خیالِ پاییز

شاید خزان زیباست

به دلدادگیِ دل

به غروبی رنگ‌رنگ

که هر جلوه‌اش

بال‌گشاییِ روح را

جلوه دهد و آهنگ

بال‌گشایی سوی دشت آرامش

که شاید غنوده است

در دیده‌ی دلدار

یا که در

کور‌سویی نهفته از کلامِ یار

یاری، بر‌آمده از مناجاتِ دل

با ابری سپید‌وَش

که نظاره‌گرَست به گلستانِ آرزو

و راهی است

به مأمنی

که قلب نامَندَش

همان چشمه‌سار

انگبینش خلوصِ دل

شَمیمش پاکیِ احساس

روحش، پژواکِ بی‌حصار

میوه‌اش رازِ جاودانگیِ مهر.

دفترِ پاییز

آری

پاییز زیباست

دفتری منور به جلوه‌ی فسون

رنگ‌هایش بر‌آمده از دل

احوالاتش سبکیِ احساس

خاطراتش شوق، بال‌گشایی

روزگارش ملودی‌ای از طراوت، خش‌خش، نسیم

برگ‌برگ کتابش روحِ سرزندگی.

روحِ خزان

روحِ پاییز را جلوه‌ی مهر دان

که برگِ عُزلت‌نشین بر شاخه

بی زاد و توشه

گام نَهَد به سیلابِ خلأ

تا که بر مَرکَبِ نسیم

راه پوید به سراپرده‌ی محبوب

بهارانِ خجسته‌دلِ رعنا.

عاشقانه‌ی برگ‌بار

من گویم، افسونِ دلِ شیدا

همو، که چون برگی

در سیلِ عشق رها.

جادو می‌کند عبورِ بی‌صدای نسیم

عاشقِ خفته در منزل‌گاهِ شاخسار

عاشقی به رُخِ خرامانِ بهار

گام نَهَد در سیلابِ خلأ

اما گامش، گویی

بر رودی نا‌مرئی

کیست بادبانش؟

چیست زورقش؟

گویمت

دل به راهِ عشق سپرد

مَرکَبِ پاکیِ احساسش

تُهیِ هوا را چون جُماد نمود

گامش در هوا و، گویی بر رودی، سیال

ما نا‌توانیم به دیدن

یا او راست رازی برملا؟

بهر عاشقان

دَر‌های هستی

هست گشوده

عاشق و معشوق را

خاک اگر سببِ وصل نباشد

رشته‌ی نا‌مرئی

پنهان از دیده‌ی هشیاری

پُلی‌ست به درازای فصول

آری

عاشق باش

برگِ منتظر به کاروانِ باد

که این قافله

بهر وصلِ تو و محبوب آمدست.

میهمانیِ پاییز

شاید پاییز بهمون یاد داده که دل رو رنگی کنیم

تنوعی به احوالاتِ دل بدیم

و رنگ عاطفه و مهربانی رو بَشاش‌تر کنیم

آری

پاییز، فصل سخاوت است

سخاوتِ طبیعت به مادرِ زمین

سیراب نمودن خاک از هر آنچه به طبیعت داده

برگ‌ها، پِیک‌های درختان هستند

پِیک‌هایی سرشار از موادِ مغذی

هدایایی برای زمینی که نُه ماه را میزبانِ جلوه‌های رویش‌گَرِ طبیعت بود

آری؛ همچو مادری که نُه ماه فرزندش را با شیره‌ی وجود بالنده می‌کند

زمین نیز نُه ماهِ سال را با شیره‌ی وجود

از درخت و بوته و گیاه

پذیرایی می‌کند.

حال، این فرزندانِ بالنده

سه ماه مادرِ خود را میهمان نموده‌اند

یک وعده، پذیرایی‌اش گلبرگِ رقصان

یک وعده، زرد‌برگی شوخ‌حرکات

یک‌وعده، شاخساری رها در افسونِ باد

یک وعده، علفی سر‌مستِ دیدارِ مادر.

آری

میهمانیِ مادر است این فصل

در هاله‌ی سخاوتِ فرزندان.

روحِ دلبرانه‌ی پاییز

باز آمد، روحِ دلبرانه‌ی پاییز

باز شکفته شد آن برگ‌بارِ نسیم‌گریز

باز سپیده زد رقصِ زرد‌وَشِ رؤیا

باز آسمان ملبس به بارقه‌ی طلا

باز زمزمه‌ی شوخ‌چَشمِ برگ‌ها

باز پایکوبی‌ای بر روحِ خش‌خش هویدا

باز کاروانی همه جامه‌ی زر

کوله‌ی سفرِ بهار را نموده به بَر

باز بومِ خیابان سر‌مستِ دلبری

قهوه‌ای و نارنجی و کمی هم اُخرایی

باز گام نِهاد طبیعت به راهِ نوزایش

سیمای شاخسار، کمی دلتنگی، آرامش

باز چای و ایوان و هم‌صحبتیِ عصر

دل را، در هاله‌ی مهر، نِما حَصر.

