روحِ زیبا

شاید روحِ شما زیباست

که اینگونه دلداده‌اید

به ساحتِ نجوا‌های نیک

آری

ایران‌زمین مهد بودست

به جلوه‌ی اصالت

روحِ منش

کردارِ نجابت

بی‌کرانیِ مهربانی

و کیمیای اصیلِ بی‌ریایی.

ببالید به خود

که زاده‌ی ایرانید

فرزندی از گوهرِ

انسان‌های فروزان‌اید.

گونه ي ديرينگي

گونه ي ديرينگي دارم در آغوش
همنوايم با درخشش دهر نمودست خروش
فرخندگي ژرفا، در زادگَهَم نموده فروزش
اولياي ديارم به منش شهره بودند و دَهِش
ز رهگذران، به سكوت، دارم خواهش
به پاكي سيرت، گام فرسا باشند و پويش
همه حال به مهرباني نامي باشند و زنهار ز نكوهش
چشمه سار خصال را واگذارند به سرزندگي و جوشش
پاي نِهَند به پايمردي و پارسايي درفش
كه به اصالت بازِ نژاد رسد به عرش
نجابت را فانوس آشيان كنيد و راست كرداري، فرش
ديده به دريوزگي دانش گشايد؛ رهسپري نور، عيش
به رَهِ خرد، تاريكيْ شِكاف باشيد، چو آذرخش
تا كه هاله ي افتخار، بر ديار بندد نقش.

آغوش كوهستان

آغوشم را پذيرا باش حرمتِ كوهستان
رهي دراز در پيش دارم؛ راز سيمايم را بدان
من به اوج پر كشيده ام و تو سِر داري بر جبين
من جوياي نور و تو محرم نجواي ديرين
سر به سينه ات نهم و روح ديار كند فعان
گويد پاي بر اين خاك آرام نِه؛ رهگذرِ زمان
بي همتايان زيستند، به فَر، در اين آشيان
بنشين تا ز سرچشمه ي دهر بگشايم انبان
بر بَرَم گسترد خوانِ فروزش و احوالات گريان
گفتمش ره آورد بهرم چه داري؟ گفت پاكي روان
طلب كردم توشه ي رهسپري و اشارت داد به خلوص باطن
گفت مبادا ز آلايش بر خود آري دِين
به تنگنا؛ به راستي دست ياز كه خنجريست بران
نجابت، فانوس رَهَت باشد تا به زخم روزگار نگردي نالان
گفتم تو ايستاده اي و تنها گذارمت با زمانه ي غران؟
گفت رهنما بايد نيكان را؛ آموزه هاي سِپَرِش به نامدگان برسان.

همچو طاووس...

همچو طاووس پر گشودي در آسمان زيبايي
مهربان بودي و نغمه ي روحت پارسايي و بي ريايي
نجيبانه رخ نمودي در عالم لايتناهي
پاكي و پارسا و سيماي فرخندگي
از احوالت يادم آيد تلألو فروزندگي
مهربانو بودي و بينش والايي در پيشاني
آفتاب را بر ديده داري هر آن گاه كه آيد گاهِ نوازشگري
مَهَت بر جبين و حمايلت سوسوي پويشگري
بتاز تا سرزمين نوراني شود به آواي فروزشگري
بخوان تا بيدار گردد هماي صميمانگي
سُرا تا سرافراز گردد ضمير فداكاري
بر ديده ام دَم تا مَهِ فروزان را بينم در واحه ي همدلانگي
بوس مرا به زلالي باطن و تلنگر بي پيرايگي
آري؛ تو خجسته اي و مُهر فرشتگان در جبين داري
ستاره اي و سوسوي اصالت ز ساحت فوران داري
بانوان ديار را دانستم به هاله ي پاكدامني
نغمه اي رَست و ز سيمايي ديدم دلبرانه ي والامنشي
نشان ز حور داري و سدره نشينان بهشتي
شميم بزرگواري بر دامان و موانست اهورايي بر رخنمايي
خنده اي زن بر كران سبكبالي تا كه هويدا گردد سپيددم راست كرداري
قلبت به خلوص گواه دهد و راد نِهِشتي
روزگارت فرخنده باد و سرشار ز شور پرواز و بال گشايي نام آوري.

