتند به بند
جا دارد یادی کنیم از
آن فرشتگان که ذات‌شان نداشت مرز
بانوان ارزنده‌ی ایل میر
شکوفه‌هایی زادند خجسته، پاک، دلیر
بوسه بر روان آن مادران آسمانی
به فقدان‌شان، داغی گران، ماندنی
بر قلب حک شد و سوزاند
آهوی قرار را، از دشت احساس، رَماند
منم فرزندی، از خاک ناب لرستان
گهواری، که همچو مادری تابان
اختران پرورد به بارقه‌ی نجابت
در ضمیر‌شان حک نمود آوای مؤانست
آنان را گفت: “انسانیت را بدارید آرمان”
“به غیر از راه پروردگار، نگردید روان”
“روح صداقت را نمایید سرلوحه‌ی صبحدم”
“گر خواهید ز گردش گیتی نیابید غم”
همه‌ی این آموزه‌ها را
مادر لرستان، این گهوار والا
در گوش جوانه‌ها زمزمه کرد
گلزاری پدید آمد، نجیب، آزاد‌مرد
همه شهره‌اند، در جهان، به پاکی
آموزه‌های کردگار را بر‌پا دارند، به خجستگی
کردار‌شان جز تعظیم به درگاه خدای نیست
لر، فرزندی سرشته به نسیم اهورایی‌ست
بنازم مادر لرستان و مادران خود
که دسترنج‌شان مایه‌ی سربلندی دیار شد
طبیعتش زیبا، فرزندانش سربلند
با افتخار و غرور گرفتند به بند
افق‌های راستی، درستی، بی‌ریایی
مهر، سخاوت، اصالت، مهمان‌نوازی
آری؛ اینها همه یادگار مادران است
بوسه‌ی سپاس نهیم بر آن مهربان دست.

طلوع ماه از ورای مقبره‌ی مادر گیَمِد

نغمه‌ی ماه را شنو

از ورای منزلگاهِ مادری

مادری خفته به دهه‌ها

شاید هم به صده‌ها

نوازشِ آرامِ ماه را بین

بر این بنای خاموش

شاید ماه

از من و تو آگاه‌تر باشد

به کردار و سیرت این بانوی خفته

شاید او هم ارج‌دار مقام مادر است

و شاید مادران، همه ماه هستند

بر واحه و دشت زندگانی

پس، احترام به مقام مادران را

از ماه آموز

آنجا که در سِیرِ کیهانیِ خود

خلعتی از گنج نور خود روانه نمودست

منزلگاه جاودانش را.

جهان بانو

گفتي از جهان بانو و گفتمت حاجت دل بگو
گفتي از خلوص گذشتگان و گفتم آنان كه سيمايشان به صداقت داشت سوسو
گفتي دلم تنگست بهر رنگين رخساراني كه مادر بودند و به مهرباني، مهرو
گفتم دستپختشان همنشيني و دودمان بر گِردِشان، همچو پروانه گِرد شب بو
گفتي افسونگر بودند همچو ماه شب نو
گفتم صفاي دل داشتند و حمايل عشق بر دوش، سبو سبو
گفتي بينيم آنان را گر بختمان نمايد رو؟
گفتم بهشت آشيانند نيكان و بر پيشگاهشان بايد زد زانو
گفتي محله را به مهر و وفاق ملودي بودند با آب و جارو
گفتم ترنم بيداري محبت بودند زان پيش كه آفتاب رخ نمايد كورسو
گفتي رنگ سيه ز رخ گشا و رنگين گَرد و ره شادماني پو
گفتم دل اَر رنگين گشت، خروش سبكبالي آيد ز صخره و خراماني پرستو
گفتي مادر بزرگ بود و دهر جويم به نشان مهر او
گفتمش تو جانشيني و صداقت و پيراستگي نه كم اثر دارد ز جادو
گفت يادم آيد ز آنان كه نجابت و وقار را هماورد بودند با قو
گفتم به راه محبت باش، جوانه ي خصال رستن كند به بي ريايي و يارا گردد نمو.

