روح زادگاه

‘نام زادگاهت؟’

“روح زیبای خرم‌آباد”

‘سوغاتش؟’

“به اصالت ازو کنند یاد”

‘دیرینه‌اش؟’

“خصالِ نیکِ بشری”

‘نشانش؟’

“گهوارِ منش و بلند‌نظری”

‘اخترش؟’

“فرزندان نیک و سدره‌نشینِ نام”

‘به وقت مهمان‌نوازی؟’

“گوهر سخاوت ریزند در جام”

به بيدار دلان زادگاهم سلام

ناي نِي آمد به خروش و گفت بهر رخنمايي خصالت بكوش
روي سوي پاكي طبيعت كن و ز دامان بي ريايش روي مپوش
گفتم عِطرِ هيمه ارزانيم كن تا چشمه ي اصالتم آيد به جوش
يا كه نغمه ي تيهو تا ز آسمان ديارم آيد سروش
گفت تو خود پرورده ي گهوار بودي و چه شد ما را فراموش كردي ز دوش
گفتمش ره عصيان دارد سوداي انسان و به نوازشي بيداري ضميرش را كوش
گفت سيرت و خصال ز چشمه سار زاگرس داري؛ كرده اي فراموش؟
گفتم بي رخسار ماهت خونِ خاطرم گشته دمنوش
گفت زادگه هزاره ها را به زرق و برقي شهري مفروش
گفتمش شراره ي افسونت دل را فريبد آن گَه كه آيد به گوش
گفت دمي به دامانم آ تا فرزندانم را نپندارم غريب ز خويش
گفتم ياد روزگاران به خير كه بلوطت بركت بود و خراماني آهو در گرگ و ميش
گفت آغوشم هنوز بازست و نيَم آنقدر دل ريش
گفتم بسترم مليم و بُوسُور و حمايلم گِلِنگ و پيش
گفتا چه شد هم نواي هيتر شدي و پا پس كشيدي ز معشوقانه ي آتيش؟
گفتم فريب آسايش خوردم و ندانستم شبانگاه زاگرس خلوص پندار را نمايد بيش
گفتا نسيمم وزيدن گرفته و به رقصانه ي پونه نِما رامش
گفتم تمناي جانم بود و شون شكي اِشكار را از تو دارم خواهش
گفت گونه بر رخسارم گذار تا به نجواي خاكم نمايمت نوازش
گفتم اشارت به رستنگاهم داري و گهوار عيش و دَهِش و زايش
گفت ز ديارم رسته ايد و نامم را در ديار غريب نماييد فروزش
گفتم ملودي لر در هر كوي؛ بانگ آزرم بودست و اصالت و ستايش.

 

سيماي پاييزي ديار

عرياني رخسارت را بوسم اي سرزمين مادري
آغوش من، دامان توست؛ هر چند دلگير و خزان زده اي
روي سوي هامونت كنم و امن گيرم در كوهسار همدلي
به روياي سبكبالي برپا دارم آتش هيمه اي
بر بلوط دست يازم و انتظار دارمش ملودي بي ريايي
نسيم ديار نوازد گونه ام را؛ اغوايم كند به دمي و نشيمني و نگريستني
رقص پونه، دلرباست و روايتگر گذر پاك مردماني
گويد اين ديار به مردانگي و رادي بودست نامي
به دلربايانِ ظاهر دل مبند؛ كه رخساري هستند و، صد حيف، واهي
به هاله ي اصالت درآ و برگير شال و سِتِرِه ي نيكنامي
كلاه نمدي را نشان شأن دان و در آسمان اصالت بال گشا چو عقاب پيراستگي
گيوه را چو همره ديرينگي دان و رَه سِپَر سوي آستان فروزندگي
مهرباني را آيين دان و كيشت باشد پاكدامني
مبادا باشي به ره كژروي؛ نابودي نصيبت گردد و محروم و ز درفش ايراني.

