نجوایی با یادِ زاد‌گاه

گردنه‌های بر‌افراشته‌ی دیارِ لُر‌نشین هماره شاهد زیبایی بوده است؛ زیباییِ نهادِ دیرینِ انسان‌های پاک‌طینت؛ زیباییِ اصالتِ گوهرین؛ و زیباییِ طبیعتی بکر، که هر جلوه‌اش برابری می‌کند با ساحتِ بی‌همتایی.
آری؛ دلداده‌ام به سرزمینِ زیبای کُرکی
به دشتِ نعمت‌فرازِ داد‌آباد
به انار‌های خندان مُنگِرِه
به بلوط‌های با‌وقارِ سر در گریبان
به چشمه‌سارانِ تابناک
به کَبکِ سر‌مستِ نسیم
به کَل و بز و قوچ‌های شوخ‌چشم
به آن تیهو که گامم را خوشامد گوید و
به آن نعره‌ای که از ورای کوهسار آید
شاید نعره‌ی هیبتِ پلنگ
شاید بانگِ تیز‌پروازیِ عقاب
شاید هشدارِ ملودیکِ گرگ
و شاید سیاه‌گوشی از پِیِ صید.
آری
اینجا لرستان است
سفره‌ای ملبس به روحِ سر‌سبز
آغشته به رقصِ نعمت
نسیمش سرشار ز عِطرِ برکت
قلبِ مردمانش همه جلوه‌ی سخاوت.
منم، فرزندی از دیارِ بالا‌گریوه
دلداده‌ای به اِغوای سِحر‌انگیزِ پونه
قوتِ بازوانم همه اِکسیرِ بلوط
جرعه‌ی تشنگی‌ام شربتِ بی‌ریاییِ دوغ
پاکیِ نِهشتم از برکتِ ساج و تِژگاه
گهوارِ اصالتم روحِ ایل
شناسنامه‌ی کردارم نامِ پُر‌آوازه‌ی لُر.

روحِ سبکبالی

با من بگو از سبکبالی

سیر در احوالات رؤیایی

بگو از جوششِ ابر از رخساره‌ی کوه

بگو آنجا که روحِ بهار نِماید شُکُوه

بگو کیست از ورای پرده

رخ ایران را، به زیبایی، نموده آراسته

بگو اوست پروردگار جهانیان

سر به پایش نهند خُردان و بلند‌پایگان

بگو اینجا ایران است، مهد نجابت

گهواری فروزنده به روح انسانیت

بگو اینجا چشمه‌ساران آبستن‌اند به شهد مهمان‌نوازی

هر مسافری، از خوانِ برکتش، بودست راضی

بگو منم، فرزندی از ایران‌زمین، دیار لرستان

خصلت، بی‌ریایی، منش، مرا بودست نشان.

فرزندان بالاگریوه

با افتخار گویم، از کهن برزنِ بالاگریوه برخاسته‌ام؛ برزنی سرشته به روح شور؛ شور به مهمان‌نوازی، شور به انسانیت، شور به خصال بی‌بدیل آدمیزاد، شور به رفتارِ بی‌مانند در عرصه‌ی تمدن جهانی. رفتار‌هایی چون صداقت در ذات، بی‌ریایی در باطن، نجابت در قلب، بزرگواری در منش، سخاوت در کردار، و خوی فرشته در ره‌سپردگیِ دهر. آری؛ منم، فرزند بالاگریوه؛ ذاتم، چون چشمه‌سارِ هشتاد‌پهلو، به تلألو؛ کردارم، چو خوانِ فروزنده‌ی داد‌آباد، سخی؛ گام‌هایم، چو رُخساره‌ی منگره و کُرکی، استوار؛ عَزمم، چو هیبتِ کیالُو، ثابت‌قدم؛ سیرتم، چو منظرِ تخت‌چان، بی‌مانند؛ ضمیر بی‌ریایم، همچو واحه‌ی آبادِ خرم‌آباد، به شکوفایی؛ اندیشه‌ام، بکر و وسیع، چو دشتِ خون‌گرمِ اندیمشک؛ نجابتم، چو آوای سیمره، عالم‌گیر؛ اندیشه‌ام، چو طنینِ ستبرِ کِوِر، سر به آسمان دارد؛ آوازه‌ی مهربانی‌ام، چو وقارِ دهلران و ایلام، در برگ‌برگِ تاریخ، جای نهفته دارد؛ رادیِ اخلاقم، چو عِطرِ گلپونه‌های بخش الوار، ریشه‌ای عمیق و رد‌پایی کهن دارد.

