مجنونانه ي عشق
از عشق گفتي و قوي سفيد
يادم آمد ز مجنونانه ي بيد
ز بالين و نسيمي كز مهري زرين قدم دهد نويد
ديدگان بر آسمان و تلألو همدلي آيد ز زهره و ناهيد
بر بال رويا خُرامي و دلبرانه اي گويدت برخيز؛ مهين مراد دلت رسيد
دامان مهرباني گشوده گشت و آواي بي ريايي بردميد
دلدار به مهماني روان اندرون و تابان بارقه ي روزن به شادماني ميرقصيد
گفتمش به آشيان خوش باش تا ز شيداييت شكوفه ي انس آيد پديد
گفتا، با ديدگان افتان، نوازش روح به همت بي پيرايگيست و اميد
گفتمش سفره ي صميمت گشا تا جرعه ي فداكاري روان گردد و مَديد
گفت ز واژه ي جاودانيت گو و تلنگري كه ساحتش آيد به ديد
گفتمش دست يازي به پاكي و راستي؛ تا كه به وقت درشتي، ز اهرمن دهر نهراسيد
گفت ز مستانه ي همنشيني گو و چگونه توان در سايه سارش آساييد؟
گفتم به دل يار اصالت باش، مركبي كه بر آن سياوش ز مكر پليدي برجهيد
گفتا گرت نباشي در برم، چون سپرم ره دهرِ دشنه بر روح بي فرياد
گفتمش به واحه ي بي آلايشي درآ؛ كه سرچشمه ايست كه شكوه ايران زمين هماره زان جوشيد.