با پرستوی خیال

به رویا غرقه شدم

هم‌نوای بوسه‌ی خاطرات

دِل دادم به نجوای پرستوی خیال

گامِ دیرینه‌یِ دیار، به تلألو

راهی گشتم به سرابی دلنواز

مرغکان شادمانی، افسونگرِ ملودی سبکبالی

گذر‌گاهی به عِطرِ خصلت

بارویی به وقارِ تبار

اندیشه‌ای به فرحناکی خورشید

سپید‌دَمی افروخت بیناییِ احساس

نجوا‌های ماندگارِ شأن

وزان ز پَسِ صخره‌سارِ منش

افقی تابناک به نامِ نیک

رنگین‌کمانِ خوانِ مهمان‌نوازی

شبانگاهانی به بزمِ یکدلی

صفا و صمیمیت، آذوقه‌ی سفرِ فروزش

با من بگو

نسیمِ خرم‌دل

ز کوله‌بارِ هم‌کلامی این کهن‌برزن

ز افسونِ چنار‌ها

و

سِحرِ خنیاگرِ چشمه‌ساران

ز رخسارِ ابهتِ فلک‌الافلاکش

ز ساده‌دلیِ ارزنده‌رهگذرانش

ز رویایِ نام‌آوریِ کودکان‌اش

آنجا که مادران

فرشتگان اصالت زاییدند

و

شکوفه‌ها‌شان

بر بلندایِ افتخار

آشیان ساختند.

منزل آقاي رادمهر

تيشه ي لامروّت انبوه سازي
بر زيبايي هاي ديارم، چه بي رحمانه مي تازي
نيكان را اين سرا، آشيان بود و مأواي همدلي
ارواحي در آن هويدا بودند نيك سيرت و اهورايي
رخسارشان نجابت بود و نجواي بي ريايي
اصالت بر قامت، و ترنم نگاه، مهرباني
رادمهر، بزرگ زاده بود و آموزگار خصال انساني
خانواده اي داشت همتا به نيك منشي و مردم داري
افسوسِ فنا بر برزن حضورش ميكند خودنمايي
يادگار والايي طبعش، فغان ميكند از بي كسي
قاضي آباد شهره بود به زيبايي مناظر و گهوار هاي رويايي
از اين مهد بارقه هايي جستند، زيبا به فروزندگي
چار ديوار هايي سرمست قهقهه بي آلايشي
فرشتگاني از پس روزن ها؛ سپرده به غبار فراموشي
نميبينم نشان ز رخسار هاي بي بديل بزرگواري
غريبه بوديم؛ اما؛ در نگاهمان نزديك تر ز فاميلي و خويشي
خانه يكي بوديم و نميدانستيم ضمير ناآشنايي
سفره پهن بود و كودكان همسايه بر گرد يك سيني
پياده رو، بزم گاه بود بهر دوران ديدگان ديار باستاني
نوازشمان مينمودند مادر بزرگ هايي كه رهسپار بودند به امر خير و همنشيني
جاي من نيست اين كنج؛ نميبينم كورسويي
از خاطراتي كه بر مزارشان ميكنم زاري
رادمهر ها رفتند به سراي نور و ما خُردان باقي
تاب و توان نداشتيم امانت داري نامشان در صفحات نمناك زندگي
ديدگانم را گذاريد به سيلي اشك سوي بي فروغي
گونه به هر سو گردانم؛ گلدان بي همتايان پژمردست و خالي.

نجوايي با آشيان

نشان جويم ز آشنا
افسوس؛ غريبگان ديدگانم را هستند هم آوا
كورسوي خورشيد آيد؛ از شاخسار ها
شايد؛ تنهاييم را، به نوازش كند مداوا
حس غريبيست؛ نجواهاي ديرين، هجر نموده اند ز خاطره ها
كجاست آن همهمه ها از پس ديوار و حياط ها
خلوت گَهِ درون گشته بزم گاهِ شوق و ديدار خانواده ها
به تنهاييم گواه دهند تن خشكيده ي بيد و چنار ها
يادم آيد قهقهه ي كودكي در خراماني بلوار ها
كجايند آن شكفتگاني كه مدرسه ي مهدي قاضي را
رهسپار بودند در آغوش پدر و بدرقه ي مادر ها
چشم اميد بودند بهر سالخوردگان و دوران ديده ها
اشك بي كسي فشانم از پس پلك از دست رفته ها
مأواي نام آوران بود اين آشيان؛ كنون؛ يادي در كورسوي نجوا
خطه ي شاپورخواست را مگذاريم به تازيان فنا
ارزش هاي ديار؛ ز خودگذشتگي و گام ما را هستند سزا
گوشه ي چشمي بذل داريد به شكفتگي همدلي در ديرين سرا
قاضي آباد مهد بزرگاني بود اصالت و شأن را هم نوا.

خاطره بازي گذر عمر

در رهگذر عمر و خاطري با ديدگانم بوسه بازي ميكند
ره خود روم در دهر و افسوس شيريني گذشته با تلخي امروز همبازي ميشود
در خيال بر دو راهي و تا كه كدامين غالب و مسرور شود
اندكي به مستي شيريني و افسوس اثر باده زود سپري شود
خوشا مستان كه بار گنه خرند و تا دمي رهايي يابند ز درد
مرا هِل به نگريستن و چشم دوزي به سنگفرش سرد
مرا هِل به بي حاصلي ره و خيالي باطل به عهد
كه روزگار طي شود و سزايم را سازد شادمان مهد
در سراب باطن دَوَم سوي كورسو و به ناگه زنهارم زند خارا رعد
به حقيقت باش به ره زندگي و چشم مدار به نابوده در سبد
گويمش عهد و پيمان نيست تو را اي روزگار كه خوبان را خفته خواهي و در مزار سرد
گويد گوهر به خودم تعلق دارد و به كه دور باشد ز همرهاني كه ارزشي بر نگهش ننهند
گويم مرا چرا هشتي به درد و گداز اين هجر بي حاصل و مزد
گويد ز دايره نيكان نبودي و به محض حضور، خاطره ي شيرين دگران گردي خود.