با افتخار، تقدیم به نیک‌فرزندان دیارِ با‌وقارِ بالاگریوه.

امید که همچو بلوط، هماره به شکوفایی باشید در پهنه‌ی زاگرس؛ و آوای کردار‌تان، همچو عِطرِ بی‌بدیلِ پونه، موجب خرسندیِ هر آن کس گردد که گذرش از دیارِ بالاگریوه است و؛ همچو چشمه‌سار، موجبات تلألو نامِ لر را در رخسارِ ایران‌زمین پدید آرید.

مادر

مادران ایران‌زمین، گل‌اند، فرشته‌ی پاک
زاده‌اند به اصالت و نام‌آوری این خاک
همه سرشته‌اند به روح مهربانی
در کامِ روح‌مان گذاشتند، اکسیر بی‌ریایی
آغوش‌شان، مزرعه‌ی گلبوته‌ی منش
حضور‌شان، مشعل فروزان آرامش
چه فرزندان که از آنها رستند
قلل افتخار جاوید را گرفتند به بند
جا دارد یادی کنیم از
آن فرشتگان که ذات‌شان نداشت مرز
بانوان ارزنده‌ی ایل میر
شکوفه‌هایی زادند خجسته، پاک، دلیر
بوسه بر روان آن مادران آسمانی
به فقدان‌شان، داغی گران، ماندنی
بر قلب حک شد و سوزاند
آهوی قرار را، از دشت احساس، رَماند
منم فرزندی، از خاک ناب لرستان
گهواری، که همچو مادری تابان
اختران پرورد به بارقه‌ی نجابت
در ضمیر‌شان حک نمود آوای مؤانست
آنان را گفت: “انسانیت را بدارید آرمان”
“به غیر از راه پروردگار، نگردید روان”
“روح صداقت را نمایید سرلوحه‌ی صبحدم”
“گر خواهید ز گردش گیتی نیابید غم”
همه‌ی این آموزه‌ها را
مادر لرستان، این گهوار والا
در گوش جوانه‌ها زمزمه کرد
گلزاری پدید آمد، نجیب، آزاد‌مرد
همه شهره‌اند، در جهان، به پاکی
آموزه‌های کردگار را بر‌پا دارند، به خجستگی
کردار‌شان جز تعظیم به درگاه خدای نیست
لر، فرزندی سرشته به نسیم اهورایی‌ست
بنازم مادر لرستان و مادران خود
که دسترنج‌شان مایه‌ی سربلندی دیار شد
طبیعتش زیبا، فرزندانش سربلند
با افتخار و غرور گرفتند به بند
افق‌های راستی، درستی، بی‌ریایی
مهر، سخاوت، اصالت، مهمان‌نوازی
آری؛ اینها همه یادگار مادران است
بوسه‌ی سپاس نهیم بر آن مهربان دست.

رقص ابر بر فراز اشترانکوه

آهسته بگذر، پیام‌آورِ سبکبالی

بوسه‌ای فرست قلبِ مسافرانِ عالم خاکی

تو، هر جلوه‌ات شکوفایی جان

آنجا که طراوت و سکوت گشتند رقصان

مرا همره کن با شُکوهِ وقارِ نسیم

از جُماد این دل، روحم دارد بیم

چه افسونگر طی می‌نمایی مهمان‌نوازیِ افق

در مخیله‌ام افروختی گلبوته‌ی شوق

بگذار من هم راهی شوم، به هم‌رکابی‌ات

تا کام گیرم از بزمِ گسترده‌ی سخاوت

آنجا که آسمان مهمان‌دارست و صاحب‌خان

ستارگان، فانوس بر این خیال فیروزه‌ای بی‌پایان

آری، اشترانکوه، مأوای بکر نعمت

پروردگار، به گذرت، آرامشِ هستی دهد خلعت

معطر گشتست سیمای برفِ آرام‌چهر

به عِطرِ سبز‌رُخانی که بوسه فرستند گونه‌ی سپهر

آری؛ پونه و لاله و آواز‌گرانی دگر

که شمیم رقصنده‌شان سرمست نمودست پیکر دهر.

گهوار نور

آيم سوي حضورت
نوش دِه روحم را، به آوازه ي ديرينگي ات
قاضي آباد؛ اصالتِ نام پر گشود در گهوار نورانيت
كهن دودمانان آشيان داشتند در آستانِ دلنشيني ات
سرافراز بوده اي به پاكيِ خصال و نجابت
بارقه هايت بلند آوازه بوده اند به والامنشي و سيرت
گردون به خروش، و برقرار آرامش نجوايت
به راستي، شأن و وقار زايد ز چشمه سار آسمانت
تو مادر مهربان و ما كودكان، ناتوان ز سپاست
به وقت عيش و تنگنا؛ مأواي وجودم بوده بالينت.