سفرِ خیالِ پاییز

آری؛ شهریور به اتمام و، روحِ زمین مِیلِ به سفری دیرین دارد. سفری که نقطه‌ی آغازش آغازین روزِ مهر و، ایستگاه میانی‌اش میهمانیِ بانوی یلدا و، پس از سفری سخت، بوسه‌ی گرما آید بر رخسارِ گام‌هایی پینه‌بسته در آغوشِ برف؛ بوسه‌ای رها‌گشته از کامِ آتش؛ آتشی روشن‌گرِ بزمِ چهار‌شنبه‌سوری، و شاید فانوسی نشان‌گر به میعاد‌گاهِ بهار. قافله‌ی برگ‌ها، با نسیمِ پاییز بال گشودند؛ با نجوای ابر، هلهله‌ی مستانه دادند. خش‌خشِ‌شان رقصان در هیاهوی باد. سوار بر مسندِ تندر؛ راهی به نا‌کجا. اما راستی کجا؟ به شهدی که معصومانه، از گونه‌ی رُز تَراود. به دلبرانه‌برگی خُرَم، که ملودیِ رویش نوازد. به شاخسار‌بچه‌ای شیرین که روحِ آغازِش سِپارَد.

کاروان نوزایش

شهدابه‌ی نسیم، دلبرانه و خرامان

خِش‌خِشِ کاروانِ نوزایش، وزان ز هر کران

گام بردارد طبیعت، سوی سراپرده‌ی بهار

پایکوبیِ برگ و باد‌ست و مستانگیِ غبار

همه هستیْ، دست به دست، ز عیش سرشار

راهی‌اند به وصالِ شکوفاییِ جان، دگربار

سفری از نجوای برگ‌ریزان و وقار زمستان

به افسونگرْ ملودی گلبرگ‌های تابان

رَهِ زندگانی نیز چنین است؛ پند گیر

شکست و نا‌ملایمات، توشه‌اند سوی جایگاهی دلپذیر

گَرَت خواهی سربلندی و بلندایِ نام

ز جلوه‌های نا‌امیدی و دلسردی، گذر کن آرام

درشتیِ راه و تازیانه بی‌امان توفان

همه حکمت‌اند سوی رویشِ غنچه‌ای خندان.

غمزه ی هجر خزان

بوسه ام روانه دار، فرخنده ی رقصان

پیام دلدادگی، به افق طناز رسان

موزونی رُخَت، به دیده ی دل، رخشان

به نجوای نسیم، شکفتنِ هجر، خندان

راهی ام به وصالِ تقدیر؛ خرامان

باشد که در آغوشِ دِگَرش؛ بامدادان

تَن خاک گردد و سرمه ی سِیرِ کَران

جوششِ سبکبالِ غمزه؛ نوزایش را، فریبان.

انگیخته ی وصل

جاودانگیِ دل مأوا دارد در خصلت خیال

شوخ باره ی شیدا، نبضی به قامت وصال

روحم سُرخنای کلام را دارد به فال

غمزه ای به پیکر خِش خِش؛ تابان، بال

رقصان به مونسِ بارقه ام؛ دیده، زلال

گَهی نهیبی ز رایحه؛ خِنگِ محال

بوسه بر ادراکِ دَم، هستیِ مادی، پایمال

کورسوی والای گُهَر؛ مراد، کمال.

نگاره ی برگبار

در خنیای خِشِ خِشِ رنگین پیکر

جانم ز کهربای دل دارد اثر

تو‌ گویی مهر به دامانست روح اخگر

ز پهنای دیدگاه، بوسه ی شرر

رمزینه داشت، طلوع غِنا، مگر؟

فرودم را غایتی بخش، دگر

بال بال زنم به خاستگاهِ قامتین گُهَر

شاید؛ شهدابه ی غمزه گیرد به بَر

ترنمی، به رقصان؛ جویشِ فَر

کدامین مقصد روم؟ سیرت زر

شامگاهم از پس؛ بارقه ای جوهر

خوابگاهم به فصول؛ سودای حَکِ دهر.

