روحِ نورانیِ پدر

گفت یادِ پدر، جلوه‌ی مِهر

گفت خورشیدی سَخی، ماه‌تابی بکر

گفت سنگ صبورم، آینه‌ی آرامش

قلبش به گوهرِ استواری داشت تابش

گفت یادِ پدر، همو فرشته‌ی از‌خود‌گذشتگی

همو جلوه‌ی نابِ تحمل و نشْکستگی

وُرا نام، همه‌ی هستی

او رفت؛ درد و غم و دل‌شکستگی

بیا به خواب؛ دَمی به یادِ گذشته

پینه‌ای سخت، بر روحِ دلم، نقش بسته

بیا بابا؛ غروبِ ایوان گشته حاصل

نگاه‌هایم به دیوار، بیهوده نقشی باطل

بیا روحِ رؤیا؛ سر‌مستم کُن

شکوفه‌ی خاطره را شعله‌ور کُن؛ از بُن

بیا که سخت تشنه‌ام؛ دَمی جرعه‌ی دیدار

از آینه‌ی دوری، بِزُدا غبار

باشد نامت گُلی شکوفا، در پهنه‌ی مُلکِ دادار

خزان است اکنون؛ تو، جلوه‌ای همیشه بهار.

جهانگیر هاشمیان

در دیارِ خرامانِ دادار

میر‌ایمان‌علی دید از دور غبار

مسافری راهی بود به سراپرده‌ی بزرگانِ میر‌نقی

چشم‌انتظارش بود مرید‌خان، با دیدگانی خونی

آری، او بود، جهانگیر

در غمِ هجرِ برادر، اسد‌خان، اسیر

سر از پا نشناخت به دیدارِ حاج محمد‌علی

تیر‌انداز، سوار‌کار، کد‌خدایی شهیر و نامی

خواهر‌زاده‌اش، تیمسار غلامعلی

جوانی خوش‌رو، ارزنده، نورانی

رفت به پیشوازِ مهمانِ نو‌رسیده

همو که آرمو، بهرش، خون به دیده

جهانگیر را، جامعه‌ی هنر داشت عزیز

افسوس، تیغِ بُرانِ اجل، تیز

اینِ داسِ مرگبار که نامش فناست

عجب در چینشِ گل‌ها مهیاست

شاید مَرکَب است سوی دیاری

که انسان‌های نیک را سراییست ابدی

آنجا که میر‌صیاد، تفنگ‌چیِ ارزنده

با میر‌عبدالرحمان سر داده‌اند قهقهه و خنده

آری؛ بزرگان در بزم‌شان

هماره چشم‌انتظارند به مهمان

مهمانی تابناک، شاید جهانگیر

هنرمندی ارزنده، از ایلِ پُر‌آوازه‌ی میر

اوست نگینی بر لوحِ هنر دره‌شهر

در جامعه‌ی فرهنگ، فروزنده اختر

افسوس که میلش بود دیدارِ مجددِ بابا

دیری بود، از برادر گرامی‌اش، جدا

این دشتِ خاطرِ ما، بیابانی خونْ‌رخسار

خارِ هجران، خَراشد قلبِ دودمان و تبار

غم، سراپرده کشد در افق‌گاهِ دیده

در کامِ بازماندگان، بوته‌ی افسوس روییده.

جهانگیر هاشمیان

مرید‌خان، آغوشت گشت نورانی

جهانگیر، به وصالت، گشته راهی

او که دور بود از مصاحبتِ گرمِ بابا

دیریست راه سپرده، سوی عالم فنا

اما، او زنده است در تارکِ خاطر

دشتِ نامِ نیکِ خوبان، نگردد بایر

پرواز کن به جایگاهِ دیرینِ معبود

سیمره، به داغت، غمگین و خونین‌رود

به سراپرده‌ی دادار رو

آنجا که خوبان دارند بیا و برو

سلامی رسان به ارزندگانِ خاکِ دره‌شهر

خوش به حالت، کز دیدار‌شان، داری بهر

تو همنشینی با میر‌تیمور

آغا‌سلطان، ناصر، ستارگان پُر‌نور

بزم‌تان آراسته است به لبخند میر‌غلام

همنشینی با شهاب، از صبح تا شام

از بزرگان بالا‌گریوه یافته‌ای شرفیاب

گذر‌گاه‌ات مزین به ستاره‌های ناب

میر‌امان‌اله، اشرف، شیر‌خان

چه تابناک‌اند بزرگانِ این دودمان

برزنِ آرمو، سیه‌پوش و افسرده‌چهر

رنگ سیاه گرفتست بهرش سپهر

چه گویم، تقدیر است؛ نیستم راضی

به خانه‌ات نگاه کنم، گریه است و زاری

تو، پروانه‌ای در عالم کبریا

ما، تاریکیِ دیدگان‌مان گشته مانا

اگر دیدی عجم را

بگو کلامت با دُر و گوهر گشته هم‌پا

روحت شاد و نام نیک‌ات ماندگار

از پروردگار، بهر بازماندگان، خواهم صبرِ سرشار.

