روحِ نورانیِ پدر

گفت یادِ پدر، جلوه‌ی مِهر

گفت خورشیدی سَخی، ماه‌تابی بکر

گفت سنگ صبورم، آینه‌ی آرامش

قلبش به گوهرِ استواری داشت تابش

گفت یادِ پدر، همو فرشته‌ی از‌خود‌گذشتگی

همو جلوه‌ی نابِ تحمل و نشْکستگی

وُرا نام، همه‌ی هستی

او رفت؛ درد و غم و دل‌شکستگی

بیا به خواب؛ دَمی به یادِ گذشته

پینه‌ای سخت، بر روحِ دلم، نقش بسته

بیا بابا؛ غروبِ ایوان گشته حاصل

نگاه‌هایم به دیوار، بیهوده نقشی باطل

بیا روحِ رؤیا؛ سر‌مستم کُن

شکوفه‌ی خاطره را شعله‌ور کُن؛ از بُن

بیا که سخت تشنه‌ام؛ دَمی جرعه‌ی دیدار

از آینه‌ی دوری، بِزُدا غبار

باشد نامت گُلی شکوفا، در پهنه‌ی مُلکِ دادار

خزان است اکنون؛ تو، جلوه‌ای همیشه بهار.

حاج کریم‌خان میر

در بزمِ دلنشینِ کدخدا ارسلان

خبر آمد که در راهست مهمان

رحیم و اسداله به پیشواز

دیداری دوباره، به نا‌گه، گشت آغاز

جلوه‌ای نورانی آمد به سرا

همو که به پاکیِ قلب نداشت همتا

وُرا کریم‌خان، نام و شُهره به اصالت

گوهرش سرشته به رادی، مردانگی، انسانیت

آشیانِ بهشتینِ دودمان

دگر‌باره نورانی شد و خرامان

بر گَردِ هم به قهقهه

بزرگانِ مسیم، دنیای خصلت، همچون گذشته

میر‌اکبر بود، سلیمان، مراد‌بک، موسی

سیاوش، سقا، فرضی؛ نام‌شان مانا

خنده‌ی گرم میرزاعلی و دیدگانِ منش‌بار میرزا‌حسین

و دگر بزرگانی که در این حِین

جمعند به رو‌بوسیِ تازه‌مهمان

که فراقش خاندان را، آمدست گران

گوهری ناب در آستانِ سرشت

بزرگ‌زاده، اصیل، نیکو‌نِهِشت

لوحِ کردارش همه عمقِ سیرت

نسیمِ کلامش جلوه‌ی بکرِ محبت

گشته است مهمان، به دیارِ دادار

به نکو‌نامی و مردانگی، آوازه‌اش یادگار

در قلب هر فرزند مسیم، آن اختر

به درخشش و افتخارِ والا دارد بهر.

جهانگیر هاشمیان

در دیارِ خرامانِ دادار

میر‌ایمان‌علی دید از دور غبار

مسافری راهی بود به سراپرده‌ی بزرگانِ میر‌نقی

چشم‌انتظارش بود مرید‌خان، با دیدگانی خونی

آری، او بود، جهانگیر

در غمِ هجرِ برادر، اسد‌خان، اسیر

سر از پا نشناخت به دیدارِ حاج محمد‌علی

تیر‌انداز، سوار‌کار، کد‌خدایی شهیر و نامی

خواهر‌زاده‌اش، تیمسار غلامعلی

جوانی خوش‌رو، ارزنده، نورانی

رفت به پیشوازِ مهمانِ نو‌رسیده

همو که آرمو، بهرش، خون به دیده

جهانگیر را، جامعه‌ی هنر داشت عزیز

افسوس، تیغِ بُرانِ اجل، تیز

اینِ داسِ مرگبار که نامش فناست

عجب در چینشِ گل‌ها مهیاست

شاید مَرکَب است سوی دیاری

که انسان‌های نیک را سراییست ابدی

آنجا که میر‌صیاد، تفنگ‌چیِ ارزنده

با میر‌عبدالرحمان سر داده‌اند قهقهه و خنده

آری؛ بزرگان در بزم‌شان

هماره چشم‌انتظارند به مهمان

مهمانی تابناک، شاید جهانگیر

هنرمندی ارزنده، از ایلِ پُر‌آوازه‌ی میر

اوست نگینی بر لوحِ هنر دره‌شهر

در جامعه‌ی فرهنگ، فروزنده اختر

افسوس که میلش بود دیدارِ مجددِ بابا

دیری بود، از برادر گرامی‌اش، جدا

این دشتِ خاطرِ ما، بیابانی خونْ‌رخسار

خارِ هجران، خَراشد قلبِ دودمان و تبار

غم، سراپرده کشد در افق‌گاهِ دیده

در کامِ بازماندگان، بوته‌ی افسوس روییده.