کهن آشیانه

آغوش گشا بهرم؛ دیرین دیار فرخنده

باش تا در نجوای اصالتت، رهسپاری نام گردد افروخته

نشان ز شأن شاپورخواست داری، به ریشه

بلندای پیکرت، به تارک ایران زمین، به مردانگی افراشته

گهوارم بودی و مادر نورانی بیداردلان پاینده

همه حال جوانه هایت، به گام های نیک، فروزنده

نجوا کن بهرم آنچه سِر به سیما داری اندوخته

گُشا رخسار ز پژواک فَر و اقتدار و آوازه

به گردون اَرَم پروردگار باشد رهنمون جاودانه

گامی چند به فراخور نِهَم بهر ستایش کهن آشیانه.

شكوفه هاي ديار

شكوفه هاي ديار
به رهروي نور، ز رخسار آشيان بزداييد غبار
ز درخشش شاپورخواست و خايدالو داريد تبار
رهسپار باشيد تا طوفان درماندگي در نطفه گردد زار
بدانيد كه برتر از لر، در ايران زمين نبودست گُهَر
مردانش به مردانگي شهره بودند و اصالت و فَر
به وقت نام، درخشش داشتند چو اخگر
هر دم؛ جوانه ي افتخار بر رخ ديار مي نشست به ثمر
از پي ظاهر مباشيد كه سيرتتان والاست و زر
خرم آباد؛ بر تارك لر؛ هماره والا بوده به شرر.

منزل آقاي رادمهر

تيشه ي لامروّت انبوه سازي
بر زيبايي هاي ديارم، چه بي رحمانه مي تازي
نيكان را اين سرا، آشيان بود و مأواي همدلي
ارواحي در آن هويدا بودند نيك سيرت و اهورايي
رخسارشان نجابت بود و نجواي بي ريايي
اصالت بر قامت، و ترنم نگاه، مهرباني
رادمهر، بزرگ زاده بود و آموزگار خصال انساني
خانواده اي داشت همتا به نيك منشي و مردم داري
افسوسِ فنا بر برزن حضورش ميكند خودنمايي
يادگار والايي طبعش، فغان ميكند از بي كسي
قاضي آباد شهره بود به زيبايي مناظر و گهوار هاي رويايي
از اين مهد بارقه هايي جستند، زيبا به فروزندگي
چار ديوار هايي سرمست قهقهه بي آلايشي
فرشتگاني از پس روزن ها؛ سپرده به غبار فراموشي
نميبينم نشان ز رخسار هاي بي بديل بزرگواري
غريبه بوديم؛ اما؛ در نگاهمان نزديك تر ز فاميلي و خويشي
خانه يكي بوديم و نميدانستيم ضمير ناآشنايي
سفره پهن بود و كودكان همسايه بر گرد يك سيني
پياده رو، بزم گاه بود بهر دوران ديدگان ديار باستاني
نوازشمان مينمودند مادر بزرگ هايي كه رهسپار بودند به امر خير و همنشيني
جاي من نيست اين كنج؛ نميبينم كورسويي
از خاطراتي كه بر مزارشان ميكنم زاري
رادمهر ها رفتند به سراي نور و ما خُردان باقي
تاب و توان نداشتيم امانت داري نامشان در صفحات نمناك زندگي
ديدگانم را گذاريد به سيلي اشك سوي بي فروغي
گونه به هر سو گردانم؛ گلدان بي همتايان پژمردست و خالي.

اشك در آغوش گهوار

به روانم چنگ ياز رخسار ديار مادري
يارا نبودم رهسپاري آموزه هايت، آنگونه كه بايدي
تو ما را مهد بودي به رستندگي
آموختيمان در ره نام آوري، ايستادگي
چه شد آن ارواح پاك زيبايي؟
چه شد كه فراموشمان شد رسم ناب همدلي؟
چه شد كه با همسايه بستيم پيمان نا آشنايي؟
آري؛ اين نيست رسم سكونت در خطه ي نجيبانگي
روزگاري بزرگان ايران زمين را اهالي
هماورد بودند به انسانيت و پاكي و مردانگي
هم آغوشي اشك در پي گيريد كه در گاهِ شادي
هم پياله ي بزممان شده عزلت و تنهايي
در حصار تاريك و نه كورسو و روزني
فراموشمان گشته كه آشيانمان مفتخر بود به مناظر و سرزندگي.

