خیال کلام

آوای قلم را

شیره‌ی جان دان

ره سپرده سوی سیمای کاغذ.

آری کاغذ

این همدم و مَحرم همه احساسات

این یارِ دیرینِ انسان‌های فرهیخته

آنجا که ترنمی از دل بر‌آید

قلم و کاغذ، بال‌های نویسنده‌اند

سوی وصلِ رؤیایی

شکل‌یافته در قامت خیال.

خیالی زاده‌ی

تبلور بلورِ احساس

ترنم بی‌ریایی وجود

و تحقق عشق

عشق به همه زیبایی‌های هستی

عشق به همه جلوه‌های نیک روزگار

و عشق به همه احوالاتی

زاده‌ی خلوصِ اندیشه.

نسیمی از دشتِ رؤیا

بر افق‌گاهِ ساحلِ دل، بال بُگشا

که این آفتابِ عالم‌تاب

جای‌جای رَدَت را

بوسه نهد

هر آن گاه که گام نِهی

بر شنزارِ خلیجِ رؤیا

آری بال بُگشا

که بوسه‌گاهِ سر‌پنجه‌ی انگشتانت

بر ماسه‌های خیس‌خورده‌ی دل

نقشی از خاطره حک نمودست

که سیمایش آوای دلدادگی را

منور کند به ذره‌ذره‌ی نسیم

که به رقص آمدست

از جادوی ترنم امواج.

کیمیای کتاب

کتاب، کیمیایی‌ست بهر

شیرین نمودن لحظات روزگار

کتاب، جرعه‌ای‌ست بیدار‌کننده‌ی عواطف درون

مطالعه‌ی کتاب، صبح‌دَمی‌ست بهر بیداریِ خلاقیت.

مطالعه‌ی کتاب، اِکسیری‌ست ترنم‌بخش به حرکات دل

و خلاصه آنکه، روحِ کتاب، تلنگری‌ست بر بیداریِ روحِ آدمی.

من گویم، جادوی رهایی ز روز‌مرگی

خورشیدی پُر تلألو

بیدار‌گرِ جوانه‌های سرزندگی

شبنمی رقصان

بر گونه‌ی شوق

و شاید

همدمی‌ست بهر ریشه‌ی

گیاهِ بال‌گشایی به اهداف.

رُخِ روانِ ادبیات

شاید آرامشی باید جُست

از لای لای صفحات کتاب

شاید وصل می‌باید نوشید

از نغمه‌ای روان از رُخِ کلام

شاید آوای دانش

همه روحِ آرامش است

شاید این کجاوه‌ی مطالعه

نوازشی روان است

از گفتارِ پیشینیان

بر گونه‌ی ادراک

تا که روح سیراب گردد

از شهدِ رویشِ دگر‌بار

سوی آفاقِ نوشتار

تا که قلم در دست گیرد

آن ذاتِ پویا

و شکوفه دهد به

روحِ والای ادبیات.

افسونِ نوشتار

آری؛ ردّ‌پای کلام

بر جای‌جای دشتِ روح

آنجا که بوته زد

شکوفایی

بر گونه‌ی شوق

همدمیِ کتاب را دریافتم

اِکسیری بهرِ سبکیِ احساس

این سیلِ آرام

که نامش افسونِ نوشتار بود

عجب تر‌دست است در

زدودن زنگارِ غبار

از گامِ بال‌گشایی سوی نور

نوری تراویده از ادب

ادبی زاده‌ی

رقصِ هنرمندِ قلم

در دستانِ روحِ نویسنده.

اِکسیرِ آرام‌بخشِ کتاب

دل‌داده‌ام به آرامش

کز روحِ کتاب بر‌خیزد

نوایی از رُخی سپید

که دل‌دادگیِ جان فروزد

من بودم و سپید‌دَمی

راهی‌ام به وصالش

کورسویی‌ست این کلام

مَحمِلی به دیباچه‌ی نور

نورِ دانش را بر‌گیر

که این کیمیا

تنهایی را سرشار ز آشنا کند

و هر کنجی خلوت را

مأمن به قرارِ دل.

