پاسداشت انسانيت
گفتي از سربازي و سلاحي كه ورا نام هست قلم
گفتمت آرمان؛ گفتي پاسداشت فرهنگ انسانيتم
گفتم ز شرط دل گو و گفتي نجابت و بي پيرايگي باطنم
گفتم غزل رهروي گو؛ گفتي مادام كه سيرت به سالوس نيالايم
گفتم چيست سِرِ شكفتن غنچه ي فروزش در ديارم
گفتي پروردگار رضا باشدت و خاطرش ز كردار نگردد زخم
گفتم ايدون برهنه پاي و افكنده سر ره سپرم؟
گفتا خيره سري و تجمل هم آغوشت سازد با نيستي و غم
گفتم كنون نغمه ي رستن سر ده تا به نياكان مهد آغوش سپرم
گفت بيخود ز خاطر شو و به خداي يگانه گردنِ فراز نما خم
گفتم يگانه ام يا با خيل بيدار دلان هم رَهَم
گفتا هر آن كه ز پاكدامني دارد نشان، در فروزش ديارش دارد سهم
گفتم آن پاكي كه ز غفلت يا ناچاري آلوده گشتست را چه دانم؟
گفتا گر صداقت ورا هست در باطن، پذيراست به درگاه پروردگار دو عالم.