نجوايي با آشيان

نشان جويم ز آشنا
افسوس؛ غريبگان ديدگانم را هستند هم آوا
كورسوي خورشيد آيد؛ از شاخسار ها
شايد؛ تنهاييم را، به نوازش كند مداوا
حس غريبيست؛ نجواهاي ديرين، هجر نموده اند ز خاطره ها
كجاست آن همهمه ها از پس ديوار و حياط ها
خلوت گَهِ درون گشته بزم گاهِ شوق و ديدار خانواده ها
به تنهاييم گواه دهند تن خشكيده ي بيد و چنار ها
يادم آيد قهقهه ي كودكي در خراماني بلوار ها
كجايند آن شكفتگاني كه مدرسه ي مهدي قاضي را
رهسپار بودند در آغوش پدر و بدرقه ي مادر ها
چشم اميد بودند بهر سالخوردگان و دوران ديده ها
اشك بي كسي فشانم از پس پلك از دست رفته ها
مأواي نام آوران بود اين آشيان؛ كنون؛ يادي در كورسوي نجوا
خطه ي شاپورخواست را مگذاريم به تازيان فنا
ارزش هاي ديار؛ ز خودگذشتگي و گام ما را هستند سزا
گوشه ي چشمي بذل داريد به شكفتگي همدلي در ديرين سرا
قاضي آباد مهد بزرگاني بود اصالت و شأن را هم نوا.

ژرفناي حضور

پديداري حضور در اعماق نجوا
روحي گران پديدار گشت؛ هاله اش ز عنقا
من، كورسوي گام و تلألو دَم، رهنما
بر كِلكِ سبكبالي؛ روان سوي كورسوي ماوراء
نغمه اي آمد، پژواكش شرر غنا
واحه اي عظيم در بَرَم، نوراني به ذات و زيبا
قامَتانِ ساحتش، راد و بي همتا
سخيِ خصال و به مردانگي و خلوص، والا
منش را به ديده انگيخته بودند و ز گردون داشتند داغ ها
آرام چو دلبرانگي نسيم و ترنم وجودشان برملا
نِگَهَم كرد افراشته نِگَرِه اي؛ ديرينه ي شكوهش هويدا
جاي جاي پيكر ديار به ژرفناي قِدمت بود رخنما.

روح رويايي لر

روح رويايي لر؛ در آغوش گير مرا
خطه ي خجستگي خصال و خنده ي بزرگواري اش مانا
به مهمان نوازي ام فريب مرا تا كه دل سپرده گردم به جانا
بر خوان پيراستگان جاي گيرم و فانوس رُخَم بوسه ي پروردگار جهان ها
تكيه زنم بر خارا چِهرِ نجواي خاموش دوران ها
بر گونه ي گوشم نهاد نسيم؛ آن زخم كهنه ي رامش و پيكار ها
آغوش روانه ام دار ساحت قرار در بر درشت نما
مهمان دهرم به دوري چند؛ هاله ي سبكبالي ز بركتم دريغ منما.

 

قلعه هيمان

قلعه هيمان و ياد آن بزرگان
يادگاري گران به دست مير جمشيدخان
اولاد مير تيمور خان به نام بودند و سدره ي شأنِ شان آسمان
حمايل مردي به دوش داشتند و شمشير انسانيت، بُران
مردانگي را شهره بودند و نامور به واحه ي لران
دودمانشان به پايمردي پايدار ماند و به درخشش، جاودان
ايدون بودند و ز اعقاب انتظار رود چنان
چون عقاب بر بلنداي والامنشي نشيمن باشند و تابان
ره راستي، آرمان باشد و اصيل زادگي، عهد و پيمان
به جوشش و غيرت، هماورد سيمره و به سخاوت، يادآور باران.

 

به فرزندان دوستي گرانمايه

كوچولو هاي ناز و دوست داشتني
فرزندان پدري از ديار مهر و بي ريايي
آموزمتان نكاتي؛ پاي برون ننهيد ز ره راستي
اَر خواهيد در آزمون دهر باشيد سرافراز و به شادماني
ديدگان روزگار را پاييد و رخ ننماييد بهر سيرت هاي اهريمني
پارسايي تان را پاس داريد و شمشيري بُراست در بر ناسازگاري
ره دانش پوييد و باشيد در پي فروزندگي
به عالم نماندند جز فرهيختگان ماندني
آري؛ سطحيات دنيا پوچ است و واهي
ره علمست شاهراه پايش در عالم زندگاني
ديار به آوازه تان زيباست و نه صرفا حضوري جسمي
نام لر در عالم پراكنيد و مادر زادگاه چشم به راه نجواهاييست به سرافرازي
هرگز غافل مگرديد ز موانست مهرباني
بي مهر؛ زرق و برق دنيا هيچست و مانا نباشد قدر كاهي
نباشيد در پي درخشش صورت و خودنمايي
اَر زيبايي فروختي بهر فروزندگي؛ آن گاه به واحه ي مردانگي وارد گردي
ديار ايران زمين در پي بازوان عقل و خِرَدَست و فرخندگي
نام آور علم باشيد و شمشيرتان باشد آگاهي و دانايي
ره ستاره جوييد و راهي گرديد در كهكشان نام آوري
نام لر را فروزان نماييد هر آن گاه كه آيد زمانه ي درخشندگي.