روحوارانه ی زندگی

چه تعبیر روحوارانه ای از فلسفه ی زیبای زندگی

شما فیلسوف نغمه ها هستید

نغمه های ملودی بال گشایی

آری؛ پروانه ای سبکبال به فراخنای ذات آفرینندگی

همنوای بی ریاییت است فرشته ی درگاه کبریایی

روی سوی همدلی کن در مآوای بی آلایشی

که تو نجیبی و پیراسته و پاک طینت؛ اَیا ای سیمای انگیختگی.

نژاد لر

بنازم به اصالت لر كه هر جغرافيا را با مردانگي نمايد دمخور
بنازم به قد و بالايي كه به لالايي مسحور گشت و به شبانگاه هم افروخت آتش شور
همهمه ي اصالت است بي ريايي شان و خانمانشان به پاكي غرق نور
الا پوراني كه رادي بر جبين داريد و دختاني كه نشان ز حور
رسالت لر، نجابتست و مبادا كين به كيانتان بندد زنگار
سفير باشيد بهر راست كرداري و نام تبار را به پاكدامني نماييد مشهور
زان پيش كه خاكستر گرديم و همنشين مور، در گور
ديده به داد گستري گشاييد و دل را به مهرباني نامور و مسرور.

مجنونانه ي عشق

از عشق گفتي و قوي سفيد
يادم آمد ز مجنونانه ي بيد
ز بالين و نسيمي كز مهري زرين قدم دهد نويد
ديدگان بر آسمان و تلألو همدلي آيد ز زهره و ناهيد
بر بال رويا خُرامي و دلبرانه اي گويدت برخيز؛ مهين مراد دلت رسيد
دامان مهرباني گشوده گشت و آواي بي ريايي بردميد
دلدار به مهماني روان اندرون و تابان بارقه ي روزن به شادماني ميرقصيد
گفتمش به آشيان خوش باش تا ز شيداييت شكوفه ي انس آيد پديد
گفتا، با ديدگان افتان، نوازش روح به همت بي پيرايگيست و اميد
گفتمش سفره ي صميمت گشا تا جرعه ي فداكاري روان گردد و مَديد
گفت ز واژه ي جاودانيت گو و تلنگري كه ساحتش آيد به ديد
گفتمش دست يازي به پاكي و راستي؛ تا كه به وقت درشتي، ز اهرمن دهر نهراسيد
گفت ز مستانه ي همنشيني گو و چگونه توان در سايه سارش آساييد؟
گفتم به دل يار اصالت باش، مركبي كه بر آن سياوش ز مكر پليدي برجهيد
گفتا گرت نباشي در برم، چون سپرم ره دهرِ دشنه بر روح بي فرياد
گفتمش به واحه ي بي آلايشي درآ؛ كه سرچشمه ايست كه شكوه ايران زمين هماره زان جوشيد.

 

موزون ملودي مهر

موزون ملودي مهر آيد ز ساحت يار
همو كه زيبنده است به فَر فرشتگان ديار كردگار
بوسه ي روحش آيد ز وادي نجابت فرح وار
مهين سيرت به ذات و مهرباني را سرايد همچو چشمه سار
سيما به سرزندگي بهاران و نغمه ي نِگَهَش آزرمِ وقار
دانم ز رادان نشان دارد و كوي پاكدامني او را هست تبار
گَهگاه آواي نوازش سر دهد هنگاميش كه بيداردلي هست شاخسار
شكوفه هايش بر بار نشينند به گاه رخ نمودن اصالت در بي ريا گهوار
كاشانه اش به مهر فروزش دارد و روزن آشيانش مَه را به مهماني دارد يادگار
وارسته ي سوسوي راست كرداري به دريوزگي آمدست در بر آن اهورايي رخسار.

خاكبوس مهر

بر بالينم جاي گير اي حرمت مهر و پاكدامني
سوغات روحم را اهوراييِ سيرتت قرار ده و بوسه ي بي پيرايگي
آرمانت ترنم مهربانيست و سيماي ساحتت پاك منشي
شانِ توراست اصالت و لبريز ز زادگاه پاكدامني
نيايشست تو را بارقه ي آرامش و بي ريايي
قدمي به خاكبوسي نجابت نهم اَر ز حُجب بزرگواري به واحه ي نوازش درآيي.