 

به هاله ي حضورم درآ

به هاله ي حضورم درآ بي همتاي مادرانگي
بوسم نسيمي كه خبر آورد ز ذات فرحناك وارستگي
تو مِهر فرشتگان داري بر پيشاني
نجابت را به نگه نوازي و سوسوي رُخَت هويدا كند مهرباني
بر بالين روحم آ به گاه همنشيني تنهايي
عِطرِ همدلي روانه روانم ساز تا افسون گردم به كيمياي بي ريايي
فرخندگي سيرت را در كلام داري و هماوردي با سدره نشينان اهورايي
راهياب كِي گردم به باطنت تا ترنم هم نوايي را روانه درونم داري
ار ايدون تو باشي به شكفتن بي پيرايگي
نه كم از مَلِك و حور دانمت به گه رخنمايي در بهار بي آلايشي.

 

چشم انتظاري ديار به فرزندان اهورايي

نيكان را سزد حمايل روح خدايي
پاكدامنان را نشايد دريغ ز بر جاي گذاردن ارواح اهورايي
ديار ايران زمين چشم به راهست به دَم سيرت هاي پاكي
لَختيست خالي گشتست ز بي ريايي و تمنا دارد ز كبرياييان ساحت هاي نجيب و آريايي
قدم به راه عشق نهيد ياران وفادار به راستي و مهرباني
اهرِمَن تاريكي نه كم از ما كشاندست به گور فراموشي
ترسم آيد آن روز كه راست كرداري به فسانه ماند و ز پارسايي نماند نامي
به خويش اطاعت مادر وطن دار گام نِهي به واحه ي پدري و مادرانگي
تو نيستي در اين دهر بهر نشيمني و خوش گذراني
جويايي نام بايدت اگر روسفيدي آخرت را ز بزرگان تمنا داري
يا كه فرزندت برگي زرين باشد در قامت افتخاري جاودان و ماندني
يا كه برومنداني را روانه ساز كه احياي نام ايراني را نبشته دارند بر پيشاني.

 

به مادري فروزان بهر ديار

تلألو روح آيد و نجيبانگي جريان زندگي
نجوا آمد از پروانگي و بال گشايي و ذات زيبايي
گفت ز كِشِش فرشته شدن و يادش ز ايام پارسايي
سينه اش سوزان بود و عمق درد بر جانش ميكرد رمق فرسايي
ندانست خود برگزيده است به افشاندن عطر مهرباني
خود الهه ي نوازش بود و نسيمش بوسه بر روان هاي رنجور خطه ي رادي
آغوشي گشوده بهر هر دخت و پور ايراني
صفاي بي مثال بود و اصالتش هماورد با اولياي ديار كبريايي
به خود آ؛ تو تقديري بي مثال حك داري بر پيشاني
كجا هر بانو ياراست به هر سيرت پاكي ساحت مادرانگي
گامي به گشايش هاله ي نور و ديار را نمودن هم آغوش مَلِك اهورايي
باش تا شكفته گردد هويدايي نجابت بر تارك آريايي
باش تا تلنگر گردد بر سيماي صداقت هر آنگه كه بي ريايي را به راستين رخ نمايي
ماموريتي رسد تو را؛ شايد بيداري ساحت محبت و شب زنده داري در قدم رنجه مردانگي بر خاك كهن بي آلايشي
شور را فروزان دار كه مشعل كلام بر سيما داري
احيا نما راستين خصال قوم؛ اَر به رگ اصالت آرتميس و گُرد آفريد داري
تويي وارث كاساندان و آتوسا و ماندانا در كالبد جسم خاكي
بگذار محشور گردي با آزرمي دخت و آرتا دخت و يوتاب؛ هر آن كه پروانه وار سوي معبود به پرواز درآيي.

