هماي همدلانگي

همروح باش و هاله ي خلوص فشان بر هماي همدلي
هنگامه ي بي ريايي به ياد آر مرا تا كه به پايت ريزم گنج جانفشاني
آوايت آمد ز كوچه سار مهرباني
عندليب بر دوشم جاي گرفت و رساند پيغام طاووس پاكدامني
مهتاب بود و تو و سال هاي خردسالي
گفتي بر ديارم آييد آهوان مهربان سيمين پيشاني
نجوايي آمد ز كهن استاد راه زندگاني
نوازشت نمود و بوسيد روحت را به هداياي رهسپاري
گفتت فرشته ي صميمانه ي فداكاري
آغوش قلب گشا تا كه بر گِردت آيند پروانگان نجيبانگي
بوسه بر روحي دار كه پنداريش دريوزه گر پارسايي
گفتيش از هدف غايي و اشارتت داد به عِطرِ مهر پراكني
گفتي رهنماي مسير و گفت ترنمات جبين نوازشگري
گشوده گشت بقچه و سهمت همدلانه ات گشت بي پيرايگي
بال هايي بر سيرتت نمودار گشت؛ يكيش راستي و ديگري بي آلايشي
ديدگانت درخشان به گوهران خاصانگي و بزرگوارانگي
كامت گشوده گشت به ملودي فلسفه ي هستي
سمفوني روحت پيراستگي و سراسر وارستگي
والايي، نت آغازينش بود و ره برد به سراپرده معصوميت و فرشتگاني
تقديرت فروزش زيباييست و ستايش همنشيني و آغوش گشايي به شان والامنشي.

 

مجنونانه ي عشق

از عشق گفتي و قوي سفيد
يادم آمد ز مجنونانه ي بيد
ز بالين و نسيمي كز مهري زرين قدم دهد نويد
ديدگان بر آسمان و تلألو همدلي آيد ز زهره و ناهيد
بر بال رويا خُرامي و دلبرانه اي گويدت برخيز؛ مهين مراد دلت رسيد
دامان مهرباني گشوده گشت و آواي بي ريايي بردميد
دلدار به مهماني روان اندرون و تابان بارقه ي روزن به شادماني ميرقصيد
گفتمش به آشيان خوش باش تا ز شيداييت شكوفه ي انس آيد پديد
گفتا، با ديدگان افتان، نوازش روح به همت بي پيرايگيست و اميد
گفتمش سفره ي صميمت گشا تا جرعه ي فداكاري روان گردد و مَديد
گفت ز واژه ي جاودانيت گو و تلنگري كه ساحتش آيد به ديد
گفتمش دست يازي به پاكي و راستي؛ تا كه به وقت درشتي، ز اهرمن دهر نهراسيد
گفت ز مستانه ي همنشيني گو و چگونه توان در سايه سارش آساييد؟
گفتم به دل يار اصالت باش، مركبي كه بر آن سياوش ز مكر پليدي برجهيد
گفتا گرت نباشي در برم، چون سپرم ره دهرِ دشنه بر روح بي فرياد
گفتمش به واحه ي بي آلايشي درآ؛ كه سرچشمه ايست كه شكوه ايران زمين هماره زان جوشيد.

 

آتش هيزم، افسون همدلي

عطر هيزم و زغال را رويگردان شديم كه همنشيني ها رخت بربست
همدم تنهايي و تجمل و اجاق گاز شديم كه گرد سردي بر سيماي همدليمان نشست
سالي به سالي مهماني ننوازد زنگ را و چه رايگان كهن خصال نياكان را داديم ز دست
تش هيزم بود يا صفاي طبيعت؛ ندانم؛ اما محفلش سخاوت را نجوا ميكرد و موسيقي هُم كُري كه روح فلك را ميكرد مست.