زمزمه ي زيبايي وزيدن گرفت ز ذات فرحناكت الهه ي اصالت و مهرباني

رهگذران را شمع محبت هستي و سوسوي سيمايت فانوس صفا و فروزش خلوص و رنگين كمان راستي و وارستگي

آري؛ تو بودي كه پلك روحم را تلنگر زدي كه هماي موانست خيرات ميكند بوسه ي همنشيني و همدلي

تو شبنم عشقي، روان ز گونه ي معصوم بي پيرايگي

ژاله نجابت پِي ات را ميگرفت؛ ميگفت كجاست رايحه ي روح فزاي بي ريايي

گفتمش سدره نشين پژواك پاكدامنيست؛ نيايَش بزرگ زادگي وجود بود و زادگاهش قلب سرمست ز افشره والامنشي

گفت نشان از نگاهش ده و درجات افسون و گيرايي

شاهرَه آزرم، اشارت دل بود و دستگيرش تا برزن اهورايي بي آلايشي، نكو پنداري، و راد سرشتي.