جهانگیر هاشمیان

مرید‌خان، آغوشت گشت نورانی

جهانگیر، به وصالت، گشته راهی

او که دور بود از مصاحبتِ گرمِ بابا

دیریست راه سپرده، سوی عالم فنا

اما، او زنده است در تارکِ خاطر

دشتِ نامِ نیکِ خوبان، نگردد بایر

پرواز کن به جایگاهِ دیرینِ معبود

سیمره، به داغت، غمگین و خونین‌رود

به سراپرده‌ی دادار رو

آنجا که خوبان دارند بیا و برو

سلامی رسان به ارزندگانِ خاکِ دره‌شهر

خوش به حالت، کز دیدار‌شان، داری بهر

تو همنشینی با میر‌تیمور

آغا‌سلطان، ناصر، ستارگان پُر‌نور

بزم‌تان آراسته است به لبخند میر‌غلام

همنشینی با شهاب، از صبح تا شام

از بزرگان بالا‌گریوه یافته‌ای شرفیاب

گذر‌گاه‌ات مزین به ستاره‌های ناب

میر‌امان‌اله، اشرف، شیر‌خان

چه تابناک‌اند بزرگانِ این دودمان

برزنِ آرمو، سیه‌پوش و افسرده‌چهر

رنگ سیاه گرفتست بهرش سپهر

چه گویم، تقدیر است؛ نیستم راضی

به خانه‌ات نگاه کنم، گریه است و زاری

تو، پروانه‌ای در عالم کبریا

ما، تاریکیِ دیدگان‌مان گشته مانا

اگر دیدی عجم را

بگو کلامت با دُر و گوهر گشته هم‌پا

روحت شاد و نام نیک‌ات ماندگار

از پروردگار، بهر بازماندگان، خواهم صبرِ سرشار.

بابک طولابی

اشکی سوزان مهمان دیدگان محمد‌جواد

شکوفه‌ای فروزان، پَر‌پَر، به لهیبِ خونبارِ تند‌باد

این دهر، قرعه‌اش سیاه به کامِ ایوب

یَلی تابناک رهسپار به ویرانْ وادیِ غروب

پوریا را شبِ تاریک گشت همدم

شاید یادِ زیبای بابک زُداید دِهشتِ غم

این خاندان، معطر به فرزند‌های والا

نام نیک و اصالت، در گلزار‌شان، مانا

مهربانی را این مسافر

نجوا‌گر بود به کردار خیر

او که به اصالت بود شهیر

به پروازش، قامتِ رعنای دودمان گشت اسیر

به چنگالِ بی‌رحمْ سیلابِ ماتم

که شمعِ سرا را نمود همنشین عدم

بهر بازماندگان، مهمانیست ماندنی

افقی تیره که نسیمش ز زهر غنی

جامِ لحظات ز شور‌بختی گردد لبالب

احوالاتِ دل، ز عُزلت نجوا دارد و تب

بابک جان، توشه‌ات به دیارِ دادار

خِرمَنیست به خصلتِ نیک سرشار

چشم‌انتظارند ترا، بزرگان، در بار‌گَهِ بهشت

به بوستانِ زندگانی‌ات، آوازه‌ی نجابت نمودی کِشت

بدرقه‌ی راهت باد هاله‌ی آمرزش پروردگار

هستیِ اهورایی‌ات، بر لوحِ ابد، یادگاری ماندگار.