بابک طولابی

اشکی سوزان مهمان دیدگان محمد‌جواد

شکوفه‌ای فروزان، پَر‌پَر، به لهیبِ خونبارِ تند‌باد

این دهر، قرعه‌اش سیاه به کامِ ایوب

یَلی تابناک رهسپار به ویرانْ وادیِ غروب

پوریا را شبِ تاریک گشت همدم

شاید یادِ زیبای بابک زُداید دِهشتِ غم

این خاندان، معطر به فرزند‌های والا

نام نیک و اصالت، در گلزار‌شان، مانا

مهربانی را این مسافر

نجوا‌گر بود به کردار خیر

او که به اصالت بود شهیر

به پروازش، قامتِ رعنای دودمان گشت اسیر

به چنگالِ بی‌رحمْ سیلابِ ماتم

که شمعِ سرا را نمود همنشین عدم

بهر بازماندگان، مهمانیست ماندنی

افقی تیره که نسیمش ز زهر غنی

جامِ لحظات ز شور‌بختی گردد لبالب

احوالاتِ دل، ز عُزلت نجوا دارد و تب

بابک جان، توشه‌ات به دیارِ دادار

خِرمَنیست به خصلتِ نیک سرشار

چشم‌انتظارند ترا، بزرگان، در بار‌گَهِ بهشت

به بوستانِ زندگانی‌ات، آوازه‌ی نجابت نمودی کِشت

بدرقه‌ی راهت باد هاله‌ی آمرزش پروردگار

هستیِ اهورایی‌ات، بر لوحِ ابد، یادگاری ماندگار.

فواد بهرامی

رُخَت چه زیباست؛ خبر از ذات کبریا

هر کلامت خلوصِ قلبت را داد ندا

اصالت نگاهت، زنهار، نگردد تکرار

به یاد هستیِ نورانی‌ات، روزگار، پُر غبار

آشیان پدر را، بودی شمع افتخار

به منزلگاه جدیدت، دیدگان‌مان اشک‌بار

تلخست هجرانت، فواد جان

به خاطرم جای داری، هر روزه، خرامان

اختری تابناک بودی، به آفاق برزن

به هر یادت، گریانست دیده و تن

میبوسم قدم‌های بهشتی‌ات

اگر در خواب بینم دَمی رویایت

خود دانی که عزیز‌تر بودی ز برادر

به خانه‌ات نگهی فِکَنَم؛ پروازت نگشتست باور.

فواد بهرامی

اشک‌فِشان بود رخ آسمان

سیمایش تیره و گَهی غُران

های‌های آمد از نجوای باد

از ناله‌ی افق، دردی گران آمَدَم یاد

روی سوی چگنی نمودم، جاودان آشیانت

سرایی مفتخر به اهورایی قدمت

گفتم به نسیم، ‘سیرتش بود بی‌همتا’

گفت “تا قرن‌ها مثالش نگردد هویدا”

گفتم ‘فرشته بود یا بنده‌ی پاک پروردگار؟’

گفت “ذاتش بکر و ز اصالت سرشار”

گفتم ‘سنگینست باور هجرانش’

گفت “سرچشمه‌ی نجابت بود نورِ دیدگانش”

گفتم ‘چون است کنون احوالش؟’

گفت “سراپرده‌ی بهشت، بارگَهَش”

گفتم ‘وجود بیقرار است بهر دیدار’

گفت “برزن خاطر ز حضورش دارد آثار”

گفتم ‘سلامی رسان به آستان پاکش’

گفت “فروزنده است، به یادی، پیراسته روانش.”

هوشنگ میر دریکوند

دِ اَفتاو‌نِشی پیچِس پِریسکِه بالِ ستاره

آسِمون میرزا‌مَمِد، سیاه‌پوش؛ وِ شُوْ‌خینْ ایوارِه

بال گُشنی وِ مالگِه دِرین سپهدار

هوشنگ، هَمونْ بزرگ‌مَنِشیش، پُر‌بار

حُونِمونْ سردار، بْی وِ بِنشینْ صُویقِه غم

تِفنگْ‌چی روزگار، دِ کِردارِش، نارِه رحم

شاید دلتنگ بی، سْی کِلُومِه شیرینِ گَپُو

عِلَمِ نامِ نیک، چی اَفتاوی، وِ شُو

تُرکِس وِ دُوار‌گَه اَرزنده‌گانِ ایلِ میر

هُونُو که دِ اصالت، دیاری بْین و تیر

طُورِ سیرَتِش، چْی مَهتاو، چَش‌گیر

کُر پیایی بْی ریشه‌دار، دلیر

شمعِ احوال‌مُو کور بی، وِ هِجرانِش

مادَرِ فِلَک، گِمُو نَکِنِم بَزائِه مِثالِش.

هوشنگ میر دریکوند

به آغوشِ پدر رُو؛ روحِ پاکِ سپهدار

هوشنگ راهی گشتست به سراپرده‌ی دادار

دیارِ بالاگریوِه، سیَه‌پوش به ساحتِ غم

داسِ گلچینِ دهر، شرر‌بار و بی‌رحم

او راهیست به نورِ ساحتِ سردار

آسمانِ میرزا‌محمد، به فراقِ فانوسش، پُر‌غبار

یکایک رفتنی‌اند، سوی بزمِ نیک‌نامان

ستاره‌های قوم، به گهوارِ معبود، شتابان

طنینی‌ست در گوشِ هر فرزند میر

نامِ خورشید‌هایی سخاوت‌مند، اصیل، دلیر

راهِ بزرگی را، منش، هست گذر‌گاه

نسیم ذات‌تان، سوی فروزش، زنهار، نگردد تباه

راهِ کردار، سوی رخشش دارد آرمان

مشعلِ تبار، به صاعقه‌ی نام‌آوری، گشتست رقصان.

