بدرقه ي خزان

هنگامه پاييز؛ سفرت به خير
اميد كه دوباره بينيمت؛ گر روزگار بر مرادمان نمايد سير
خِش خِشَت نواي باي باي و وجودت باران و بركت و اكسير
بي قدومت كي ديار به طراوت نشيند به بار
رُو سوي سرنوشتت و به سراپرده بهار گرد رهسپار
زمستاني سخت در پيشست؛ هِل ما را تكاپو و كارزار
سرسبزي از آنِ آنست كه زمستان را در آغوش گيرد تا كه شكفته گردد شكوفه ايثار
پاداشش چشمه ساران خروشانست و نسيم همدلانه ي كوهسار
سردي و گرمي و شاخسار و بي بار؛ همه نعمات بي شمارند از جانب پروردگار
به شكرانه؛ روي به درگاه باش؛ چه روزِ فروزان و چه شبانگاه تار.

خرامان واحه ي خرم و آباد

بنازم خرامانيت را خرم واحه ي آباد
چك چك فرح آيد هر آنگاه كه سيمايت آيد در ياد
به رويا بودم و به بيداريم كشاند تلنگر باد
گفت روي سوي مستانه ي پاييز كن كه بدرقه ي نگاهت را خواهد ز بارقه ي نهاد
گفتمش يادگارت چيست بر رخ زادگاه و گفت رعد
گفتم رهاورد درشتي ات؟ گفت رويش زيبايي ز مهد
گفتم رخنماييت به افتان رعنايان بود و آخته بود دشنه ي نبرد
گفتا چشمه سار دهر اينگونه است و افتان و خيزان را بستست عهد
گفتم به خود نازي و ليك طبعت خروشانست و سرد
گفت لهيبِ لرزه اخگر فروزد و نوزايش نور را ميسر كند
گفتم پندارمت يار يا غباري كه ظاهر زيبايي به بي روحي پوشد؟
گفتا خموش؛ به بهاراني نگر كه به انتقام از من؛ عالم را به سبز افشاني افروزد
حكايت دوران را بدان از كلامم؛ كي بي هماوردي مهِ، رنگين كماني ديدگانت را بوسد
پرهيز ز كنج نشيني و گام نها در شرر رهسپري؛ تا كه تابستان رخسارت را بهاري مَه سيما به بار نشيند.

 

سيماي پاييزي ديار

عرياني رخسارت را بوسم اي سرزمين مادري
آغوش من، دامان توست؛ هر چند دلگير و خزان زده اي
روي سوي هامونت كنم و امن گيرم در كوهسار همدلي
به روياي سبكبالي برپا دارم آتش هيمه اي
بر بلوط دست يازم و انتظار دارمش ملودي بي ريايي
نسيم ديار نوازد گونه ام را؛ اغوايم كند به دمي و نشيمني و نگريستني
رقص پونه، دلرباست و روايتگر گذر پاك مردماني
گويد اين ديار به مردانگي و رادي بودست نامي
به دلربايانِ ظاهر دل مبند؛ كه رخساري هستند و، صد حيف، واهي
به هاله ي اصالت درآ و برگير شال و سِتِرِه ي نيكنامي
كلاه نمدي را نشان شأن دان و در آسمان اصالت بال گشا چو عقاب پيراستگي
گيوه را چو همره ديرينگي دان و رَه سِپَر سوي آستان فروزندگي
مهرباني را آيين دان و كيشت باشد پاكدامني
مبادا باشي به ره كژروي؛ نابودي نصيبت گردد و محروم و ز درفش ايراني.

خزان زده ي هامون

در آغوشم جاي گيريد خزان زده هاي هامون
دانم زماني دلرباي حور بوديد و گلگون
باد مراد آمد و به نامرادي رهسپار عدمتان نمود و خشكيدگي جان
نعشي زرد رنگ و پژمرده زين ايلغار گشت حاصلتان
پاي جفا بر گونه تان نهاده شد و خش خش آمد از نفير باطنتان
سيلاب دهر به اين سو و آن سو كشاند و بي مروتي اش پديدار بر قامتتان
بر بلندا بوديد به وقت عيش و به وقت سختي خاك آستان آغوش گشود به حمايتتان
در پناه خود فشردتان و محو ز ديد نامحرم نمود سيماي پژمرده تان
باد و باران سرگرم جولان در ديار و به خيال كه به طوفان درشتي ناديده گشت نسل و نشانتان
در بستر خاك ره خود پيموديد و در بستر تكامل نمايان گشتيد در بهاران
آنكه در گور و نيستي مي پنداشت آخرتتان
كنون به خاميْ خيال سرخوش و غافل ز پوزخندتان بر بالاي سرشان
مستانه ي خود سر دهيد و رنجش مداريد ز تقدير كردگار جهانيان
گهي نيستي و زجر آيد پديد تا كه رستاخيزي ديگر بينيد در رخنمايي بالندگي سرنوشتتان.

 

پژواك فرح باران

بر گونه ي نجيب ديارم، رقص باران بوسه بازي مي كند
شاكر بزرگ پروردگارم كه در گاهِ بي كسي، وطنم را ياري رساند
در عزلت غم، فرو نشسته بودم و بر روزن، مهماني فرحبخش اجازه حضور مي خواهد
گويد از نشانش و پيغام سرزندگي بهاران را بر خزان زادگاه نشاند
پُرسَم ز سَر منشأ و مهربانانه به آشيان پروردگار اشارت دهد
ياراي خيز نيستم ز خشكي روح و به بازدمي تاري احوال را ز ضميرم مي زدايد
روح ز من نيست و از آواي اهورايي بيخود
مستانه ي نوزايش سر داده اند چشم انتظاران رستن در خاكين مهد
سفره ي بي كران سخاوت در بَرَم به بزم نوازي و زنهار رخوتم گشته رعد
ز آستان كردگار روي گردان مباش، حتي اگر عرق بر جبين ديدي در چله كه وُرا پِنداريش سرد.

هالووين

هالووين، هاله ي شاديست بر گاهي غم انگيز
همانند شادي از ريزش برگ ها در هنگامه ي پاييز
برگ هايي كه به وقتي برومند بودند و رقصان در بر نسيم روح انگيز
سرزندگي را درفش بودند و كنون با پاي بر نعششان گذاشتن، ز خش خش و ناله ي شكستشان گرديم لبريز
به منظري پاييزي نگريم و ز انبوه جنازه هاي بر خاك فنا خفته به يكديگر تبريك گوييم هنگامه ي برگريز
اي ديده ي غافل، معنا نگر و بهر عاقبت زيبايي و زندگي، شامه هوش را نما تيز
اين همه زيبايان در خون خود غلطتند تا روح رشد سيراب ز هم آغوشي با لاشه ي خوبان شود و رحمي بر ديده ي منتظران نمايد و بشارتشان دهد بر بهاري جلوه آميز
آري؛ عزيز؛ عبرت گير و بر پدر و مادر نگر و همه آنان كه تيمارت كنند؛ تا كه خود روز و شب، ز سبزي به زردي گرايند و با پيشكش روح خود به سرسختي دهر، تو بالنده باشي و بهرشان لبخندي باشي سرشار ز كمال و سپاسگزاري و گام هاي پر فروز.