فواد بهرامی

رُخَت چه زیباست؛ خبر از ذات کبریا

هر کلامت خلوصِ قلبت را داد ندا

اصالت نگاهت، زنهار، نگردد تکرار

به یاد هستیِ نورانی‌ات، روزگار، پُر غبار

آشیان پدر را، بودی شمع افتخار

به منزلگاه جدیدت، دیدگان‌مان اشک‌بار

تلخست هجرانت، فواد جان

به خاطرم جای داری، هر روزه، خرامان

اختری تابناک بودی، به آفاق برزن

به هر یادت، گریانست دیده و تن

میبوسم قدم‌های بهشتی‌ات

اگر در خواب بینم دَمی رویایت

خود دانی که عزیز‌تر بودی ز برادر

به خانه‌ات نگهی فِکَنَم؛ پروازت نگشتست باور.

هوشنگ میر دریکوند

دِ اَفتاو‌نِشی پیچِس پِریسکِه بالِ ستاره

آسِمون میرزا‌مَمِد، سیاه‌پوش؛ وِ شُوْ‌خینْ ایوارِه

بال گُشنی وِ مالگِه دِرین سپهدار

هوشنگ، هَمونْ بزرگ‌مَنِشیش، پُر‌بار

حُونِمونْ سردار، بْی وِ بِنشینْ صُویقِه غم

تِفنگْ‌چی روزگار، دِ کِردارِش، نارِه رحم

شاید دلتنگ بی، سْی کِلُومِه شیرینِ گَپُو

عِلَمِ نامِ نیک، چی اَفتاوی، وِ شُو

تُرکِس وِ دُوار‌گَه اَرزنده‌گانِ ایلِ میر

هُونُو که دِ اصالت، دیاری بْین و تیر

طُورِ سیرَتِش، چْی مَهتاو، چَش‌گیر

کُر پیایی بْی ریشه‌دار، دلیر

شمعِ احوال‌مُو کور بی، وِ هِجرانِش

مادَرِ فِلَک، گِمُو نَکِنِم بَزائِه مِثالِش.

هوشنگ میر دریکوند

به آغوشِ پدر رُو؛ روحِ پاکِ سپهدار

هوشنگ راهی گشتست به سراپرده‌ی دادار

دیارِ بالاگریوِه، سیَه‌پوش به ساحتِ غم

داسِ گلچینِ دهر، شرر‌بار و بی‌رحم

او راهیست به نورِ ساحتِ سردار

آسمانِ میرزا‌محمد، به فراقِ فانوسش، پُر‌غبار

یکایک رفتنی‌اند، سوی بزمِ نیک‌نامان

ستاره‌های قوم، به گهوارِ معبود، شتابان

طنینی‌ست در گوشِ هر فرزند میر

نامِ خورشید‌هایی سخاوت‌مند، اصیل، دلیر

راهِ بزرگی را، منش، هست گذر‌گاه

نسیم ذات‌تان، سوی فروزش، زنهار، نگردد تباه

راهِ کردار، سوی رخشش دارد آرمان

مشعلِ تبار، به صاعقه‌ی نام‌آوری، گشتست رقصان.

ایران‌بانو پور‌سرتیپ

شکوفه‌ی فرخ‌سلطان، رهسپارِ گهوارِ عَدَم

سراپرده‌ی جواد‌خان، گداخته به صاعقه غم

روحِ نورانیِ فرج، شِکُفت به سیمای خواهر

داغِ دلِ سهراب را، گردون ندارد باور

روی سوی آسمان داشت، عزت

در وَرای رخسارش، شکوفا گردیده عُزلت

ایران‌بانو، اصیل، بی‌بدیل، نیکو‌سرشت

با دُختش، فرانک، آشیان دارد در بهشت

نصرت و اکبر‌خان، چشم‌انتظارش؛ طولانی

فرشته‌ای پدیدار گشت؛ سیمای خصلتش، نورانی

کیست این میهمانِ روح‌اله، خواهر؟

درختِ همدلیِ خانواده دیرین، داد ثمر

بانگ دهید به فتح‌اله‌خان و ملیح

زمزمه‌ای اهورایی در راهست؛ ذاتش فصیح

گوهرش به پاکی و نجابت

دخت والای لر، وُراست اصالت

صید‌مهدی‌خان، دیدگانش گشت فروزنده

فانوس درگاهش، تا ابد، رخشنده

محمد‌حسین‌خان، نگه کرد، ز سرا

فرخنده اخترش، ز کران، گشت هویدا

شبانگاهِ عالمِ باقی، سر‌مستِ بوسه‌ی نجوا

نسیم، قدم‌رنجه‌ی ماهتابش را، داد ندا

به پیشوازش، همه بزرگانِ دیار

آستانِ ایران‌بانو، گوهرِ منش را، یادگار.

