روحِ نورانیِ پدر
گفت یادِ پدر، جلوهی مِهر
گفت خورشیدی سَخی، ماهتابی بکر
گفت سنگ صبورم، آینهی آرامش
قلبش به گوهرِ استواری داشت تابش
گفت یادِ پدر، همو فرشتهی ازخودگذشتگی
همو جلوهی نابِ تحمل و نشْکستگی
وُرا نام، همهی هستی
او رفت؛ درد و غم و دلشکستگی
بیا به خواب؛ دَمی به یادِ گذشته
پینهای سخت، بر روحِ دلم، نقش بسته
بیا بابا؛ غروبِ ایوان گشته حاصل
نگاههایم به دیوار، بیهوده نقشی باطل
بیا روحِ رؤیا؛ سرمستم کُن
شکوفهی خاطره را شعلهور کُن؛ از بُن
بیا که سخت تشنهام؛ دَمی جرعهی دیدار
از آینهی دوری، بِزُدا غبار
باشد نامت گُلی شکوفا، در پهنهی مُلکِ دادار
خزان است اکنون؛ تو، جلوهای همیشه بهار.