بي رياي ساحت

تو چه خوبي بي رياي ساحت
تو را همرهي زيبايي ز زادروز گشتست عادت
دلنشيني روح را ز مادر داري و فرخندگي خصال يادگارست ز پدرت
هر گام به واحه اي نِهي بهشتين و نجواي مسرت
پاك هستي و نجيب و بي آلايش و اهورايي سيرت
آيد آن روز كه هزاران بينيم چون تو و روح و پيكرت؟

هم وطن؛ گوش سپار

ايران مهد بزرگي بودست و مردانگي
پوران و دختان؛ رهاييِ احوالات اهريمني
به نيكي سپريد ره پندار و گفتار و كردار؛ و به منش باشيد اهورايي
به دامان ادب چنگ يازيد كه فانوس رهتان باشد در كور راه هاي گمنامي
باشد كه به فرهنگ نمايانگر پاكدامني باشيد و در گَهِ پديداري، زمزمه ي راستي
تلألو رادي بر جبين و رداي خوشنامي تان باشد اصالت و پارسايي
نجابت را نغمه ي صبحدم نماييد تا پا گيرد نسل پاك آريايي
پليدي را به ثبات روح پايمال سازيد كه نه اين خاكست جولانگاه كفتاران پلشتي
پنجه بر گلوي كركس ناراستي نهيد و آتش افروزيد بر قامت اژدر كژي
به دانش افروزيد شمع فروزش نژاد بر تارك ماندگاري
ره پويش در پي گيريد اَر به دل داريد درخشش ديار در واحه ي شكوه آرماني
همه به كار گيريد؛ اما هشيار باشيد نشايد گام بر اوج شأن مگر به هم آغوشي راستي، پاكدامني، و بي ريايي.

 

سيراب روح ماوراء

و انسان هايي هستند سيراب روح ماوراء
جسمي به ظاهر خاكي و ذاتي روان ز درگاه كبريا
افتاده هستند و دستگير و مهربان و پارسا
نژندي به سيرتشان راه ندارد و در وارستگي و پاكدامني هستند بي همتا
آشيانشان نشان ز اهوراييان دارد و بارقه ديدگانشان سرشار ز گذشت و منش والا
تا در گذرند بوسيد دستشان را و به خاكبوسي شان بهشت ضمير را بهر خود نماييد تمنا
بدانيد كه برگزيده ي ذات اهورا هستند و سيماي بي آلايشي شان بزرگوارتر زان كه اصالت آسماني خود را نمايد برملا
به راه تعظيم در بر ساحتشان ره سپريد و در اكرامشان باشيد كوشا.

صدف وجود مادر

در باطن بي پيرايه ات گوهري پروردست سرافراز به منش پاكي

تو صدفش بودي و او ز تو آموخت امورات راستي، نجابت، و بي آلايشي

سيمايش نشان ز نكويي انديشه دارد و بوسه بي ريايي بر پيشاني

شايد تو نداني؛ اما خود خنياي پاكدامني هستي سزاوار ستايش و قدرداني

غمزه مهربانيت ربود قرار ز غنودگان در دهر رنجش و نا شادكامي

دامان مهر گستر كه فراوانند دريوزگان كوي وارستگي روح و هماي سخي مهمان نوازي.

مادران پرورده مادر وطن

خطه ي ايران زمين خجسته مادراني پرورد در دامن؛ اهورايي، ذات پاكدامني، و شميم والا منشي

اصالت، آنان را بودست بربط افسونگري سيرت هاي آسمان سدره و سوسوي وجودشان مأمن رهپويان واحه بي آلايشي

آري؛ سرايشان منور به نجواي نجابت و نغمه ي روحشان سراپرده صبحدم مهرباني

چون جويي رايحه ي همدلي در كوچه سار نا آشنايي؟ دق البابي به صدا آر و لختي بياساي در خاني كه فرشته اي پذيرَدَت به سخي سيني چاي و خوان همدلي منقش به رسوم آريايي

ار خواهان خصلت هاي نابي، ز خود بيخود شو در بر خنياي بي همتا بانوان سرزمين راستي، رادي، و گرانمايگي

در ترنم محبتشان سِحر شوي به لعل بي ريايي، فيروزه فداكاري، و مرواريد وارستگي ز پلشتي، كژي، و بيراهي؛ آنان همه سيراب ز روح كردگارند و سرمست شهد پيراستگي كبريايي.