ایران‌بانو پور‌سرتیپ

شکوفه‌ی فرخ‌سلطان، رهسپارِ گهوارِ عَدَم

سراپرده‌ی جواد‌خان، گداخته به صاعقه غم

روحِ نورانیِ فرج، شِکُفت به سیمای خواهر

داغِ دلِ سهراب را، گردون ندارد باور

روی سوی آسمان داشت، عزت

در وَرای رخسارش، شکوفا گردیده عُزلت

ایران‌بانو، اصیل، بی‌بدیل، نیکو‌سرشت

با دُختش، فرانک، آشیان دارد در بهشت

نصرت و اکبر‌خان، چشم‌انتظارش؛ طولانی

فرشته‌ای پدیدار گشت؛ سیمای خصلتش، نورانی

کیست این میهمانِ روح‌اله، خواهر؟

درختِ همدلیِ خانواده دیرین، داد ثمر

بانگ دهید به فتح‌اله‌خان و ملیح

زمزمه‌ای اهورایی در راهست؛ ذاتش فصیح

گوهرش به پاکی و نجابت

دخت والای لر، وُراست اصالت

صید‌مهدی‌خان، دیدگانش گشت فروزنده

فانوس درگاهش، تا ابد، رخشنده

محمد‌حسین‌خان، نگه کرد، ز سرا

فرخنده اخترش، ز کران، گشت هویدا

شبانگاهِ عالمِ باقی، سر‌مستِ بوسه‌ی نجوا

نسیم، قدم‌رنجه‌ی ماهتابش را، داد ندا

به پیشوازش، همه بزرگانِ دیار

آستانِ ایران‌بانو، گوهرِ منش را، یادگار.

یاد فراق

جاودانه باد خاطر انسان‌های نیک

که در فراق‌شان، روزگار، نا‌مراد و تاریک

نیستی‌شان را دل ندارد باور

گرمای هستی را، به ذات، بودند گُهَر

جای خالی‌شان گدازه‌ی غم و، دمادم شرر

آفاق زندگانی، سیه‌چرده و سرشار ز ابر

پنجشنبه است و یادی با غبار دل

باشد که در رؤیا، وصل‌شان گردد حاصل

هستی و دهر، به وجود‌شان، به معنا

بال گشودند و، این درد گران ندارد مدارا.

علی‌اشرف میر

علی‌اشرف، در بهشت دارد آشیان

فانوس نکو‌نامیْش، تا ابد، فروزان

همه هستیْش، اصالت و ذات ناب

غَمِ دوریْش را، سارا، چون آوَرَد تاب؟

نجوایی آمد از فرازِ قلعه سیکان

‘کو؟ کجاست؟ فَرُخ نواده‌ی غلامرضا‌خان؟’

گویَمَش ‘روی سوی خاک کرد؛ مأمن جاودان’

منزلگاهِ ابدی تیمور و صید‌محمد‌خان

گوید ‘از فریده چه داری خبر؟’

گویَمَش ‘داغ برادر، یادگارَش مانده به دهر’

گوید ‘از کوروش و نسیم؟’

گویم ‘ز بیقراریِ زندگانی‌شان خبر‌ها دارم و بیم’

گوید ‘چه شد حال دلِ محمد؟’

گویم ‘سیاهیِ جامه را با خدای بَستَست عهد’

گفت ‘مرهمی باش دل امیر‌حسین را’

گویمش ‘تاریکست روزگارش و، با خاطرِ یار، تنها’

همهمه‌ای آمد از فرازِ کبیر‌کوه

از علی‌اشرف یاد نمود، با مهر و شُکوه

ستاره‌ی آسمانِ آغا‌سلطان

همو که در هجرش گریان است دودمان

با حاج‌ناصر به بَزمَست، در سراپرده‌ی خانجان

تو گویی آن دنیا، به رَخشِش‌اش، فروزان

بوسه‌ای زد بر گونه‌ی میر‌کریم و اسفندیار

اصالتِ وجودیْش، بیگانه بود با رُخِ غبار.

علی‌اشرف میر

دیدگان حاج خانجان، روشن به وصل پورَش

آغا‌سلطان آغوش گشود، سوی میهمان فرخنده رویَش

بوستانِ خاطرِ غلامرضا‌خان شِکُفت

آن‌گاه که علی‌اشرف، گشاده‌روی، سلامش گفت

حاجیه خاور و نو‌رسیده، مستِ ملودیِ دیدار

غم دنیا، بر رخسارِ زندگانیِ فریده، گشتست آوار

نسیم، برادری ز کف نهاد، به تقدیرِ شوم

کوروش را زین پس، خون‌باریِ دیده گردد رسوم

پروردگارا، نوازشی بخش خاطرِ رنج‌دیده‌ی سارا را

با داغِ هجرانِ پدر،دُخت، چون کند مدارا

قلعه‌ی سیکان را، به فراقت، لرزشی‌ست بر اندام

بهره‌ی محمد، زین پس، اندوهست در جام

رُو سوی سراپرده‌ی بهشتینِ تیمور

اسفندیار و صید‌محمد‌خان، به حضور تابناکت، مسرور

دودمان میر، اشکِ بال‌گشایی‌ات را دارند به آغوش

منشِ فروزنده‌ات، در ضمیرِ تبار، نگردد خاموش.