پل كِلَه هُر

به روحم چنگ اندازيد نجواهاي ديرينگي
خشت خشت روحم را بر نهيد با ملات جاودانگي
روي به پيكرم كنيد تا با شما گويم روايت ماندگاري
افتان و خيزان آسمان و منزلگاه ارواح اهورايي
به شأن شكوه دست يازم و گام نهم بر كمركش فرخندگي
آسمان ايرانم فروزش گردد به پرواز همدلانگي
بر بالينم آييد تا بازگو كنم نسيم رهسپري در بي كسي و تاريكي
تا برملا كنم سيلي طوفان بر رُخَم كه زخم نهاد بر پنجه ي ايستادگي
تا گويم چه كرد دهر با قامتي فروزان در بر سيلاب بي رحمانگي
آري؛ كِلَه هُر منم و پايداري كردم در بر پتك فراموشي
صخره هاي ديار، همدمم بودند در بهار نام آوري و زمستان شكسته دلي
رود كشكان به فراخورم خروشان و سوغاتش بهرم اسرار لرستان وارستگي
دمي بياسا در سايه سار ديده ي ناخوش به در هم شكستگي
آري؛ اصالت كه بر پيكرت باشد؛ تو هم آغوش ديدار و پرستش و وفايي
حتي اگرت زمانه نباشد بر وفق و همدم گردي با نامرادي
در كورسوي اميد هم بيني كه جهان گَردانست به امر بزرگوار پروردگاري.

 

خرمان واحه ي آباد

خرمان واحه ي آباد
بال بگشا كه به شوق وصلت هم آواز گشته ام با باد
ديريست كه ساز و دهل داوَت هايت هم آغوشم گشتند در ياد
پُرس و پوگَه، به شكفتگي خاطرت ز خيال عزاداران افتاد
خروش سخاوتت بود كه نامم را رخنمون ميكرد در بامداد
نشان ز صفاي سفره هايت جويم و به بركتش كنم فرياد
بانگ آرَم بر عقابي كه ز رادي ديار دارد نهاد
گويمش روي به هم تباران كن و فرخندگي دهر را جشن گيرند به مهد
بزم دس براري را بر پاي دارند؛ كه سرزندگي پديدار گشته به رعد
روي به هُومسا كنند و هَمسِه نشينند به هُم كُري و عهد
دودماناني پا گرفت از خاكت؛ بي ريا و آزاد مرد
سخي و صميمي و هماورد طوفان در گاه نبرد
اصالت بر جبين داشتند و پاكي تاريخ در گرماي عيش و شكست سرد
رخسار برزنش مهمان نوازي نجوا كند و كوه و دشتش خرامان و فرهمند.

مراد خان ميري

با عرض تسليت به طايفه ي بزرگ ميرعالي خان
فقدان مير مراد خان، ضايعه اي گران بود بر سيماي دودمان
اميد كه بازماندگان پايدار باشند به برقراري شان آن روح فروزان
داس اجل دمادم بركشد رخ بهر تلالو سايه سار خوبان
شبانگاه فراغ گشتست نصيبمان ز رهسپاري رادان سوي درگاه منان
اميد كه ابر بهاران پا گيرد و جوانه زند ريشه ي نيك مردمان
گذر دهر آموخت مرا كه جز ياد مهرباني، پديده اي نباشد جاودان
سينه به سينه ي سوز بي كسي شوم تا كه به خيال باطل، بر اين دور بطلان كشم خط پايان
غافل زانكه جز خوبي خاطر، يادگاري در روزگار نماند نمايان
رو بار گنه كم كن و سبكبالانه ي نيك نامي پي گير، زان پيش كه در سراپرده ي پروردگارت گردي مهمان.