زمزمه ی برگ خزان

رُخسارم رنگین و بارگَهِ خزان

جامه ی طلایی بخت، بر رُخِ آشیان

گَردِ هجر، بر دیدگانِ رَهَم، تابان

نسیم را بوسم؛ به خاکم، روان

او‌ رَهِ وصل و من غلتان

او سوی دادار و؛ بِسترم گستران

خِش خِش آهم، ز نهاد، فغان

من رهرو بهارم؛ گهوارم، عدمِ زمستان

با من گفت بادِ بی امان

بال گشا اَر خواهی طلعتِ نشان

به هنگامه ی دهر آ؛ روحت جاودان

دگرگونی را آغوش گیر، سِرِ دیرینِ زمان

دانی که ورد چیست از گردش زبان؟

نوزایش را، شب و‌ جدایی نمایند فروزان

ره سپار تا که نامت گردد رخشان

باده ی عیاری جو؛ خورشید شکفتنت رقصان

برگی به آغوش تقدیر؛ رَستَنَم دامان

رستاخیز، آرمانِ سپهرِ گردان

پاییز، راه دارد به زمزمه ی شکوفان

سرزندگیِ واحه ی دل را آرد ارمغان

گر بوسه ی گلبرگ خواهی و طراوت خروشان

به جویبار طبیعت داخل شو؛ خلعتش، خرامان

به زردی گراید و گَهی نیستی؛ هان

پژمردگی را، دیباچه ی دفتر آفرینندگی دان

به خاک شوی و راهی غروبِ خِفتان

جوانه ات، بیداری نوید دهد، به بهاران.

بدرقه ي خزان

هنگامه پاييز؛ سفرت به خير
اميد كه دوباره بينيمت؛ گر روزگار بر مرادمان نمايد سير
خِش خِشَت نواي باي باي و وجودت باران و بركت و اكسير
بي قدومت كي ديار به طراوت نشيند به بار
رُو سوي سرنوشتت و به سراپرده بهار گرد رهسپار
زمستاني سخت در پيشست؛ هِل ما را تكاپو و كارزار
سرسبزي از آنِ آنست كه زمستان را در آغوش گيرد تا كه شكفته گردد شكوفه ايثار
پاداشش چشمه ساران خروشانست و نسيم همدلانه ي كوهسار
سردي و گرمي و شاخسار و بي بار؛ همه نعمات بي شمارند از جانب پروردگار
به شكرانه؛ روي به درگاه باش؛ چه روزِ فروزان و چه شبانگاه تار.

خزان زده ي هامون

در آغوشم جاي گيريد خزان زده هاي هامون
دانم زماني دلرباي حور بوديد و گلگون
باد مراد آمد و به نامرادي رهسپار عدمتان نمود و خشكيدگي جان
نعشي زرد رنگ و پژمرده زين ايلغار گشت حاصلتان
پاي جفا بر گونه تان نهاده شد و خش خش آمد از نفير باطنتان
سيلاب دهر به اين سو و آن سو كشاند و بي مروتي اش پديدار بر قامتتان
بر بلندا بوديد به وقت عيش و به وقت سختي خاك آستان آغوش گشود به حمايتتان
در پناه خود فشردتان و محو ز ديد نامحرم نمود سيماي پژمرده تان
باد و باران سرگرم جولان در ديار و به خيال كه به طوفان درشتي ناديده گشت نسل و نشانتان
در بستر خاك ره خود پيموديد و در بستر تكامل نمايان گشتيد در بهاران
آنكه در گور و نيستي مي پنداشت آخرتتان
كنون به خاميْ خيال سرخوش و غافل ز پوزخندتان بر بالاي سرشان
مستانه ي خود سر دهيد و رنجش مداريد ز تقدير كردگار جهانيان
گهي نيستي و زجر آيد پديد تا كه رستاخيزي ديگر بينيد در رخنمايي بالندگي سرنوشتتان.

 

پاییزت لبریز ز زمزمه...

پاییزَم هاله ی فَرَح بود بر لبان زیبایی

زمزمه ی مهر آمد و خوان رنگین گُستَرد بر سایه سار سراپرده زندگانی

سیمای دیده ام غرق بوسه ی هم آغوشی دلبرانه نسیم و رنگین رخساران رقصنده به افسون نیلگونِ بی کرانِ ماهتابی

ای عزیز؛ دانم که در پس چِهر، زلالی روحت با چکامه اصالت می کند عشق بازی

گونه ام را تبسمی بخش حال که خِش خِشِ خیال بر بالین اختیار غنوده و غمزه هِجر حوا بیخود نمود سدره نشینان شاخسار طربناکی و مستانه وار رهسپار گشتند به میعادگاه رویش و زایندگی، که گهوارش شوق رَستَنَست و بِسترش آبستنِ رُخنِمونِ بهاری.