سوفيا و ياد زادگاه

دِ ديارِم ديرِم و برف هَشتا پَلي ها وِ هيرِم
دِ مالگَه لر گيرِسمِه و دِ غربت، پيا چي لر نِيينِم
آرِمُون مُو شَجُوني بي و برفِ سردي نِشِس و تيا كورِم
نُومِم سوفيا و احوال زادگان گيرِم دِ دا و بُوِم
گُوئِم اي برف چي نِثار اسبيكُوِه و اِما نِشو دِ تَش زغال نِيينِم
سرماش هِه چي كُوه كِوِر و ناله اِشكار نيا وِ ضَميرِم
دام هِناسِه سَردي كَشِه و گُوئِه دَس نَني وِ تيا پُر دِ خينِم
بُوِم رين ري وِ آسِمُو كُنِه تا تيا پر عَسِر شِه نِنينِم
گُوئِم مَه مِه چي گُتِم كِه چِني دير گيريْ دِم
دام سينِه نيا وِ ريم و هيشت خو بُنگِ باوشِه بَشنُوِم
مِه هَني نُوُونِم چينيِه و بُوِم لُو نيا وِ بُن گوشِم
گُت رولِه، خُوم نِصيوِم بي وِ غربت؛ خوشحالم كه وير وَطَنِن دِ لُو تو اِشنُوِم
هايي دِ غريوي و دِ هيرِت نَرَتِه لُرِسُو و حُونِمُونِم
گُوئِم بُوِه، مَه نُوُوتي هي حونا و اي شهر مِنزِل و نِشُونِم
زِنِه وا كَپو واس دَسِ پَتي و هِلاتنِه ها كُجا خَرِه سي اُو ديار دير دِ دامُونِم
ها كجا خاكِش تا دِ تيِه بِييرِم و بَكِنِم سُرمه چَشا كور سي لُرِسُونِم
وِش گُوئِم قسمت مُو سي چي بي وِ غِريوي؛ مِه جِواو هين نُوُونِم
دام بوسِم و بُوِم دَس كَشي وِ آسِمُو و گُت "تا كِه هي بووِه قِلَمرُو شيرپيايا دودِمُونِم".

به سوي درخشاني ديار

بال دانش بگشا
مستانه آرام گير بر سير روان سوي افق هاي ديرپا
ديده گشا به سخت كوشي در لهيب ناملايمت ها
آري؛ آرمانست تو را از پي حقايق باختن برق دنيا
بر پاكي پاي گير كه سلاحيست برا در دستان سيرتان قوم آريا
كام را نما محروم ز زودگذران ظاهر و پابوس گرد در بر اولياي كبريا
خاك شو هر آن گَه كه خاشاك شمردي روح را در ساحت رواني زيبا
به هنگامه ي رهگذري روي گَرد و ديار آبادست به دودماني درخشان به افروختن جان سوي پيرايش نفس راه ز همرهي ذات تاريكي ها.

پژواك فرح باران

بر گونه ي نجيب ديارم، رقص باران بوسه بازي مي كند
شاكر بزرگ پروردگارم كه در گاهِ بي كسي، وطنم را ياري رساند
در عزلت غم، فرو نشسته بودم و بر روزن، مهماني فرحبخش اجازه حضور مي خواهد
گويد از نشانش و پيغام سرزندگي بهاران را بر خزان زادگاه نشاند
پُرسَم ز سَر منشأ و مهربانانه به آشيان پروردگار اشارت دهد
ياراي خيز نيستم ز خشكي روح و به بازدمي تاري احوال را ز ضميرم مي زدايد
روح ز من نيست و از آواي اهورايي بيخود
مستانه ي نوزايش سر داده اند چشم انتظاران رستن در خاكين مهد
سفره ي بي كران سخاوت در بَرَم به بزم نوازي و زنهار رخوتم گشته رعد
ز آستان كردگار روي گردان مباش، حتي اگر عرق بر جبين ديدي در چله كه وُرا پِنداريش سرد.

گهوار مهر

میهن مهرست مهد موانست نَسَب و نجابت؛ آنجا که ذره ذره خاکش بودست هم آغوش پاکدامنی و اصالت

مرا شیره وجود، نشان از منش دارد و سیمای سخاوت

رخسار رادی گلگون است به درفش بوسه ی بی ریایی؛ این گهوار خزانش پژمردگی شمع صداقت بودست، و حالیا بهارانش شرر شعله ی بی پیرایگی و زلالی طینت

عشوه ی همدلی ربود قرار از باطن روان از پِی نسیم صمیمیت سیرت؛ زمزمه ای نوازش می کند پلک روحم را؛ که برخیز که بزم بزرگی پندار برپا گشتست در دشت والایی سرشت و سایه سار گرانمایگی سیرت.

کیستی حقیر

پرورده دامان معماری هستم و ریشه هایم سیراب سیرت های اهورایی

زادگاهم، خوان بی ریایی و رخسار چین خورده اش ترنم مهمان نوازی

پاکی قلب را پذیرا باش، روان در جویبار ساده دلی

دریوزگی دیار دانایی مرا بودست فانوس ره سپردگی در کور راه های خارا و تنگنا های خروشان و طوفانی

افشره روح، رقصان است بر صیقل سپیددم بینش، در گاه آفرینش شور از شهد بی پیرایگی

برنایی درون چشم انتظار سوسوی خاطرست در بزم جوشش اصالت از چکامه چشمه سار زیبایی.