هم‌خوانی رمان ‘بهشت و زمین’

آوای برگ‌برگِ کتاب

روحی شادمان

رسته در جلوه‌ی دیده

‘بهشت و زمین’، قاب گرفته

در رُخِ دلربای کاغذ

یادمانی بود، از سرزمین‌های دور

ما بودیم و جمعی

سر‌زنده به دانش

روح‌شان، به نجوای کلام

داشت رامش

گفتگو‌ها چرخید

در اذهان بیننده

دیباچه‌ی دل چه تراواست

به گوهری از نشاط

زاییده‌ی دلدادگی

به غمزه‌ی والای ادب

ادبی رخسار یافته از

نوشتاری آهنگین

آری، آهنگِ کلام را

شاد دار

که این ملودی

شیره‌ی جان نویسنده است

و روحی

که با او مراوده دارد

روحِ والای الهام.

کیمیای کتاب

راهِ موفقیت را آفاقِ دانش دان

که فانوسی‌ست

رهسپر به فروزشِ جان

آن‌جا که دل

شوق به بال‌گشایی دارد و

قلب سر‌مستِ شکوفایی

شکوفا باش

هر آن گاه

که جان تلألو دارد

در صفحات کتاب

که روحِ نوشتار

کیمیاست

بهرِ رویش

در بهارِ احساس.

آغوشی از برگ‌برگِ کتاب

چه زیبایند انسان‌هایی که

دغدغه‌شان روشناییِ روحِ اطرافیان است

شعله‌ای می‌افرورند

بر رخسارِ شمعِ فرهیختگی

آنجا که دل‌شان تابناک‌است

به نورِ صفحاتی که

رقصان هستند در انگشتانی علاقمند

که زاده‌ی قلبی بی‌پیرایه‌اند

که صبحدم‌اش

با نجوای کلام نورانی گردد و

شامگاهش به ماهِ اندوخته‌ی دانش

منور.

لمحه‌ای نَفَسِ کتاب

شاید عشق، جلوه‌ای‌ست از صفحات کتاب
آنجا که بازیِ کلام
دل را رهنمون می‌کند
به وادیِ شکوفاییِ احساس
تا که روح
گلبرگ روانه کند
به منزل‌گاهِ امنِ آرامش
در سراچه‌ی سبکبالیِ جان.

گامی خجسته

گاهی زندگی
نجوای احساس است
خجستگیِ قلب
آنجا که
گل‌بوته‌ای شیرین
پای به عرصه‌ی وجود می‌نهد و
آوای ستایش‌انگیزش
رویشِ دل است در آفاق مهربانی.
غنچه‌ای از صمیمیت
قاصد می‌شود
بین جهانِ مادی
و عالمی سراسر معنا
سبکبالی
و فروزشِ دل.

بالی گشوده از ساحتِ کتاب

آری کتاب

نجوای فروزانِ دل

برگ‌برگی از زرین‌احساس

چشمه‌ی دل گشوده گشت

روحش سرشار ز نجوای گرم

مؤانست، بی‌ریایی، خاطره

زنده‌دل باد آن‌که

سرمست شود به جرعه‌ای رقصِ کلام

شادمان شود به نجوایی

که آن صفحه‌ی سپید روایت کند

آری؛ روحِ دانش

مستانه‌ی ادبیات

شوخ‌چَشمیِ شعر.

تبلوری از کلام

نجوای کلام را چه دانم؟

نهیبی از دیباچه‌ی احساس

بر قامتِ سروِ بال‌گشایی

که آنجا

فانوسی در دل روشن می‌شود

می‌سِپُرَد انگیزه‌ی نور

کاشت می‌کند بذر رویش

بر مزرعِ تلألوِ جان

که آنجا

روح بی‌پیرایش می‌شود

از بوسه‌ای در‌یافته

از شام‌گاهِ آرامش

رو به سوی

سپید‌دمی

که دیده خرسند است و

جان، مستِ تبلور.

روحِ گوارای ادبیات

روح ادبیات را

در گوشه‌ی جان جای دار

که این بوسه‌ی گوارا

رهسپار است به وصال قلب

در گذر از سراچه‌ی احساس.

آری

دل را تبلوری‌ست

از این کیمیای جان‌پرور

که هر ذره‌ی کلام

زاده‌ی قلبیست و

هر جلوه‌ی آوا

رها گشته از قدم‌فرساییِ قلم

بر رُخِ معصومانه‌ی کاغذ

آری

این شیره‌ی جان را گوارا نوش

ای هم‌دل با روحِ کتاب

که بس غنچه دِرُویده‌ست

آن داس که در بوستان معنا رفت و

انگبینِ دانش خِرمن نمود و

کوله‌بارش برگ‌برگِ گُلِ ادب بود و

سایه‌سارش، آکنده از بوته‌ی دلنشینی.