هشتاد پهلو

به راستي بوسم سيمايت را اصيلِ ايستادگي
تو كوهستان نامي بالاگريوه اي و سخي و فرحزايي
هشتاد پهلو نامت و در دل هر لر جا كرده اي
به بهاران تمثال پرديس ديار پروردگاري
هر دار بلوط عاشقانه اي دارد با مِرو و زالزالك وحشي
عِطرِ بُوسُور آيد و ريواس و فداله ي حِويراتي
مشك دوغ كدبانو له له زند بهر پونه ي مِشك پيشاني
به كامم ريز جرعه اي تا رهسپار گردم به خاطرات دلير مردان پاكدامني
دود تژغا را روانه مشامم دار كه سخت در پِي است بهر باده ي هُم كُري
آغوش گشوده است بهرم قدمگاه پاك سيرتان نامي
ملودي كمانچه آيد از دور و به گمانم لرمردي سر داده آواي همنشيني
گِردِه اي و پياله اي چاي و گهگاه هم بشقاب روغن حيواني
ملودي روحم را نواز اَر به لر در درون داري
تار را به لرزش در آر تا عقاب هم گوش سپارد به اصالت زاگرس نشينان نجيبانگي
برايم سر ده موسيقي مور و شُون شَكي
افسون نما پونه ي رقصان را به 
وِردِ بي ريايي
برايش نقل كن شيره ي كوه و كمر ديار اصيل زادگي
گَوَن و كتيرا بر ديده اش گير تا بينا گردند ارواح روزگاران سخت و روشنايي
به من بگو چه شيرمردان كه نخفتند در خون مردانگي
چه هُرا ها كه لرزه ننداخت بر بازِ ناپاكي در دَمَن پاك باختگي.

 

نوستالژي سخاوت

هنگامه ي نوستالژي گيردم در آغوش
ز كمركش شكوه ديارم اصالت و پاكدامني نمايد خروش
نجيبانگي روحم را به نقش آر تا ز پسينان مگردد پوش
راهي عطوفت يارانم شدم در سحرگاه؛ دوش
مادري مهربان را ديدم ديده به درگاه منزل و خاموش
گفتمش "سبب؟" و گفت ز بي مهماني سرايم، آتش اجاقم افتادست ز جوش
بيا و مهمان باش و دمي آسا تا خانَم به بركت گردد مفروش
گفتمش نازم نژاد لر را؛ كه بر سفره هر چه باشد و مهمان چه غريب و چه خويش.

خرامان واحه ي خرم و آباد

بنازم خرامانيت را خرم واحه ي آباد
چك چك فرح آيد هر آنگاه كه سيمايت آيد در ياد
به رويا بودم و به بيداريم كشاند تلنگر باد
گفت روي سوي مستانه ي پاييز كن كه بدرقه ي نگاهت را خواهد ز بارقه ي نهاد
گفتمش يادگارت چيست بر رخ زادگاه و گفت رعد
گفتم رهاورد درشتي ات؟ گفت رويش زيبايي ز مهد
گفتم رخنماييت به افتان رعنايان بود و آخته بود دشنه ي نبرد
گفتا چشمه سار دهر اينگونه است و افتان و خيزان را بستست عهد
گفتم به خود نازي و ليك طبعت خروشانست و سرد
گفت لهيبِ لرزه اخگر فروزد و نوزايش نور را ميسر كند
گفتم پندارمت يار يا غباري كه ظاهر زيبايي به بي روحي پوشد؟
گفتا خموش؛ به بهاراني نگر كه به انتقام از من؛ عالم را به سبز افشاني افروزد
حكايت دوران را بدان از كلامم؛ كي بي هماوردي مهِ، رنگين كماني ديدگانت را بوسد
پرهيز ز كنج نشيني و گام نها در شرر رهسپري؛ تا كه تابستان رخسارت را بهاري مَه سيما به بار نشيند.

 

مستانه ي مِه

مستانه ي مِه و ابر و كوهسار
به گاهِ گام بودم و ديده زدوده گشت ز پندار تار
هواي نسيم آمد در آغوشم و لَختي پنداشتم حضور را در بهار
خرم آباد خرامان گشت آنگاه كه طراوت فائق آمد در پيكار
همنشينم تَنِ رعناي چنار و عِطرِ سبكبالي آيد ز سايه سار
تا چون گردد فردا و چگونه چرخد پرگار
هواي همدلي آيد ز برزن و زنگاري نماندست ز غبار
هر دم، بوسه ي فرحناكيست كه بر گونه ي رخ زند جار
روي سوي پايِ كوه كنم تا كه شايد نشان بينم ز چشمه سار
بر كِلكِ سپيد جاي گيرم؛ روانه گردم سوي سفره ي سخاوت ديار
باشد كه بازِ حماسه را جويم در صخره و رَدِ نياكان در دخمه كَلدِر
تاريخ شاپورخواست در فلك الافلاك، و مناره و سنگ نبشته اي كهن يادگار
اين واحه به لر رسته است و ذره ذره خاكش پژواك تبار
بشكاف سينه ي سبزش و احوالات بين ز قهقهه ي فروزش و شبانگاهِ بي يار.