علی‌اشرف میر

خونابه‌ی غم، ز دیدگان سارا، کِشَد شَرَر

فانوس زندگانیْش، همنشینِ فنا، به گردش دهر

بابا، وصل خانجان را نمودست مراد

خاطرِ گداخته‌ی فریده، به کدامین فلک، بَرَد داد

قاصدی داد مژده به سراپرده‌ی آغا‌سلطان

که اختری تابناک آغوش اهورایی‌ات راست مهمان

امیرحسین، فغان دارد به جای خالی دوست

غبارِ خاطر به تلخیِ آه، سهم دل اوست

نام نیکت به اقتدار هیبتِ قلعه سیکان

علی‌اشرف، نامی وارسته در گلزار غلامرضا‌خان

به دیدگانِ گریانِ نسیم، فِرِست مرهمی

ندید تُرا؛ اما گرامی‌تر بودیْش ز برادری

حاجیه خاور، دیدگانش پُر‌تلالو، به رخسار ماهت

حاج ناصر، دیریست، در سراپرده‌ی بهشت، چشم‌انتظارت

به بال‌گشاییِ جاودانت؛ محمد، سبوی سوگ به آغوش

قرارِ آشیانِ کوروش، تلاطم گشت و خروش

به صید‌محمد‌خان و شهاب، رسان سلام بازماندگان

ایل میر را اخترانی بودند تابناک و فروزان

خوشا به حالت که همدمی با میر‌تیمور

بزرگان دیار را، مفتخر گشته‌ای به حضور

چشم‌انتظار‌مان باش در قرعه‌ی گردش دهر

باشد که ز دیدار دِگر‌بارَت یابیم بهر

تو باشی و مادر و حاج‌خانجان

دوباره شکوفا گردد آشیانِ بهشتینِ آغا‌سلطان.

علی‌اشرف میر

ز بوستان خانجان، گُلی گشت رهسپار

سوی جاودان سرای کردگار

حاج ناصر، با دیدگانی گریان

آمدست به پیشواز این عزیز مهمان

آغا‌سلطان، خون به دیده و گیسَش پریشان

به وصل فرزند والای خویش؛ سیرتش گریان

از نواده‌ی اشرف و، علی‌اشرفی برومند

میر‌تیمور و شهاب، به قدم‌رنجه‌اش، خرسند

میر‌امان‌اله بوسه زَنَدَش بر پیشانی

در رخسارش، گریه و دل‌شکستگی دارد نشانی

های‌های و مویه در سراپرده‌ی صید‌محمد‌خان

نام پر‌آوازه‌شان، بر تارَک لر، جاودان

او در جمع بزرگان و؛ دُختش نا‌باور

به تاریکیِ غم کز جانش کِشَد شرر

محمد و کوروش، سیلابه‌ی عَجْز به آغوش

فریده تا ابد، جامبی‌براریرا نماید نوش.

شادروان مهدی بهاروند

اصالت چشمانت، تابناک

رهسپار گشتی سوی آغوشِ جاودانِ خاک

مهربان بودی؛ نجیب؛ بزرگ‌زاده

دودمان، به هجرِ خون‌بارت، درمانده

گلی بودی، معطر به عِطرِ انسانیت

تو را، منش، آرمان بود و، پاکی، سیرت

همنشین پدر شدی؛ در سرای پروردگار

گلبرگ های خصالت، در بوستانِ دیار، یادگار

خاطر‌مان تیره، به این خداحافظی نا‌به‌هنگام

به بزرگانِ برزن، در سراپرده‌ی بهشت، رسان سلام

گونه‌هایت پُر‌تلالو به مهر و رادی

ای تقدیر، آتشی گران در آشیان کاشتی

خاکستر گشت، همه فروغِ دیده و دل

غباری جاودان، روزن‌های قلب را، گشته حاصل

ذات خجسته‌ات، پژواکی گُهَر‌بار در آفاقِ زاد‌گاه

زین فراق، وردِ درون گشته افسوس و آه.

مهرزاد باستانی

شعله‌ای افروخته گشت در شبستان دل

ز هجرِ زاده‌ی مهر، غروبی گران گشت حاصل

اختری تابناک به آفاق مهربانی

همه کردارش اصیل‌زادگی و والا‌منشی

بزرگ‌زاده بود این رسته به نور

خصالش تابناک و، کردارش خالی ز غرور

شأنَش جلوه‌گر روحِ کبریا

آشیانِ بهشتی، بر وجودِ بی‌بدیلش، گوارا

ذاتش، گوهرِ نجیبانگی و انسانیت

در خاطرم نقش بسته، یاد آن ساحت مؤانست

فروزنده باشی، ای رهسپار آغوشِ پروردگار

همه جلوه‌ی نیک، باطن اهوراییت راست یادگار

نهادت سرشته بود به پاکیِ فرشتگان

تلألو سیرتت، در دل، تا ابد، فروزان.

