گلبرگ‌های طراوت

ای شکوفه‌ی رعنا

با روحِ دلم گشته‌ای هم‌نوا

عِطرِ گلبرگ‌هایت

شمیمِ بوته و شاخسارت

همه بوسه‌اند بر گونه‌ی دیده‌ی احساس

خرم‌دلیِ وجود را، رُخَت، هست اساس

بال گشود، رایحه‌ای از ضمیرِ معصومت

بِکریِ نهاد، جلوه‌ات راست طینت

دَمی مهمان، بر سفره‌ی سبزه

بهاران را، طراوت هست روح غمزه

زنگارِ رخوت شْوی، به جامی از فسون

روانه از رُخِ شکوفایی به دیدگان اندرون.

یادگاری از واحه‌ی ترنم

قطارِ دل، مرا هم راهی کن

سوی آن میعاد‌گاه که، روح دارد برزن

مرا بَر تا آن نسیمِ سبکبالی

که آبشار، نوزایشش را دارد ملودی

مرا بَر تا بوستانِ آن چنارانِ سخی

که دلم، ز وصل‌شان، رها نبودست دَمی

گو مرا که ‘ملبس به بالِ رؤیا باش’

‘به خلوت‌کده‌ی رویشِ قلب، گام نِه یواش’

گو ‘خاکبوسِ بوسه‌ی نور باش’

‘تا گلبرگِ امید، بیدار گردد از قدم‌هاش’

مرا امیدست به وصلِ آغوشِ این نوا

که رخسارش سِرِ خرم‌دلی را نمودست برملا

سمفونی‌ای از رقصِ آب و دلرباییِ نسیم

زنده‌دلی، سوغات و، دلدادگی، شمیم

پَر گیر به آستانِ روحِ پاکِ طراوت

پروردگار را شُکر گو بهر خوانِ برکت

به هر جلوه‌ی هستی، شمایلِ نعمت

نوشش سهل و فارغ ز محنت

آبشارِ بیشه، ترنمی از هنرمندیِ پروردگار

بوسه‌ی سخاوتش، بر رُخساره‌ی دیده، یادگار.

بزن نی‌زنِ طبیعت

بزن نی‌زنِ طبیعت

بنواز آن ملودیِ طراوت‌بار را

بنواز تا گوهر زندگانیت

بنواز تا اندیشه‌ی رخ‌نمایی‌ات

آن سِرِ بکرِ هستی‌ات

همچو نوای نای نای‌زن

از مجرای آبشار برون تراود

این رقصِ آبشار

یادآور حرکات انگشتانِ نای‌زن است

بر رُخِ با‌وقار نای

همچو موسیقی که طراوتِ روح را ارمغان دارد

ملودیِ آبشار نیز روح‌نواز است، با این تفاوت

که نای فقط قلب را نشانه دارد

ولی ملودیِ آبشار

بستری سِحر‌انگیزست

بهر طراوت دل

جلای رخ قلب

زنگار‌زداییِ روان

پالایش چشم روح

تزریق اکسیر امید به جای جای پیکر

آری

نای، شاید تو هم درس طراوت بخشی

از آبشار آموختی

که رقص نوایت سوی عالم هستی

موزون است چو رخنماییِ ملودیِ آبشار

تو پذیرای نَفَسِ نای‌زنی و او

پذیرای سِرِ حیات‌بخشیِ خاک

موسیقیِ تو آوایی‌ست و سمفونیِ آبشار

رقصنده‌ی طراوت است و موسیقیِ جاودان

موسیقیِ جاودانی که هر لحظه‌اش دستگاهیست و

سیمای نُتَش، در هر آن

رخساره‌ای جدید و تکرار‌ناشدنی.

