سفرِ خیالِ پاییز
آری؛ شهریور به اتمام و، روحِ زمین مِیلِ به سفری دیرین دارد. سفری که نقطهی آغازش آغازین روزِ مهر و، ایستگاه میانیاش میهمانیِ بانوی یلدا و، پس از سفری سخت، بوسهی گرما آید بر رخسارِ گامهایی پینهبسته در آغوشِ برف؛ بوسهای رهاگشته از کامِ آتش؛ آتشی روشنگرِ بزمِ چهارشنبهسوری، و شاید فانوسی نشانگر به میعادگاهِ بهار. قافلهی برگها، با نسیمِ پاییز بال گشودند؛ با نجوای ابر، هلهلهی مستانه دادند. خشخشِشان رقصان در هیاهوی باد. سوار بر مسندِ تندر؛ راهی به ناکجا. اما راستی کجا؟ به شهدی که معصومانه، از گونهی رُز تَراود. به دلبرانهبرگی خُرَم، که ملودیِ رویش نوازد. به شاخساربچهای شیرین که روحِ آغازِش سِپارَد.
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 23:45 توسط پویا میر
|