عرياني رخسارت را بوسم اي سرزمين مادري
آغوش من، دامان توست؛ هر چند دلگير و خزان زده اي
روي سوي هامونت كنم و امن گيرم در كوهسار همدلي
به روياي سبكبالي برپا دارم آتش هيمه اي
بر بلوط دست يازم و انتظار دارمش ملودي بي ريايي
نسيم ديار نوازد گونه ام را؛ اغوايم كند به دمي و نشيمني و نگريستني
رقص پونه، دلرباست و روايتگر گذر پاك مردماني
گويد اين ديار به مردانگي و رادي بودست نامي
به دلربايانِ ظاهر دل مبند؛ كه رخساري هستند و، صد حيف، واهي
به هاله ي اصالت درآ و برگير شال و سِتِرِه ي نيكنامي
كلاه نمدي را نشان شأن دان و در آسمان اصالت بال گشا چو عقاب پيراستگي
گيوه را چو همره ديرينگي دان و رَه سِپَر سوي آستان فروزندگي
مهرباني را آيين دان و كيشت باشد پاكدامني
مبادا باشي به ره كژروي؛ نابودي نصيبت گردد و محروم و ز درفش ايراني.