دَمی با طراوتِ گامِ باران

بوسه‌ی زلالی‌ام بخش، اشکِ غلتان از رُخِ اثیر. نجوای سیاحت‌ات را با من باز‌گو، زان سان که آرمیدی بر مَرکبِ ابر، و راهیِ رخ‌های تشنه شدی در بیکرانْ وادیِ عالمِ خاک. جرعه‌های طراوت‌ات، کیمیا بر رخسارِ گلبرگ معصومانه‌ی رُز. در این برزن، روح و سیما همه شکفته به میمنت حضور مِشک‌فشانت، که با آواز افسونگرِ دلربایی گام نهادست بر درگاه ضمیر هر جنبنده و جماد. آری؛ به وصلِ بوسه‌های طراوت‌ات، خارا‌سنگ نیز عِطری به رخسار افکنده و کُنده‌ی غریب‌مانده از جنگل نیز آوای رایحه را راهیِ منخرینِ راهیانِ دشت و دمن نموده است. دَمِ مسیحایی توست که خاک را نیز نِکهتی عطا فرموده زنده‌گرِ بربطِ دلِ عشاق. با تو، گویی، دیده‌ی صخره نیز گشوده گردد و چشم دوزد به گهوارِ اولینش، بیکرانْ فضا. آری؛ به فسونِ اکسیر شکفتگی‌ات، همه عالم را سبکبالی گیرد؛ خیزش روح سوی سفره‌ی بیکرانِ آفرینش. رهایی، به دَمی، از عالم خاک و دَمی را در باده‌ی نعمت پروردگار غوطه‌ور بودن.

جرعه‌ای طعم طراوت

شاخسارِ پُر‌کرشمه‌ات، نارونِ زمزمه‌گر، هویدا گشت در پَسِ زخمِ پیکرِ دیوار؛ زخمی دَلَمه‌بسته به بوسه‌ی بلور. هاله‌ی زلالِ روزن را زدودم و یادم آمد از آن روزگاران که لهیبِ گرما بی‌داد می‌کرد در خروشِ بی‌امانِ مرداد‌ماه. آن روزگاران که به جرعه‌ای مایه حیات، آشیانم را غرقِ خنکای دلپذیر می‌نمودی به سپاس. یاد آن ایام، به آنَم داشت که کامت را خلعت دهم به جرعه‌ای دگر از کیمیای سر‌سبزیِ هستی. صبحگاه بود که دیدگان گشوده گشت به نجوای نوازشی دلپذیر. گویی نغمه‌ی طراوت‌ات به پاسداشتِ مهمان‌نوازیِ دیشب آمده بود. چه صبحی بود این سپیده‌ی معطر به نفیرِ بی‌پیرایه‌ات. نفیری که ملبس بود به مراوده‌ی پنهانی خاک و آب و پیکرِ شکوه‌مند و روح‌فِزای تو. خوشا آن‌که باغِ دلش هماره بهار بُوَد و مزین به چنارِ آرامش، بید مجنون رؤیا، و نارونِ زمزمه‌ی خیال‌پردازی.

رخسار طراوت

چیستی روحِ طراوت؟ عشوه‌ای ز رُخِ برگ. بوسه‌ی آغوشت، جان را به تلألو وا‌میدارد و شکوفاییِ بوته‌ی احساس مرهونِ اشکِ نا‌پیدای تُست که در کامِ روح آشیان گُزیده و تلنگریست بر گلبرگ‌های سرزندگی، سوی بال‌گشایی به قامتِ طلوع دل.

دَمی با عشوه‌ی نسیم

این اثیرِ بی‌ریا که بوسه‌بازی می‌کند با گونه‌ی شُش‌هایم؛ اثیری رسته از معصومانگیِ رُز. بال بُگشا پروانه‌ی طراوت، که گلبرگ احساسم سخت مفتونِ دَمِ مسیحاییِ گذرِ توست. گذر کن بر گونه‌ی ادراک و رَدِ شکفتگی بر جای گذار در آغوشِ ستایشگرانه‌ی دیده‌ی دل.

رقصِ بوسه‌هایت آبستن است به ژاله‌ی سپید‌دم، که مأوایش دیده‌ی روحست و درخشش‌اش ضربتی کاریست بر گامِ هشیاری. شاید مقصدِ این عشوه‌گرِ معطر، روزنِ روان است و دشتِ خیالی شکوفایی رُخِ ضمیر.

نقش طراوت در رخ بوم

به بزم نیلفَران آمدست رُخِ رقصنده‌ی آب

تو گویی رویاست، رسته ز رو‌بند خواب

چه زمزمه است در کالبد طراوت

که ز روح روبد زنگار محنت

رخ گلبرگ‌های شوخ و غمزه‌وش

هنگامه‌ایست، سیمای قلب را، بوسه‌بخش

دست یازیدم به ختن‌واره‌ی این فسون

هلهله پدیدار گشت در دیده و گردشِ خون.