مرحوم فواد بهرامی

فرشته ی مهر بود، روح خصالش

ز عالم کبریا نشان داشت، رخسارش

با بهشتیان دمخور باد، حضور تابناکش

قرن ها بیاید؛ اما چگنی نبیند مانندش

آسمان دیار محروم ز تابش اصالتش

یگانه ای بود و دیده خون آلودِ فراغش

دُری بی همتا، اهوراییتِ باطنش

ای فلک چه کردی؟ چون بستانَمَش؟

جانگدازست هجر مهربانی فروزانش

محروم گشت دودمان، ز عالمگیری نامش

همنشینیِ پروردگار باد، آشیان جاودانش

گُلی سرشته به نجابت؛ والاییِ منش، مرامش

نفرین کنم تقدیر را، به این کردارش

سهم دیدگان گریانم نبود “برادر” خوانَمَش.

مرحوم مصطفی موحدیان

به ناباوری گراید کوچ بزرگان

گلستانِ لرستان، پَرپَر؛ فغان

یاد مهربانی های شان، خرامان

شیشه ی بلور احساس، لرزان

افق نامشان، بر افتخار، جاودان

خورشید دیار، به بزرگ مردی، تابان

سیلابه ی غم؛ به گامش، نگران

واحه ی مردان، به کینِ عدمش، خُشکان

شمع خانه ام خاموش گشت؛ دیدگانم افتان

پدر راهی اهورا گشت؛ ستاره ای فروزان

نغمه ی فراغ دارد، آهِ دلِ گریان

پروردگارا؛ نجوای مجتبی، به بابا برسان

روحِ عالی قدرش همپا گشت با خزان

برگ برگِ دودمان پژمرد؛ داغِ اشکم، خروشان

سیلی نا به کارِ دهر، به آشیانم، شتابان

دردِ جدایی، به افق گاهم، سوزان

مصطفی، سدره نشینست به حلقه ی بهشتیان

جهنمی غُرانست، عالم خاک، بهر بازماندگان

سرای دُختان و پورش، ماتم کده ی شامان

دیده ی دل، به قاب خیال، روان

پروردگارا؛ بر تارکِ نامش نشان

جایگهش، در بارگهت، ستاره ی رخشان.

صالح هاشمی

به رویا آمد خِش خِشِ خزان

ز دودمانِ میرتیمور، آهی گران؛ فغان

ز سَراپرده ی بهشتی آن بزرگ مردان

سالار به خونابه ی دل، نالان

اسفندیار، گامی پیش، قدمی لرزان

پیک سیاه پوشی آمد؛ صالح به دامان

شاهوردی خان، به پیشواز نورِ مهمان

بزمِ بزرگان جمعست؛ داغِ خصالشان، سوزان

دیار دره شهر خالی ز قهقهه ی اختران

فروزشِ کبیرکوه، رهسپار جانان

سوگ مرا پذیرا باش، گهوار رخشندگان

گوهری گران خلعتت گشت؛ خاکش قدر دان

در آغوشت جوانه زد و هم پای آسمان

نامش درخشش داشت بر بلندای طاقِ جاودان

سیرتش بکر بود؛ سیمای فرشته ی آشیان

کلامش دُرِ بَها، طنینِ صیمره ی خروشان

باشد جای گیرد به سیمای نورانیِ خانجان

نغمه ی دلدادگی اش به خصال، تابان

زر داشت این مُلک، بر برکت هر خوان

بزرگ منشی و راد و نجیب، سوغات فروزان

روی به درگاهت دارم پروردگار مهربان

عموی قَدَر عزت مرا قدر دان.

به یاد احتشام، بزرگ مرد ایل میر

از احتشام؛ کلام آمد به میان

بزرگ زاده؛ یادگارِ اختران

از سفره ی اشرف، گهوار بلندپایگان

نامی به خصال؛ اصالتِ دودمان

چه نامم این فراغ را؛ امان

فلک؛ بد سرشتی طالع بالانشینِ بزرگان

جای گرفت؛ در آغوش گریانِ جمشید خان

میرتیمور کمرش شکست؛ از این تازه مهمان

سلاممان را رسان به اسفندیار شهاب السلطان

میر غلام و دختش، افق های جاودان

سرای شان، سدره ی بهشت بیکران

ما خُردان لایقیم به دیدگان ناتوان

سزا نبودیم همنشینی فانوس های شأن

خاکِ تار و غم به رخسار، مأمن

خوشا آنان که جاودان گردند به پابوس تان

یکدم خود را رها نبینند ز ساحت تان

دره شهر تا کِوِر، سیاه به دیدگان

قوم لر، سوخت به دگر داغی فروزان.

