سفرِ خیالِ پاییز

آری؛ شهریور به اتمام و، روحِ زمین مِیلِ به سفری دیرین دارد. سفری که نقطه‌ی آغازش آغازین روزِ مهر و، ایستگاه میانی‌اش میهمانیِ بانوی یلدا و، پس از سفری سخت، بوسه‌ی گرما آید بر رخسارِ گام‌هایی پینه‌بسته در آغوشِ برف؛ بوسه‌ای رها‌گشته از کامِ آتش؛ آتشی روشن‌گرِ بزمِ چهار‌شنبه‌سوری، و شاید فانوسی نشان‌گر به میعاد‌گاهِ بهار. قافله‌ی برگ‌ها، با نسیمِ پاییز بال گشودند؛ با نجوای ابر، هلهله‌ی مستانه دادند. خش‌خشِ‌شان رقصان در هیاهوی باد. سوار بر مسندِ تندر؛ راهی به نا‌کجا. اما راستی کجا؟ به شهدی که معصومانه، از گونه‌ی رُز تَراود. به دلبرانه‌برگی خُرَم، که ملودیِ رویش نوازد. به شاخسار‌بچه‌ای شیرین که روحِ آغازِش سِپارَد.

شوکت تقدیر

چه زیباست روحِ دلبرانه‌ی پاییز

تو گویی طبیعت سوی نوزایشی دگر دارد گریز

ملودی خِش‌خِش و رقص مستانه‌ی برگبار

کاروانی زرد‌پوش سوی درگاه بهاران گشته رهسپار

رفتند یاران سبز‌رخسار، سوی غایت تقدیر

این سفر، شکفتن زیبایی راست اکسیر

شاید همینست راهِ بالندگی زندگانی

که یکدم ز پویش و بال‌گشایی باز نمانی

همه توشه‌ی رَهَت نهفتست در طبیعت

رهسپری جاودان باش، گرت خواهی روحِ شوکت.