آری؛ روحِ زیبای ادبیات را گویم

آن شهدِ جانِ شاعر

و آن نسیمِ رسته از

قلبِ پیراسته

که خانه‌اش روحِ نویسنده است و

مکانش، هر آنجا که

جلوه‌ی دانش تلنبار است

آری، برگ‌برگِ معصومانه‌ی کتاب.

جلوه‌ی کلام

در جمعِ فرهیختگان

روحت فروزان گشت

نجوای کلامت برخاست

از لا‌به‌لای صفحات کتاب

تو بودی و بَزمی گرم

دمدمه‌ای از نجوای ادبیات

آری

این کلام است

روح پویای بشر

آبستن به زیبایی‌های دیرین

گام بُگشا در این وادی

که هر کس خلعتش دهند

نامش به نیک

تا به عالَم بَرَند.

قدمی در وصلِ نور

شاید راهی‌ام به وصالت

ای روحِ زیبای فرخندگی

شاید بوسه‌ام دهی

از شرابِ پایای زندگی

شاید مست باید می‌شد

از روحِ دلربای آرامش

از جلوه‌ی رخسارِ ماهت

دارم خواهش

بنواز دل را

به وصلِ کور‌سویی امید

آنجا که لایقِ احساسم

در رهسپریِ مدید

شامگاهم به ترنجِ رُخَت

دست از دلدادگی بِشُست

حائلی آمد وسط

حُجبِ دلم، از غم گُرُخت

تویی تو

شبانگاهی رسته ز هِجر

فانوسی آویزان

بر پرده‌ای اختر‌نِهِشت

وُرا نام

آسمانی بیکران‌سیرت

مِحنت‌زداییِ جاودان، وُرا طینت

به هر کس سویش بال گشود

جامی از افتخار و جاودانگی پیمود

به آنان که رَه یافتند

به رقصِ کُرات

حکمی نوشته

که دوات، درخششِ نام بود و

پوستینْ‌لوح، ماندگاری در تاریخ

بال بُگشا، ای روحِ بیدار

از صفحاتِ کتاب، سوی نجوای کلام

کیمیای دل را

در رهسپریِ نور دان و

درخششی نوشیده از قدم‌فرساییِ جاودان.

قدم در راهِ شکفتگی

روح را بسپار به نجوای رشد
آرام باش در کشاکشِ راه
گاه سنگلاخ است گام‌گاهِ روح تو
گاه بارانِ تگرگ بر اندیشه‌ی خستگی‌ناپذیرِ تو
زمانی لهیبِ نا‌امیدی
تیغِ برانِ قلبت است
و گاه
شمشیرِ شکست، آویخته در برابر دیدگانت
اما
روحِ اراده
نه از جنس ماده
که هستی‌ای‌ست ورای خیال
نیرو محرکه‌ای بس بی‌انتها
پس، روی بیار به پناهِ دادار
دل صاف کن
گام در راهِ بی‌ریایی نِه
روان شُو به ستایشِ معبود
که هر آن دلِ با خدا
بهره‌مند است از گران رهنما
که چراغ پیشِ پایت نَهَد
سنگِ خارا را نماید نرم
در‌های هستی را گشوده نماید
انسان‌های نیک را
بر بلندای نکو‌نامی نشاند.

یک استکان چای

یک استکان چای، همدم لحظه‌هایی‌ست که پس از فراغت از مصاحبت شیرینِ صفحات کتاب، دَمی را می‌آسایم در کنج اتاق، و نسیم به دلبری می‌پردازد بر گونه‌ی روح و خیالم، آن‌گاه که طعم آرامش را، با شُش‌های وجود، ارزانیِ سینه می‌کنم و نعمت‌های خدا را پاس می‌نهم با گام‌نهادن سوی بهره‌گیری از آنها.