مرحوم فوأد بهرامی

تو فرشته بودی؛ نْی آدمی

زیبا، اصیل، اهورایی

غِنای روح، در رُخی ماورایی

زاده ی اصل؛ نیایی آسمانی

نجیبانه ی سرشت، تبلور پاک نهادی

آرایه ی نَسَب؛ خصال کبریایی

تلألو دیده، شورِ پاک مَنِشی

کردارِ خلوص، آرمانِ بزرگ زادگی.

به یاد مرحوم عیدی داوری - انسانی ارزنده و پدری ایزد نهاد

این سیما، به والاییِ سیرت راه دارد

مَنشی بکر، یادگار ذات ایزد

آرام و وقار؛ از خصلتِ دل گوید

دیدگان، نورِ نجابت پوید

کو؟ نشانی از کلامش نامد

خاکِ تنهایی؛ اندوهِ سرد

پدر؛ افسوس، نا به گَه رَوَد

کِی دَستِمان، به دامانشان، دگربار رِسَد

جایش خالی و، دیده بیداد کند

بر خِنگِ کلام؛ شاید افیونی به درد

غم غُرَد؛ که مانندشان پدید نگردد

این سینه گر بشکافند، هماوردِ رعد

از افق، دل، نشان پرسد

به سدره ی جانان، مهتاب، اشارتش دهد.

مرحوم حاج علی آذری

حاج علی

هیشتیمُو و گِرِتی باوِ غِریوی

رَتی تِه پروردگار و آسمُو‌ مَن پَتی

ماه و افتاو تو بییی و نِصیوِ دُرِسی

حُونِمُونِت نور بی سی تُرکِسِن رَه زِنِیی

کُر و دختر شُوگارشُو لِرِس وِ بی کَسی

حاج‌کبری نیر دِ تیاش رَت؛ اوسِنو که پِرِسی

رضا دِ غِریوی بی و ناشت تحملِ بی هِنارَسی

حمید؛ دِ می اِشکِس؛ هِکِه حُونِمُونِت چول بی

محمد خُو مونِسِت بی و هیشتیش بی خداحافظی

بُنگ و باو پیچِس دِ سِراپرده خاندان آذری

خُوت دُونِسی لُرِسُو مُلکتِه و دُنیایی اِشناسِنِت وِ پیاداری

دِ تِهرو معروف بییی وِ اصالت و بزرگ‌زاده یی

گُومِت وِ خیر بی و طنینِ نِکوکاری

هر زِمُو نُومِت اُوما؛ اَفتاو وِریسا وِ خدمتگزاری

دِ کی دِل گِرو بییی که تِنیا گُوارِسی

سِر نیایی ‌وِ بادِ فِنا و وِ فِرامُونِش نِشِسی

نَه هی بی آرِمُون اُو پیا دوست داشتنی

اُو پیا که دِ غِریو خِوِر گِرِت و یتیمِ دَسِ حالی

وِ دِل داشتیم نیایِنِت مین سِر وِ نُومداری

تو بالانشین مجلس بایی و اِما شادِمُو وِ آشنایی

افسوس که دل سَکینِن اِشکِنایی وِ عَصِر دِ باری

نَواکِت دِ یَک تیچِسِن؛ بی شمع شُو تِنیایی

خُوت گُتی که افروز خانوادایی و نَه دیرپایی

چی بَکِنیم؛ چی خُوتی نَمَن وِ یادگاری

اَفتاو که رَت؛ روزِگارمُو لِرِه وِ ظُلِمات و سیاهی

سِیل کُنیم وِ آسِمُو؛ تو نه پیدایی

روزگارا یا و رُووِه؛ نیا وِش چی علی آذری

ای روزگار بی مروت بی

گُلی دیارین دِ تیا کور مُو چی

گلشن پروردگارِن آباد کِردی

سِراپَردِه بهشتیان نور باران کِردی

رَتی وِ حلقه فرشتا کبریایی

شاید جات نِیی دِ ای دنیای فانی

شاید پروردگار حاسِت وِ پرده داری

حُونِمُون پروردگارِن تو حاجِب بایی

هر چی بی؛ تقدیر بی نیری بی

سی چَش انتظارا نیکیت؛ پَرتگاهِ نا امیدی بی

خاکِ سرد نِوی هُوم شأن ستاره آسِمُونی یی

تِنیایی دِ قُور؛ وِلات مُون شیونی وِ نابِسُومُونی یی

بیا وِ خواو مُو؛ تا که روشنا با تاریکی

کِلومی دِت بَشنُویم؛ پَندِ زِندِگُونی

دات و بُووِت؛ چَش شُو روشِه و مَهتاوی

دِ سِراپَردِه دیار شُو؛ تو بییی جاوِدُونی.

 

پیشکش به ساحت والای پدر

رَهِ تاريك مرا پدر راهنما بود و روزي در آغوشم ديدگان بي روحش خندان

گفتمش رهي دراز باقيست، گفت در سراي پرودگار گشته ام مهمان

رهي تاريك و شب شرربار و گام هايي لرزان

كورسوي اميد، سوسوي فانوس، سوي سراي گرم جانان

بی او چون جویم رَهِ خویش؟ در این غریب آشیان

او فانوس کردار بود و سیرتی فروزان

یادش کنم گاهی؛ رویایی به فغان

داد آرم به دادار؛ گویمش باش ز کرده ات پشیمان

عالم بهرم کورسو؛ به لب خنده و؛ درد، نهان

گاهی پیچ و خم دهر؛ به گذر؛ نیست آسان

رَهِ همه نیستیست؛ دَمِ مؤانست را قدر دان

زان پیش که همه گردیم روان؛ مشعل مهربانی را دار رقصان.