از مادري به آغوش ناپيداي مادري رهسپار

به رويا بودم و به بالي گشوده در برم ظاهر شدي
مادر بودي و در پيكري الوان مايه ي لرزش دل شدي
خفته در خاك شدي و مهمان خواب دختري كه به وقت پيري ميكند آرزوي گاهِ كودكي
تو رفتي و جز وصالت ندارم ز درگاه، خواهش ديگري
خود مادرم و مادرانگيت روزگار روحم را بوسد به روشني
هِشتَمَت به تنهايي به ساعتي و آه از دزد ارواح اهورايي
بخت پليد چه با من كردي؛ بيزارم زان غفلت و زين حسرت ماندني
نگاهبانت بودم و دمي فريفته آرامش گشتم ز دم دهر حيلت پيشاني
به دل داشتم ماندنت به روز ها و هنگامه هايي
افسوس؛ بر سرم ماند سنگ هجر و محروم ز همنشيني ات در بزم شادماني
شكوفه هايم يادت را كنند و جويند نشانت در ديوار هاي اين آشيان ز روح تهي
چون گويم آنان را كه عزيز گر رفت، پادشاه هم گر باشي، تنها ترين انسان دنيايي.

صدف وجود مادر

در باطن بي پيرايه ات گوهري پروردست سرافراز به منش پاكي

تو صدفش بودي و او ز تو آموخت امورات راستي، نجابت، و بي آلايشي

سيمايش نشان ز نكويي انديشه دارد و بوسه بي ريايي بر پيشاني

شايد تو نداني؛ اما خود خنياي پاكدامني هستي سزاوار ستايش و قدرداني

غمزه مهربانيت ربود قرار ز غنودگان در دهر رنجش و نا شادكامي

دامان مهر گستر كه فراوانند دريوزگان كوي وارستگي روح و هماي سخي مهمان نوازي.

سرشت مادری

روشنگري روح سوقت دهد سوي خطير مسئوليت فرزند پروري

تو خود رادي و بايدت بر جاي گذاشتن شكوفه نجابت و پاكدامني

اَرَت يادگاري نيك نباشد بر جاي؛ كو گردم سوي نشانت و كي بينم سيماي بي ريايي

رهي بس كور راه، ليك ره سپردگي دادار هورست بر جاي گذاشتن نشان گرانمايگي.

وظیفه مادری

وظيفه مادر همانا رهنموني نورستگان است سوي سوسوي بزرگ منشي

آنان را دستگير بودن تا گذر ز كوي ناتواني و پلشتي

لالايي شان نجواي نجابت سيرت باشد و ملودي دريادلي و پاكدامني

اي پرورده ي مادر وطن، مادر، سراپرده ات نشان ز بي همتايي اصالت دارد و فروزندگي مهرباني

تويي بوسه ي گرمي بر گام هاي لرزانم در زمستان نا كاميابي و درشتي

توشه ام راستي و رادي نهادي و پرهيز ز ره نا پاكي.

مادران پرورده مادر وطن

خطه ي ايران زمين خجسته مادراني پرورد در دامن؛ اهورايي، ذات پاكدامني، و شميم والا منشي

اصالت، آنان را بودست بربط افسونگري سيرت هاي آسمان سدره و سوسوي وجودشان مأمن رهپويان واحه بي آلايشي

آري؛ سرايشان منور به نجواي نجابت و نغمه ي روحشان سراپرده صبحدم مهرباني

چون جويي رايحه ي همدلي در كوچه سار نا آشنايي؟ دق البابي به صدا آر و لختي بياساي در خاني كه فرشته اي پذيرَدَت به سخي سيني چاي و خوان همدلي منقش به رسوم آريايي

ار خواهان خصلت هاي نابي، ز خود بيخود شو در بر خنياي بي همتا بانوان سرزمين راستي، رادي، و گرانمايگي

در ترنم محبتشان سِحر شوي به لعل بي ريايي، فيروزه فداكاري، و مرواريد وارستگي ز پلشتي، كژي، و بيراهي؛ آنان همه سيراب ز روح كردگارند و سرمست شهد پيراستگي كبريايي.