در رهگذر عمر و خاطري با ديدگانم بوسه بازي ميكند
ره خود روم در دهر و افسوس شيريني گذشته با تلخي امروز همبازي ميشود
در خيال بر دو راهي و تا كه كدامين غالب و مسرور شود
اندكي به مستي شيريني و افسوس اثر باده زود سپري شود
خوشا مستان كه بار گنه خرند و تا دمي رهايي يابند ز درد
مرا هِل به نگريستن و چشم دوزي به سنگفرش سرد
مرا هِل به بي حاصلي ره و خيالي باطل به عهد
كه روزگار طي شود و سزايم را سازد شادمان مهد
در سراب باطن دَوَم سوي كورسو و به ناگه زنهارم زند خارا رعد
به حقيقت باش به ره زندگي و چشم مدار به نابوده در سبد
گويمش عهد و پيمان نيست تو را اي روزگار كه خوبان را خفته خواهي و در مزار سرد
گويد گوهر به خودم تعلق دارد و به كه دور باشد ز همرهاني كه ارزشي بر نگهش ننهند
گويم مرا چرا هشتي به درد و گداز اين هجر بي حاصل و مزد
گويد ز دايره نيكان نبودي و به محض حضور، خاطره ي شيرين دگران گردي خود.