عِطرِ اصالت؛ بی ریایی کبریا

عِطر اصالت هستي و رخسار بي ريايي اهالي درگاه كبريا

پندارت بي پيرايگي پاكدامني و زلالي ات وزان ز زيور ضمير و نيا

همتاي حوريان مهر هستي و سيمايت سيرت نجابت را نمايد هويدا

عاطفه فروزانت طنين افكن نغمه نكو نهادي طينتي وارسته و پارسا.

بزم دلم را افروختی به ...

بزم دلم را افروختي به شرر بي كرانگي مهر و جاويد درخشاني بي ريايي

شميمت رايحه ي پاكيست و حضور روحت ترنم بزرگ زادگي

آري؛ بزرگ زاده اي به نَفسِ سيماي اهوراييت

فرشتگان بيخود شوند آن گاه كه قلب شيوايت نمايان كند رخسار سيرت نورانيت

آري؛ زيبا هستي زان رو كه ديباي دلم بافتست به بوسه ي شادمانيت

آستانت را جويم و نجواي نجابتت گشايش طلسم وجود؛ ذاتت كبريايي و گهوار كلامت بودست بينشم را بهشتي سعادت.

به آنکه کبریا مسخرش مهر بی کرانش بود

پاك ترين بانوي گذر كرده در ديدگان كم سو و كورم

بانو فريبا مدرسي؛ غم هِجرِ الهه ي اصالت را در دلمان كاشت آن گاه كه رهسپار بهشت جاودان شدي و محروم ز نجواي نجابت اهورايي شد روح و قرار و درونم

افروز درخشان خانمان بودي و فرزندان تابان همچو شهد كبريا و مهري كه زنده بدوست عالم

ز همره روزگارت پرسم احوال و گويد بشنو ز پژمرده قلب و غبار آلود ايام و رخسار تَرَم

گويم يادش هنوز روانست همچو جوي بهاران كه ورا درياي نيك نامي هست جام

گويد فرشته ي بي همتاي نژاد بود و برزن بي ريايي را بيداري بود به منش گام.

نیلفر غنوده در نسیم

ذاتت را نمايان كن نيلفر غنوده در نسيم مهرباني

تو نه آني كه هاله ات نماياند از پس مِه حجب؛ گلگون ترنمي هستي سرمست آغوش اهورايي

مهرت ايراني و سيرتي چون سرو سخي؛ زيبايي ملودي آغازينست و نوازشت رايحه فروتني

دريوزه ي رخ نجابتت نمودم قلبي كه گونه اش به سخره گرفت فرشته پاكدامني

كبريا را گهوار هستي و بزرگ زادگي را خروشان نهر هامون دلدادگي

هويداست نگاره اصالت؛ جرعه اي افسونم نموده بال گشودن از كالبد هشياري و رهايي سوي سِحرِ بي ريايي.

دختران سرزمین من

دختران سرزمین من ایزدان زیبایی بودند و الهه ی پاکدامنی

پژواک مهرشان درنوردید دامن شهنامه و شاهکار حافظ و ماندگار گشت در دیرینه پر نشیب ایران زمین آریایی

سیمای ملائک بود سوسوی نجابتشان در شاهره اصالت و والا نیایی

گوهر منش را در آغوش نور کبریا جوی و گونه را سپار به زمزمه خلوص وزان ز صبحدم بی ریایی.

گهوار مهر

میهن مهرست مهد موانست نَسَب و نجابت؛ آنجا که ذره ذره خاکش بودست هم آغوش پاکدامنی و اصالت

مرا شیره وجود، نشان از منش دارد و سیمای سخاوت

رخسار رادی گلگون است به درفش بوسه ی بی ریایی؛ این گهوار خزانش پژمردگی شمع صداقت بودست، و حالیا بهارانش شرر شعله ی بی پیرایگی و زلالی طینت

عشوه ی همدلی ربود قرار از باطن روان از پِی نسیم صمیمیت سیرت؛ زمزمه ای نوازش می کند پلک روحم را؛ که برخیز که بزم بزرگی پندار برپا گشتست در دشت والایی سرشت و سایه سار گرانمایگی سیرت.