 

به بيدار دلان زادگاهم سلام

ناي نِي آمد به خروش و گفت بهر رخنمايي خصالت بكوش
روي سوي پاكي طبيعت كن و ز دامان بي ريايش روي مپوش
گفتم عِطرِ هيمه ارزانيم كن تا چشمه ي اصالتم آيد به جوش
يا كه نغمه ي تيهو تا ز آسمان ديارم آيد سروش
گفت تو خود پرورده ي گهوار بودي و چه شد ما را فراموش كردي ز دوش
گفتمش ره عصيان دارد سوداي انسان و به نوازشي بيداري ضميرش را كوش
گفت سيرت و خصال ز چشمه سار زاگرس داري؛ كرده اي فراموش؟
گفتم بي رخسار ماهت خونِ خاطرم گشته دمنوش
گفت زادگه هزاره ها را به زرق و برقي شهري مفروش
گفتمش شراره ي افسونت دل را فريبد آن گَه كه آيد به گوش
گفت دمي به دامانم آ تا فرزندانم را نپندارم غريب ز خويش
گفتم ياد روزگاران به خير كه بلوطت بركت بود و خراماني آهو در گرگ و ميش
گفت آغوشم هنوز بازست و نيَم آنقدر دل ريش
گفتم بسترم مليم و بُوسُور و حمايلم گِلِنگ و پيش
گفتا چه شد هم نواي هيتر شدي و پا پس كشيدي ز معشوقانه ي آتيش؟
گفتم فريب آسايش خوردم و ندانستم شبانگاه زاگرس خلوص پندار را نمايد بيش
گفتا نسيمم وزيدن گرفته و به رقصانه ي پونه نِما رامش
گفتم تمناي جانم بود و شون شكي اِشكار را از تو دارم خواهش
گفت گونه بر رخسارم گذار تا به نجواي خاكم نمايمت نوازش
گفتم اشارت به رستنگاهم داري و گهوار عيش و دَهِش و زايش
گفت ز ديارم رسته ايد و نامم را در ديار غريب نماييد فروزش
گفتم ملودي لر در هر كوي؛ بانگ آزرم بودست و اصالت و ستايش.

 

تُرشاو (قِلِه، خورشت ترشي انار)

دِ قِلِه سيم بُو، تُرشاو ميرعالي خُو پَز
بَردگِلو و اِنار يَردِه و گوشتي كِه بُرِسِه دِ چِز چَز
دُو و سِه سِر بُيُر و پاتيلي بَني وِ دار دِ لَشِ تي بُز
بِرينجِن بَني مين مَجمِه و بَريز وِ ريش دي اَكسيرِ سُوز
هِنا كُو وِ هُمسا و ايلِن جَم كُو وا يَك سي يِه روز
بِرِكَت دِ دُور يَك نِشِسِه بي و قِقاچي كِه دِر و بُون كِرد وِ توز
كِنو؛ دُمِن بُو دِ پاتيل و دَسِشِن بِيير وِ كَفگيرا دَس دوز
پياز و گوشت بِرِن بَخاوْن دِش تا عَسِلِ هيلِش بَكِنِه سِرريز
سُواري دِ مُنگِرِه اُوما و بارِش پوسي ترشي و رُوغِن هيز
پيالان وِ قِل بَشور و گيلاس دون دِ آو چَشمِه بَكُو تميز
اِنارا دَس دَنِه و بو حِويرات گِرِتِه كوه دِ خَنِه ليز
مِهمُون مُو بِرِكَت دِ بار بي و مِهُونِش سِر لِرني وِ پينا پا كَمِر و كيز
اَ بويِم عِلُو هَم وِ بو تُرشاو، تيان وِ پاتيل كِردِه تيز
بِل دَرس بِييريم و گِري وا دور يَك باييم دُور سُفرِه كِه هَيورِه بِهارُونِه دِ اَفتاو زِنون پاييز.