یاد فراق

جاودانه باد خاطر انسان‌های نیک

که در فراق‌شان، روزگار، نا‌مراد و تاریک

نیستی‌شان را دل ندارد باور

گرمای هستی را، به ذات، بودند گُهَر

جای خالی‌شان گدازه‌ی غم و، دمادم شرر

آفاق زندگانی، سیه‌چرده و سرشار ز ابر

پنجشنبه است و یادی با غبار دل

باشد که در رؤیا، وصل‌شان گردد حاصل

هستی و دهر، به وجود‌شان، به معنا

بال گشودند و، این درد گران ندارد مدارا.

علی‌اشرف میر

علی‌اشرف، در بهشت دارد آشیان

فانوس نکو‌نامیْش، تا ابد، فروزان

همه هستیْش، اصالت و ذات ناب

غَمِ دوریْش را، سارا، چون آوَرَد تاب؟

نجوایی آمد از فرازِ قلعه سیکان

‘کو؟ کجاست؟ فَرُخ نواده‌ی غلامرضا‌خان؟’

گویَمَش ‘روی سوی خاک کرد؛ مأمن جاودان’

منزلگاهِ ابدی تیمور و صید‌محمد‌خان

گوید ‘از فریده چه داری خبر؟’

گویَمَش ‘داغ برادر، یادگارَش مانده به دهر’

گوید ‘از کوروش و نسیم؟’

گویم ‘ز بیقراریِ زندگانی‌شان خبر‌ها دارم و بیم’

گوید ‘چه شد حال دلِ محمد؟’

گویم ‘سیاهیِ جامه را با خدای بَستَست عهد’

گفت ‘مرهمی باش دل امیر‌حسین را’

گویمش ‘تاریکست روزگارش و، با خاطرِ یار، تنها’

همهمه‌ای آمد از فرازِ کبیر‌کوه

از علی‌اشرف یاد نمود، با مهر و شُکوه

ستاره‌ی آسمانِ آغا‌سلطان

همو که در هجرش گریان است دودمان

با حاج‌ناصر به بَزمَست، در سراپرده‌ی خانجان

تو گویی آن دنیا، به رَخشِش‌اش، فروزان

بوسه‌ای زد بر گونه‌ی میر‌کریم و اسفندیار

اصالتِ وجودیْش، بیگانه بود با رُخِ غبار.

علی‌اشرف میر

دیدگان حاج خانجان، روشن به وصل پورَش

آغا‌سلطان آغوش گشود، سوی میهمان فرخنده رویَش

بوستانِ خاطرِ غلامرضا‌خان شِکُفت

آن‌گاه که علی‌اشرف، گشاده‌روی، سلامش گفت

حاجیه خاور و نو‌رسیده، مستِ ملودیِ دیدار

غم دنیا، بر رخسارِ زندگانیِ فریده، گشتست آوار

نسیم، برادری ز کف نهاد، به تقدیرِ شوم

کوروش را زین پس، خون‌باریِ دیده گردد رسوم

پروردگارا، نوازشی بخش خاطرِ رنج‌دیده‌ی سارا را

با داغِ هجرانِ پدر،دُخت، چون کند مدارا

قلعه‌ی سیکان را، به فراقت، لرزشی‌ست بر اندام

بهره‌ی محمد، زین پس، اندوهست در جام

رُو سوی سراپرده‌ی بهشتینِ تیمور

اسفندیار و صید‌محمد‌خان، به حضور تابناکت، مسرور

دودمان میر، اشکِ بال‌گشایی‌ات را دارند به آغوش

منشِ فروزنده‌ات، در ضمیرِ تبار، نگردد خاموش.