بی پیرایگی فرحناک مهربانی

زمزمه ي زيبايي وزيدن گرفت ز ذات فرحناكت الهه ي اصالت و مهرباني

رهگذران را شمع محبت هستي و سوسوي سيمايت فانوس صفا و فروزش خلوص و رنگين كمان راستي و وارستگي

آري؛ تو بودي كه پلك روحم را تلنگر زدي كه هماي موانست خيرات ميكند بوسه ي همنشيني و همدلي

تو شبنم عشقي، روان ز گونه ي معصوم بي پيرايگي

ژاله نجابت پِي ات را ميگرفت؛ ميگفت كجاست رايحه ي روح فزاي بي ريايي

گفتمش سدره نشين پژواك پاكدامنيست؛ نيايَش بزرگ زادگي وجود بود و زادگاهش قلب سرمست ز افشره والامنشي

گفت نشان از نگاهش ده و درجات افسون و گيرايي

شاهرَه آزرم، اشارت دل بود و دستگيرش تا برزن اهورايي بي آلايشي، نكو پنداري، و راد سرشتي.

چکامه پاکدامنی و رخسار بی ریایی

شوق درون من شِكُفت به شميم غنچه اي كه چكامه لبانش نجواي طراوت بود و پاكدامني زمزمه بهاري

روح بي همتايش آراسته به نجابت بود و آرايش روانش مايه رشك فرشتگان واحه زيبايي

قلبي در سينه ميفشرد كه افشره اش اكسير بي ريايي بود و ترنم بيدار دلي

سرزمين من، موانست را دامان بودست و بوسه ي اصالتش گلگون نموده رخسار منش هاي اهورايي.

گوهر نیا و گرانمایگی

زيبا هستي زاده ي گوهر نيا و گرانمايگي

نجابت قلبت چشمه سار اصالت است و پاكدامني و بزرگ زادگي

شميم روانت روح فزاي خاطرست در دشت و دَمَن مهرباني

رهپوي منش ايراني باش كه هر گَه زاينده ي زيور نيك انديشي است و نام آوري

پرورده دامان اصالت

خطه ي ايران زمين شهير بودست به آغوش بي آلايش مهر

پرورده دامان اصالت هستي و سايه سار سيرتت بوده بوسه نجابت فرشتگان سدره نشين نيلگون سپهر

خوان سخاوت اين ديار آبستن بي ريايي و والايي وجود بودست در گذر دهر

يادگارانش شميم بزرگي بودند و ترنم حضورشان، نام آوري، بيدار بختي، و فَر.

نسیم بی آلایش رادمنشی

بهر وجودتان از حضرت باريتعالي خواستارم بوسه هاي سربلندي، سرافرازي، و كاميابي

وجودتان پيراسته به نَفَس صبحدم است و روان بي آلايشتان ترنم اصالت كبريايي

زيبايي، نغمه آغازين سيرتتان است و ضميرتان سدره نشين روح راد منشی

برقرار باشي نجواي نجابت در هاله ي پاكدامني زيبنده ذات ايرانيان اهورايي.

دیار من، زادگاه درخشان رادمردی

روزگاران رادمردی سر نیایند با تاخت زوزه های اهریمنی

دیار من آبستن اصالت و نکویی نام بودست در برهه های افتخار و شبانگاهان نامرادی

دیده بر هم فشار و دمی گذر کن در خاطر درخشان خطه ی نجابت، مهمان نوازی و بی ریایی

بوته و شاخسارم اگر خشک گردد ز لهیب دهر، در خوان خاک این گهوار خفتست بذر جاودان نام آوری.

به دوست عزیزم، امیرحسین

اميرحسين، عزيزم؛ هميشه بوده اي مايه افتخار

وجود خانواده ات هماره مهر و محبت را بودست چشمه سار

قلب مادرت صفا و بي پيرايگي را در ضميرت گذاشتست به يادگار

پدر كه، اصالت نجواي رخسارش است و بزرگ مردي و خلوص ذات، ديدگانش را نموده اند پربار

دگر سرشت هم باطنش آغوش بي ريايي بود و شميم حضورش شكوفه نجابت و وقار

فرشتگاني بوديد سدره نشين برزن كبريا و گونه هاي نيك نامي تان گهواره منش نيا و والايي تبار.