 

سپاسگزاري از عزيزي ثابت قدم به نكوداشت فرهنگ

با تشكر از زحمات شما در راستاي زنده نگه داشتن نام ايل و رسومات بي همتاي ديار
اميد كه بارقه ي رهپويي خصال در دودمان نشيند به بار
مردماني بودند هم تباران، به مردانگي همچو چشمه سار بهار
به وقت عيش و تنگنا؛ دوشادوش يكديگر بودند و غمخوار
به پا خيز آتش مهرباني و شرر فداكار
تا كه كين و آز زار شوند و نا آشنايي و كدورت گردند خوار
به پا خيز ستاره ي مهر تا به سيمايت زدوده گردد نخوت و سيرت تار
مَهِ فروزانِ لر؛ آغوش گشا بهر فرزنداني كه به وارستگيت ايمان دارند و به خاكبوسيت سرشار.

نژاد لر

بنازم به اصالت لر كه هر جغرافيا را با مردانگي نمايد دمخور
بنازم به قد و بالايي كه به لالايي مسحور گشت و به شبانگاه هم افروخت آتش شور
همهمه ي اصالت است بي ريايي شان و خانمانشان به پاكي غرق نور
الا پوراني كه رادي بر جبين داريد و دختاني كه نشان ز حور
رسالت لر، نجابتست و مبادا كين به كيانتان بندد زنگار
سفير باشيد بهر راست كرداري و نام تبار را به پاكدامني نماييد مشهور
زان پيش كه خاكستر گرديم و همنشين مور، در گور
ديده به داد گستري گشاييد و دل را به مهرباني نامور و مسرور.

دخت لر

روح لر داري بر جبين، مَهين بانو
نجابت فرشتگان در رخسارت و مهربانيت نشان دارد ز آهو
فرخندگي چشم انتظارت در پس هر بارقه و كورسو
زاده ي ديار اصالتي؛ سيرتت ز منش نشان دارد و شأني هماورد وارستگي گل شب بو.

روح پاك لر

دلم تنگه براي روح پاك لر
دلم تنگه براي دختان هماورد مَلِك و حور
دلم تنگه براي مادران فروزان بهر سرنوشت دخت و پور
دلم تنگه براي پدران مه سيما كه جان نهند در ره دهن كجي به كلام زور
كجاييد مادر بزرگان و پدر بزرگان اهورايي؟ به گمانم خفته در گور
كجاييد پوران ثابت قدم به اصالت و ره سپردگي شور
به هنگامه ي مهرباني برگرديد و ز جبين همايل كين گشاييد تا كه عالمگير گردد نور
ديارمان رو به سردي گراييده؛ هيزمي در تژغا نهاده و بگذاريد فروزان ماند تنور
بگذاريد به بي ريايي باشيم تا حورِ نجابت به راستيمان فريفته گردد از ره دور
بگذاريد به ملائك كبريا ثابت نماييم نژاد لر ديده را به سمت پارسايي نمي نمايد كور.

 

حاجي مراد ميرچناري

حاجي مراد، سرنوشتت شومي گشت و رهسپاري ز ديار فاني
تسليت گوييم اين مصيبت را به خاندان ميرچناري
داغي گران بر خانواده تقي و گواراي وجودت منزلگاه بهشتينِ جاوداني
هم پيمانه با بزرگان گشته اي و ارواح پاك الهي
سدره گاهِ پروردگار، تو را نشيمن و منزلگاهت وسعت بي كراني
ديدگاني دلتنگت است، بنواز رويايشان را، گاهي به گاهي
خاطر عزيزاني بودي، كنون بهرت به گل آغشته اند و سوگواري
بدان تا ديده اي گشوده گردد به ملك الوار گرمسيري
خاطرت فراموش نگردد در آسمان اين ديار مردانگي
من هم شايد عموزاده اي باشم و نداشته ام افتخار پيشين آشنايي
اما؛ ديار لر، همه يكي است و چو ديده اي ريش گردد، به كام روح، شور گردد لحظات زندگاني
سلام ما را به بزرگاني رسان كه تارك لر را مفتخر نمودند به درخشش انسانيت، نجابت، و بزرگواري.

سپهدار مير

سپهدار، سيرتِش پاكي بي و پياداريش شأن و شناسنومه طايفه مير
بُزِرگي، بِرچِه دِرينِش و بازِ والا منشي وِ نيرِ اصالتش گَشت بي اسير
دِ گرمِسير تا ئيلاق، سِراپَردِه نومِش بي و نِشيمِنِش تاج نيكنامي اي ديار
بِريقِه دودِمو بي و دِماش مِنزِلِ مُلك بيه تاريكي و شوگار
تَك و تِنيا بي اِما دِلِ آسِمونيش يادگار بي دِ پرودِگار
طُورِ دُرُسي، شَوا نجابت؛ و كِلومِ سَنگينِش نِشون ريشه بي و قِدمَتِ تَبار.