جهانگیر هاشمیان
در دیارِ خرامانِ دادار
میرایمانعلی دید از دور غبار
مسافری راهی بود به سراپردهی بزرگانِ میرنقی
چشمانتظارش بود مریدخان، با دیدگانی خونی
آری، او بود، جهانگیر
در غمِ هجرِ برادر، اسدخان، اسیر
سر از پا نشناخت به دیدارِ حاج محمدعلی
تیرانداز، سوارکار، کدخدایی شهیر و نامی
خواهرزادهاش، تیمسار غلامعلی
جوانی خوشرو، ارزنده، نورانی
رفت به پیشوازِ مهمانِ نورسیده
همو که آرمو، بهرش، خون به دیده
جهانگیر را، جامعهی هنر داشت عزیز
افسوس، تیغِ بُرانِ اجل، تیز
اینِ داسِ مرگبار که نامش فناست
عجب در چینشِ گلها مهیاست
شاید مَرکَب است سوی دیاری
که انسانهای نیک را سراییست ابدی
آنجا که میرصیاد، تفنگچیِ ارزنده
با میرعبدالرحمان سر دادهاند قهقهه و خنده
آری؛ بزرگان در بزمشان
هماره چشمانتظارند به مهمان
مهمانی تابناک، شاید جهانگیر
هنرمندی ارزنده، از ایلِ پُرآوازهی میر
اوست نگینی بر لوحِ هنر درهشهر
در جامعهی فرهنگ، فروزنده اختر
افسوس که میلش بود دیدارِ مجددِ بابا
دیری بود، از برادر گرامیاش، جدا
این دشتِ خاطرِ ما، بیابانی خونْرخسار
خارِ هجران، خَراشد قلبِ دودمان و تبار
غم، سراپرده کشد در افقگاهِ دیده
در کامِ بازماندگان، بوتهی افسوس روییده.