بوسه‌ی نورِ ماه

ماه منتظر است

به آغوشی کز قلبت روان است

بهر وصال با روشنایی

بال بُگشا ای انسانِ ایرانی

که فانوسِ آسمان

دَمی را میهمان است در سرایت

بوسیده است پیغامش

روزنِ آشیانت

درب بُگشا به روی این بوسه

که گنجِ نور در سرای قلب ریزد و

تا صبح میهمان است

در کنج اتاق

پس، پرده را کنار زن

بُگذار صاحب‌خانه ماه باشد

تو هم میهمانی خفته در سایه‌سارِ نگاهش

که سرشار از آرامش است و سبکبالی و

آغوشِ نوازش.

احساسی در کلام

روحِ کلام

راهی به بوسه‌گاهِ دل

این استاد نجوا دارد

وُراست حکمت گِل

کجاوه‌ای ما را راهی‌ست

روحش شکوفایی

بال گشودم

در عنقای خیال

راه یافتم

به اندرونیِ احساس

تلنگری بیدار

اقبالی آمد

شاخه‌سارِ دل، گشوده گشت

راهم را

بیدار یافتم

اوست

زیباییِ احساس.

شُر‌شُرِ خیال

با شُر‌شُرِ خیال

هم‌دَمِ روحِ ته‌رنگ

آنجا که بارقه‌ی ادب

راهی بود به منخرینِ احساس

نجوای اُدَبا

در بی‌ریاییِ ساکنان

شبنمی گشوده گشت در مجرای دیده

آری اینجا

طلوعی باز یافت

رسمِ مهمان‌داری

من بودم و خِیل‌ای

همه راهی

تلنگری آمد

“آگاه باش

شور را در‌یاب

دانش

شهد است به شکوفاییِ دل”.

روحِ عاشقانه‌ی کتاب

چقدر زيباست روح عاشقانه‌ى كتاب

كه جلوه‌ى رُخَش

دل هاى فرهيخته را مفتون كند

به همنشينی‌اى در سايه سارِ آرامش

به بزمى در هاله‌ى همدلى

و به خوش و بشی در كلامِ مهربانى.

به یک استادِ ادبیات

زندگانی‌تان سراسر نور باد؛ که خودتان نور هستید در قامت روانِ مخاطب.

شاید تنها باشید

بله؛ ماه همیشه تنهاست

خورشید همیشه تنهاست

چرا که تنها اوست دست‌یافته به کیمیای نور‌افشانی

نه هر‌کس را یاراست گام نِهادن به وادیِ فروزش

فروزشِ شما، فانوسی‌ست در دیار خرم‌دلِ ادبیات

آنجا که به کیمیای کلام

دلِ مخاطب را

سرشار ز انگبینِ سبکبالی کنند.

این باده‌ای که نامش ادب است

همچو جادویی شیرین

زنده کند روحِ فسرده و

قامتِ بال‌گشایی‌اش بخشد

به سِحرِ هارمونیِ کلام

این است قدرت بی‌مثالِ زبانِ فارسی

که یک سطرش

برابر است با

جام‌های شهدِ شیرین

اما این جامِ کلام

نه میرا است و نه فانی

که به قرن‌ها

در تارکِ خاطر

مانَد ماندنی.

روحِ آرام‌بخشِ نوشتار

روحِ خیال را به پرواز در‌آوردم

که آنجا رقصِ دل بود

بر گونه‌ی دریاچه‌ی احساس

آری

تلنگری آمد

قویی در خاطرم سر بَر کشید

پیغامش ندای وصل بود

به ساحتِ آرمانیِ آرامش

در بالینِ کلام دوست

در همدمیِ روحِ دانش

دوست دارم نجوای برگ‌برگِ کتاب

اهالی‌اش ساحت‌های بی‌ریا

جنبندگانش سرشار از خلوص

روحِ بوسه‌اش سِرِ بال‌گشایی

به افق‌های نیک

به مهربانیِ دل

به تلألوِ احساس

آری

آرام گیر در هر سرای

که کتابی خفته است

شاید آنجا

روحِ وصل نهفتست

به سیمای لحظات نیک

جلوه‌ی کلام

شاید دشمن است

با احوالاتِ خسته و تاریک

پس مراوده با نوشتار را

در گوشه‌ی جان جای دِه

که شاید

اکسیری‌ست بس بی‌همتا

در گذر‌گاهِ دهر.

رؤیایی با ماه

شاید

دل باید می‌داد

به آوایی کز ابر

روان به خانه‌ی دل است

آری

راه بُگشا

به پرتوی

کز روی تابانِ ماه

به قلب پاکَت دل دادست

روی کن به آن نجوا

که احساست برون تراود

آیا، راستی

تلنگرش را در‌نیافتی؟

که تو خود ماهی و

در کشاکشِ دلدادگی

صورتی زمینی یافتی.

