رُخسارم رنگین و بارگَهِ خزان
جامه ی طلایی بخت، بر رُخِ آشیان
گَردِ هجر، بر دیدگانِ رَهَم، تابان
نسیم را بوسم؛ به خاکم، روان
او رَهِ وصل و من غلتان
او سوی دادار و؛ بِسترم گستران
خِش خِش آهم، ز نهاد، فغان
من رهرو بهارم؛ گهوارم، عدمِ زمستان
با من گفت بادِ بی امان
بال گشا اَر خواهی طلعتِ نشان
به هنگامه ی دهر آ؛ روحت جاودان
دگرگونی را آغوش گیر، سِرِ دیرینِ زمان
دانی که ورد چیست از گردش زبان؟
نوزایش را، شب و جدایی نمایند فروزان
ره سپار تا که نامت گردد رخشان
باده ی عیاری جو؛ خورشید شکفتنت رقصان
برگی به آغوش تقدیر؛ رَستَنَم دامان
رستاخیز، آرمانِ سپهرِ گردان
پاییز، راه دارد به زمزمه ی شکوفان
سرزندگیِ واحه ی دل را آرد ارمغان
گر بوسه ی گلبرگ خواهی و طراوت خروشان
به جویبار طبیعت داخل شو؛ خلعتش، خرامان
به زردی گراید و گَهی نیستی؛ هان
پژمردگی را، دیباچه ی دفتر آفرینندگی دان
به خاک شوی و راهی غروبِ خِفتان
جوانه ات، بیداری نوید دهد، به بهاران.
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۱ ساعت 14:40 توسط پویا میر
|