ناي نِي آمد به خروش و گفت بهر رخنمايي خصالت بكوش
روي سوي پاكي طبيعت كن و ز دامان بي ريايش روي مپوش
گفتم عِطرِ هيمه ارزانيم كن تا چشمه ي اصالتم آيد به جوش
يا كه نغمه ي تيهو تا ز آسمان ديارم آيد سروش
گفت تو خود پرورده ي گهوار بودي و چه شد ما را فراموش كردي ز دوش
گفتمش ره عصيان دارد سوداي انسان و به نوازشي بيداري ضميرش را كوش
گفت سيرت و خصال ز چشمه سار زاگرس داري؛ كرده اي فراموش؟
گفتم بي رخسار ماهت خونِ خاطرم گشته دمنوش
گفت زادگه هزاره ها را به زرق و برقي شهري مفروش
گفتمش شراره ي افسونت دل را فريبد آن گَه كه آيد به گوش
گفت دمي به دامانم آ تا فرزندانم را نپندارم غريب ز خويش
گفتم ياد روزگاران به خير كه بلوطت بركت بود و خراماني آهو در گرگ و ميش
گفت آغوشم هنوز بازست و نيَم آنقدر دل ريش
گفتم بسترم مليم و بُوسُور و حمايلم گِلِنگ و پيش
گفتا چه شد هم نواي هيتر شدي و پا پس كشيدي ز معشوقانه ي آتيش؟
گفتم فريب آسايش خوردم و ندانستم شبانگاه زاگرس خلوص پندار را نمايد بيش
گفتا نسيمم وزيدن گرفته و به رقصانه ي پونه نِما رامش
گفتم تمناي جانم بود و شون شكي اِشكار را از تو دارم خواهش
گفت گونه بر رخسارم گذار تا به نجواي خاكم نمايمت نوازش
گفتم اشارت به رستنگاهم داري و گهوار عيش و دَهِش و زايش
گفت ز ديارم رسته ايد و نامم را در ديار غريب نماييد فروزش
گفتم ملودي لر در هر كوي؛ بانگ آزرم بودست و اصالت و ستايش.