روحِ کتاب

دل را آغشته دار

به کیمیایی به نام دانش

که این جرعه‌ی دلربا

روحِ دل‌مرده را

صاحب جان کند و، بعضا

شکوفا

بار‌ها دیده‌ام تلنگر این مستانه

که گام زیرِ روح نهد و

به سوی شکوفایی‌اش

روانه

آری

دلدادگی با روحِ کتاب را گویم

نجوای آگاهی

روزی همدم‌اش باش

گاهی به گاهی

که خلعتت دهد به سرزندگی

تا که یابی راهِ دیرینِ زندگی

آری

راهی شو به سوی جرعه‌ای کتاب

روی از این کیمیای هستی

متاب.

گامِ جاودان ادبیات

آری

منم، کلامِ قلب

نجوای روح

تلنگری از احساس

زاده‌ی رُخی سپید

معصومیتی با‌وقار

نامش کاغذ

مَحمِلی به دل

آنجا که نجوا کند

سِرِ هزاره‌ها برملا کند

شهدِ خاطرات را، به شوقی

همی آشیان کند

نامم بخت یابد

از آوازه‌ای بلند

بعدِ من، باز‌مانده‌ام

نکو‌نام و خرسند

رویشِ این گیاه را

در دل

دارم افتخار

ساحتِ ادبیات

خطه‌ای‌ست

نورانی

گُهَر‌بار.

روحِ زیبا

شاید روحِ شما زیباست

که اینگونه دلداده‌اید

به ساحتِ نجوا‌های نیک

آری

ایران‌زمین مهد بودست

به جلوه‌ی اصالت

روحِ منش

کردارِ نجابت

بی‌کرانیِ مهربانی

و کیمیای اصیلِ بی‌ریایی.

ببالید به خود

که زاده‌ی ایرانید

فرزندی از گوهرِ

انسان‌های فروزان‌اید.

سوار بر خِنگِ خیال

بُگشا روحِ احساس

بر گام‌های خسته‌ی بیداری

عطرِ دل فِشان

بر رخسارِ خاطره‌ای

کز جویبارِ خیال

راه گشود

به سرا‌چه‌ی دلدادگی

آری

آن‌جا من بودم و

تیری ز غیب

که حامل بود بر پیامی

ز نجوای نا‌زاده‌ی دلدار

که شاید

در دَم‌های آینده

نسیمی برساند پیغامِ وصل

پس راهی شُو

به هنگامه‌ی رؤیا

دَمی صبر کن

بر آستانِ انگاره‌های زود‌گذر

شاید بوسه‌ای از کلامِ یار

شکوفا باشد

در پَسِ گامِ بعدی

شاید درختی دگر

میعاد‌گاهِ توست

با شاپرکی

حامل به گَرده‌ی روحِ شیرینِ آرامش

پس دَمی صبر کن

هنگامه‌ی رؤیا

بس انتظارت را کشیده است

در پَسِ گردنه‌های خیال

که گاه شیرین به تو گذشت

گاه

تلخ به تنش و درشتیِ خاطرات

اما

آغوشِ رؤیا

هماره شیرین است

سرشار ز وصل

گویا به بال‌گشایی

به قله‌ی ابدیِ آرزو‌ها.

سکوت

سکوت

چه تجربه‌ی دلنشینی

هیچ‌وقت آزاری ندارد

آغوشی آرام و بی‌منت

یاریِ همراه

فارغ ز شِکوِه

با نداریِ فرد می‌سازد

توشه‌اش همیشه گسترده

جامی سرشار ز آرامش

هم‌کلامی‌اش، روحِ نوازش

در بسترِ خواب، نگاه‌بان

به هنگامِ بیداری

گوشه‌ای، غرقِ عالمِ خود

به هنگامِ تلاش

با دیدگانش، قربان‌صدقه

به هنگامِ آزردگی

بر گونه‌ات اشک می‌ریزد

به هنگامِ فراموشی‌اش

در دیدگانت نهفته است

شاید، روحِ رفتگان

در کالبِدَش جای دارد

همان‌ها، کز جهانی دیگر

دلهره‌ی سلامت و تندرستیِ ما را دارند.