رؤیایی با ماه

شاید

دل باید می‌داد

به آوایی کز ابر

روان به خانه‌ی دل است

آری

راه بُگشا

به پرتوی

کز روی تابانِ ماه

به قلب پاکَت دل دادست

روی کن به آن نجوا

که احساست برون تراود

آیا، راستی

تلنگرش را در‌نیافتی؟

که تو خود ماهی و

در کشاکشِ دلدادگی

صورتی زمینی یافتی.

روح يلدا

برف سپيد؛ با من بگو راز شيدايان يلدا
با من بگو از رازي كه همنشيني و مهرباني نمايند هويدا
كيست آنكه كوبه ي روح را در آوردست به صدا
كيست اين مهمان فرخنده ي اهورايي صدا
گويد منم؛ حبيب و نظر كرده ي پروردگار بي همتا
گويمش صاحب خان خودي و قدمت روي چشم، بفرما
روي كرسيم چيده ام پياله چاي و نقل و باقلوا
كدبانو تدارك ديدست پلوي زعفراني و فسنجان و مسما
گويمش از اقوام احوال گير و همسايگان را دعوت نما
گويد بزم ايراني برپاست و رزق مهمان هست با خدا
به راستي؛ كجاييد بانوان بي رياي آشيان كبريا
كجا رفتيد راد مردان اسوه ي شجاعت و سخاوت و پارسا
بر گرد هم جاي گيريد تا كه طولاني ترين شب هم پياله گردد با شادمانه ي رعنا
دهر فاني است و به گاه زندگاني به هنگامه ي آشتي باشيد و وفا
به پيشواز مهربانانگي رويد زان پيش كه هماوردتان گردد فنا
خواهر؛ برادر؛ دست در دست يكديگر گذارده و جادوي عشق را بهر ميهنمان نماييم تمنا
زادِ روحمان اصالت باشد و نجيبانگي را به بي ريايي نماييم مانا
باشيم بر اين مرام تا پاكي و فرزانگي در ديارمان فروزان گردد و راستي و صداقت گردد رخنما.

 

مجنونانه ي عشق

از عشق گفتي و قوي سفيد
يادم آمد ز مجنونانه ي بيد
ز بالين و نسيمي كز مهري زرين قدم دهد نويد
ديدگان بر آسمان و تلألو همدلي آيد ز زهره و ناهيد
بر بال رويا خُرامي و دلبرانه اي گويدت برخيز؛ مهين مراد دلت رسيد
دامان مهرباني گشوده گشت و آواي بي ريايي بردميد
دلدار به مهماني روان اندرون و تابان بارقه ي روزن به شادماني ميرقصيد
گفتمش به آشيان خوش باش تا ز شيداييت شكوفه ي انس آيد پديد
گفتا، با ديدگان افتان، نوازش روح به همت بي پيرايگيست و اميد
گفتمش سفره ي صميمت گشا تا جرعه ي فداكاري روان گردد و مَديد
گفت ز واژه ي جاودانيت گو و تلنگري كه ساحتش آيد به ديد
گفتمش دست يازي به پاكي و راستي؛ تا كه به وقت درشتي، ز اهرمن دهر نهراسيد
گفت ز مستانه ي همنشيني گو و چگونه توان در سايه سارش آساييد؟
گفتم به دل يار اصالت باش، مركبي كه بر آن سياوش ز مكر پليدي برجهيد
گفتا گرت نباشي در برم، چون سپرم ره دهرِ دشنه بر روح بي فرياد
گفتمش به واحه ي بي آلايشي درآ؛ كه سرچشمه ايست كه شكوه ايران زمين هماره زان جوشيد.

 

عشق

گفت از عشق و گفتمش محبت خالص و بي ريا
از اين منظر؛ در ره دستگيري نيكان، پيشي جوييد و گرديد بي پروا
گامي به فرا نهيد و دست بر دست روحي نهيد زلال و گوارا
به لبخندي، گرماي باطن پيشكش كنيد و اندوخته ي مهر نماييد هويدا
اَر معيشت اجازتتان ندهد، مهمان باشيد به خان يكديگر، گاها، و به استكاني چاي هم كلامي را باشيد هم نوا
گاهي سلامي و جوياي احوالي عزلت زده اي را ز قعر تنهايي رساند به مسند اغنيا
درخت را گر به آبياري نوازي؛ در هنگامه گرما، در آغوشت گيرد به بوسه خنكي و گاها سرما
جرعه اي آب روانه ي گلدان ساز تا به طراوت و شميم شمعدانيش شكفته گردي و به عطر نرگس فارغ ز دنيا
بر بالينم آ به لبخندي و كلامي؛ تا كه به پايت ريزم گنجينه ي احساس و احترام بي تمنا
بدان؛ هر آن كه به واحه ي عشق و محبت درآيي؛ در جايگاه فرشتگان، سريري بي همتا را گردي سزا.