مرحومه عاطفه نصیری

عاطفه، روله، حُونِمُونِم رُومِس

رعناییت چراغ دیوِه خُونِم بی؛ نورش تَکِس

دِه دَه کُر سیم بیتِر بی و کَمِرِم اِشکِس

خاک وَ کَپو کویِم و حالی مَنِه دَس

پشت و پِنَه قِلام تو بی و پایِمُونِش سُرِس

دیارم چول مَنِه و چی تو کسی سیم نویِه کَس

هِی گُتِم خدا حِوامِن داره و مَنمِه بی هِنارَس

کولام وِ شُون تو چَرخِس و قِسمَتِم بی نحس

شاید خویا جاشُو ها تِه خدا؛ عَصِر بَس

پاشون دِ ننگ دنیا میا بَکَشِن پَس

ری و آسِمُو کُنِم؛ او هم تیاش جُرِس

ریش دِرگَشت و بُنگ‌و باوِیلاش پیچِس

گُت: نصیر؛ دِ ریت خِجالَتِم؛ شأنِت و شیوِه لِرِس

گُتِم: هی هِه کارتِه؛ تِفَنگِت هَم وِ فرشته پوقِس

تو که دی مِه زَنگُل بدبختیم هِه زِرِنگِس

دَسمِه نَگِرِتی؛ لَغِت دِ مین سینِم کویِس

خاک زَ وا کَپو و خوش طُورِس

آسِمُون مُو کُل خَرِه؛ چَنی تَل بی ای دَرس

نُووُنِسِم جاشُو دُوارگَه پروردگارِه، آیِمیون دُرِس

تو رُو روله؛ سلام وِ گَپُو بَرِس

اِیما هَم اَر خو بِییییمِه؛ مُوسِم مُو رَسِس

اِیما وا سیاه بختی و تو وا نیاکُونِت بِس

رَتِم دِ مین زِمینا؛ زُون درخت گُشِس

گُت: عاطفه ها کجا؟ گُتِم: شُوگار بَختِش شیوِس

گُت: وِ اَفتاو زِنُو؛ دعا خِیری سیش بَفرِس

روحِش تا ابد ها دی دنیا؛ حیف که دِرینِش پِرِس

بَلگاش زرد بین و چَشمِه جاوِدُونی حُشکِس

گُتِم: کجا؟ گُتِن: وا رَتِنِش؛ وِلات وامُو غِریوِس

چَشمِن دیم که بخار بی و ری وِ آسِمُو تُرکِس

دار هم زِنِس دِ زِمی؛ بُنگ تَلاش ری وِ مِزارِت دُوِس.

روحِ رفتگان شاد

روح رفتگانِ همه، شاد و بهشتين
پنج شنبه است و يادي كنيم ز آنانكه همدلي را بودند آيين
به شوق حضورشان شبانگاهان غرق نور و مَهين
رفتند و كس نبيند به گيتي، چونانشان جانشين
زمستان روح را به كلام بودند بارقه ي فروردين
همه عالم به پيكارت و، به نگاهي پيروزيت بود بر جبين
شمع محفل رهروي بودند و واحه ي اميد به نجوايشان بوستان رنگين
دست در دستشان و گلزار فرح بود بهرت سنگلاخ پُر چين.

 