علی‌اشرف میر

خونابه‌ی غم، ز دیدگان سارا، کِشَد شَرَر

فانوس زندگانیْش، همنشینِ فنا، به گردش دهر

بابا، وصل خانجان را نمودست مراد

خاطرِ گداخته‌ی فریده، به کدامین فلک، بَرَد داد

قاصدی داد مژده به سراپرده‌ی آغا‌سلطان

که اختری تابناک آغوش اهورایی‌ات راست مهمان

امیرحسین، فغان دارد به جای خالی دوست

غبارِ خاطر به تلخیِ آه، سهم دل اوست

نام نیکت به اقتدار هیبتِ قلعه سیکان

علی‌اشرف، نامی وارسته در گلزار غلامرضا‌خان

به دیدگانِ گریانِ نسیم، فِرِست مرهمی

ندید تُرا؛ اما گرامی‌تر بودیْش ز برادری

حاجیه خاور، دیدگانش پُر‌تلالو، به رخسار ماهت

حاج ناصر، دیریست، در سراپرده‌ی بهشت، چشم‌انتظارت

به بال‌گشاییِ جاودانت؛ محمد، سبوی سوگ به آغوش

قرارِ آشیانِ کوروش، تلاطم گشت و خروش

به صید‌محمد‌خان و شهاب، رسان سلام بازماندگان

ایل میر را اخترانی بودند تابناک و فروزان

خوشا به حالت که همدمی با میر‌تیمور

بزرگان دیار را، مفتخر گشته‌ای به حضور

چشم‌انتظار‌مان باش در قرعه‌ی گردش دهر

باشد که ز دیدار دِگر‌بارَت یابیم بهر

تو باشی و مادر و حاج‌خانجان

دوباره شکوفا گردد آشیانِ بهشتینِ آغا‌سلطان.

علی‌اشرف میر

ز بوستان خانجان، گُلی گشت رهسپار

سوی جاودان سرای کردگار

حاج ناصر، با دیدگانی گریان

آمدست به پیشواز این عزیز مهمان

آغا‌سلطان، خون به دیده و گیسَش پریشان

به وصل فرزند والای خویش؛ سیرتش گریان

از نواده‌ی اشرف و، علی‌اشرفی برومند

میر‌تیمور و شهاب، به قدم‌رنجه‌اش، خرسند

میر‌امان‌اله بوسه زَنَدَش بر پیشانی

در رخسارش، گریه و دل‌شکستگی دارد نشانی

های‌های و مویه در سراپرده‌ی صید‌محمد‌خان

نام پر‌آوازه‌شان، بر تارَک لر، جاودان

او در جمع بزرگان و؛ دُختش نا‌باور

به تاریکیِ غم کز جانش کِشَد شرر

محمد و کوروش، سیلابه‌ی عَجْز به آغوش

فریده تا ابد، جامبی‌براریرا نماید نوش.

شادروان مهدی بهاروند

اصالت چشمانت، تابناک

رهسپار گشتی سوی آغوشِ جاودانِ خاک

مهربان بودی؛ نجیب؛ بزرگ‌زاده

دودمان، به هجرِ خون‌بارت، درمانده

گلی بودی، معطر به عِطرِ انسانیت

تو را، منش، آرمان بود و، پاکی، سیرت

همنشین پدر شدی؛ در سرای پروردگار

گلبرگ های خصالت، در بوستانِ دیار، یادگار

خاطر‌مان تیره، به این خداحافظی نا‌به‌هنگام

به بزرگانِ برزن، در سراپرده‌ی بهشت، رسان سلام

گونه‌هایت پُر‌تلالو به مهر و رادی

ای تقدیر، آتشی گران در آشیان کاشتی

خاکستر گشت، همه فروغِ دیده و دل

غباری جاودان، روزن‌های قلب را، گشته حاصل

ذات خجسته‌ات، پژواکی گُهَر‌بار در آفاقِ زاد‌گاه

زین فراق، وردِ درون گشته افسوس و آه.

مرحوم فواد بهرامی

فرشته ی مهر بود، روح خصالش

ز عالم کبریا نشان داشت، رخسارش

با بهشتیان دمخور باد، حضور تابناکش

قرن ها بیاید؛ اما چگنی نبیند مانندش

آسمان دیار محروم ز تابش اصالتش

یگانه ای بود و دیده خون آلودِ فراغش

دُری بی همتا، اهوراییتِ باطنش

ای فلک چه کردی؟ چون بستانَمَش؟

جانگدازست هجر مهربانی فروزانش

محروم گشت دودمان، ز عالمگیری نامش

همنشینیِ پروردگار باد، آشیان جاودانش

گُلی سرشته به نجابت؛ والاییِ منش، مرامش

نفرین کنم تقدیر را، به این کردارش

سهم دیدگان گریانم نبود “برادر” خوانَمَش.