از مادری به ستاره ای در هجر

ستاره ی درخشان روح

همه حضورت نور بود و شکوه

به فرخندگی سیمایت حسادت داشت ماه

به فراغت ضمیرمان همنشینست به آه

پیراستگی خصال و روانی نورانی و فرزانه

شکوفه ای بر جایت نماند تا به شیرینی اش یاد آریم آن فرحناک تابنده

منزلگاهت باشد بهشت برین و پاینده

جاودان گردی همان گونه که در روحمان داری خانه

به کین هستم از داس دهر که بهر نیکان گردد آخته

گویا بقای فرشتگان در دیارم ندارد آشیانه

تو به اغوش پروردگار و مادر خون به دیده اش گداخته

خواهر نشانت را در خواب جوید و عمری گشتست نایافته

به رویایم بیا مهربانانه ی به خصال خجسته

بیا تا بوسمت و با تو گویم خاطرات نیک گذشته

بی خبر رفتی و خاله زاده هایت دیده به در بسته

اتاقت محفل انس بود و سکوتی بر رخسارش سایه فکنده

 بیا تا با تو گویم مهر کودکی و ملودی نوازش و عاطفه

سنگدلیت را ندارد طاقت قلب و به حضورش نما قدم رنجه

قهر هم دورانی دارد؛ ز تابَش پیکر وجودم در هم شکسته

بیا تا سر دهم خواهرانگی یاد های شکفته

بیا تا به آغوشت گیرم آن گاه که روحم به شوقت ز هشیاری رسته

کورسوی نسیمت آید آنگاه که تلالو زند شهاب گمگشته

مادرم و دانم فراغت با مادر چه کرده

چون گل پر پر زان روز هزاران بار آرزوی مرگ کرده

بیا تا به بالینش نقش لبخند را باز بینیم بسته

شکوفه هایم سپید دم را صبح کنند تا که شاید ز رویایت گیرند بوسه

ستاره ی روزگارمان گرد گر تو را حمایل دیرین هست بر شانه

بیا تا به مهربانانگی جاوید شویم و تلالو آید به کاشانه

بیا ستاره ی زرین سرشت که دل بدجوری دلت را کرده بهانه

بیا که رنج دوریت آشنایان ضمیر را بدجوری نموده دیوانه

بیا تا بهرت خوانم رنج دوری تا به ناله ام گردی شوریده

شوق شبانگاه آید پدید هر آنگاه که پندارم بینمت در سبکبالانه

ناموختی مگر ز دهر که شکستن ز فراق دارد نشانه

بیا تا بوسمت و بر تقدیر سنگ زنم و تازیانه

بیا تا هستی ریزم به پای دمی که ز حضورت دهد لمحه

سر به بیابان حزن نهم تا شاید سرابت نمایدم مستانه

مهمان دارانت بزرگانند و نیکان زین آشیان برسته

سوغات از من چه خواهی؟ اشک دیده یا روزگاری در هم شکسته؟

بیا ستاره ی مهربانانگی تا که در رویا به آغوشت گردم فریفته

کودکانه ی دیروز؛ همدلانه ی دوش؛ و امروزی چو برگبار به خزان فنا رفته

شبی به خیل آمدی و روانه گشتم پای برهنه

کورسوی واقعیت آمدم به گوش؛ که مجنون گشته ای یا شب زنده دارانه؟

گفتمش زندگانیم خیزان چشمانش بود و رنگ از رخسارم رفته زان گاه که دیدمشان افتاده

شمع محفل نجیبانگی بود و نیست چونانش تا بر گردش گردیم پروانه.

مراد خان ميري

با عرض تسليت به طايفه ي بزرگ ميرعالي خان
فقدان مير مراد خان، ضايعه اي گران بود بر سيماي دودمان
اميد كه بازماندگان پايدار باشند به برقراري شان آن روح فروزان
داس اجل دمادم بركشد رخ بهر تلالو سايه سار خوبان
شبانگاه فراغ گشتست نصيبمان ز رهسپاري رادان سوي درگاه منان
اميد كه ابر بهاران پا گيرد و جوانه زند ريشه ي نيك مردمان
گذر دهر آموخت مرا كه جز ياد مهرباني، پديده اي نباشد جاودان
سينه به سينه ي سوز بي كسي شوم تا كه به خيال باطل، بر اين دور بطلان كشم خط پايان
غافل زانكه جز خوبي خاطر، يادگاري در روزگار نماند نمايان
رو بار گنه كم كن و سبكبالانه ي نيك نامي پي گير، زان پيش كه در سراپرده ي پروردگارت گردي مهمان.

از مادري به آغوش ناپيداي مادري رهسپار

به رويا بودم و به بالي گشوده در برم ظاهر شدي
مادر بودي و در پيكري الوان مايه ي لرزش دل شدي
خفته در خاك شدي و مهمان خواب دختري كه به وقت پيري ميكند آرزوي گاهِ كودكي
تو رفتي و جز وصالت ندارم ز درگاه، خواهش ديگري
خود مادرم و مادرانگيت روزگار روحم را بوسد به روشني
هِشتَمَت به تنهايي به ساعتي و آه از دزد ارواح اهورايي
بخت پليد چه با من كردي؛ بيزارم زان غفلت و زين حسرت ماندني
نگاهبانت بودم و دمي فريفته آرامش گشتم ز دم دهر حيلت پيشاني
به دل داشتم ماندنت به روز ها و هنگامه هايي
افسوس؛ بر سرم ماند سنگ هجر و محروم ز همنشيني ات در بزم شادماني
شكوفه هايم يادت را كنند و جويند نشانت در ديوار هاي اين آشيان ز روح تهي
چون گويم آنان را كه عزيز گر رفت، پادشاه هم گر باشي، تنها ترين انسان دنيايي.

شهريار سپهوند

شهريارا؛ خانمان ديده به خون گشت از اين نحس سرنوشت
كردگار را خواهان نامت بوديم؛ اجل اهريمني، شبانگاه را بر طلوع اميدمان كِشت
ساحتت اصالت را در آغوش داشت و قدمگاهت گردد آشيان بهشت
همنشيني نياكانت گواراي وجود؛ ما را همين بس تسليم در بَرِ گردون بد نِهِشت
ديوِه خون اميدعلي، ويران و كو آن بازوي توانا تا به بي آلايشي بر هم نهد خشت
شاه دولت به داغ پدر و برادران در اندوه؛ كجا تاب آورد جدايي آن اهورايي سرشت
هيرمان در هيوره خندان و گويا بشارت دهد سدره نشيني پدر را بر واحه رحمت
راحيل نگران حيلت هاي دهر؛ اما به دل دارد زنده نمودن نام پدر، گر بخت باشدش يار و لطف پروردگار سرير شوكت.