دیار با طراوت خرم‌آباد

نجوای طراوت، روح را گیر به بَر

آوازه‌ی این واحه، طنین داشته بر قامت دهر

گَهی قدمت و گَهی گهوار تمدن

دمادم، پژواک افتخار را بودست گُلبُن

سوسوی خصلت، سدره‌نشین هر کران

اصالتِ دیار، در اوراق تاریخ دارد آشیان

جوانه‌هایش رهسپر بوده‌اند به آفاق نیک

ماهتابِ سخاوتش، به دَمی، نگشتست تاریک.

گلبانگ نوزایش

نغمه‌ی نوزایش، وزان در کالبد دیار

سال نو، عزیزان، شکوفا و پُر‌بار

فروردین آمد و گاهِ خِرمَنِ طراوت

این ابرِ رقصان، سیمای زنده‌دلی دهد بشارت

آشیانه وجود‌تان، همچو گلزار بهار

گلبرگِ مراد روید، ز رُخِ خار

بر شیشه‌ی قلب‌تان زند، نم‌نمِ شور

نجوای سبکبالی، در سیرت، پژواک دهد حضور

هم‌آوا باشیم با بزم گلباران طبیعت

این نسیم، افسون‌گرست به خجستگی و مسرت

آغوشش را روانه گردیم؛ این سِحرِ گوارا

جوانه، بوسه‌ی قاصد آفتاب را دارد تمنا.

آرامِ ضمیر

سِرِ درونت، گوارا

بوسه‌ی روح را، به قلبم، دار رَوا

این چه غَمزَه‌ست در پَسِ نقابت

آغوشِ طراوت، رخسارِ وقارت

نجوای نوزایش، معصومیتِ نِگَهَت

رؤیایم را افروختی، به پیراستگی باطنت

از آسمان آمدی و، خسته‌ی راه

هستی‌ات روح پاکی؛ وارسته ز گناه

نوش دِه مرا، کیمیای فسون

به سِحرِ خلوص، خاموش کن جنون

دل دادم به رامشِ رقصان

آرامِ ضمیر، شکوفا، خندان.

سِحرِ زیبایی

آری؛ زیبایی دوست‌داشتنی‌ست

روحِ گل داند نگار‌گرِ بوسه‌ی طراوت کیست

نسیمی سبکبال، اغوایم کند به آغوش

رقصندهْ بازیگرِ دل، به رویایم، پُر خروش

عِطرِ موزونیِ قامتی دل‌فِزا

عِنانِ ضمیر، در افسونِ شکوفایی، رها

گلبرگ‌ها را وصلی‌ست با غمزه‌ی خورشید

هر جلوه‌ی طبیعت، سِحری دلربا دهد نوید.

اشک معصومانه ی رُز

اشک معصومانه ی رُز

دلبرانگیِ قَدَمَت خلعتی به نوروز

فسون‌را خنده ات، دَرنَوَردیدست مرز

این طراوتِ پیکر، نوزایش را دارد اندرز

بی ریاییِ شهدت، به سیمایِ دیده، فروز

گلبرگ ها، لبریز ز مستانه ی آغوز

دوش خواب بودم و، عِطرِ اَنگَبینت سحرخیز

غمزه ی وقارت، به چینِ رخسارت، سرریز.

چک چک طراوت

چِک چِکِ گوش نوازِ طراوت

پروردگار لبریز نمودست خوان دیار به سخاوت

شکوفه ها باز شوید، به بوسه ی دلبرانه ی بخت

سفیدیِ زمستان، ز رخسار آشیان، بَربَستَست رخت

سپیددمی بود؛ نوروز را به سیما، بشارت

سبکبالیِ دل، با خنکای فرحناکی داشت مؤانست

گام، به بالین رویا و؛ ستایش، طینت

این دلبرانگیِ نسیم، طربناکست به سیرت

سبزه ی جان، برون آ، ز خواب محنت

بهارانِ دیار، قدم رنجه کردست به شوکت.

رقص اخگرین

رقصان بُد این هاله ی دلربا

روح شَمیمناکی اش، به بوسه، تراوا

مسحور نمود گام را، به قامتی فریبا

پیچ و تابَش، به دیده ی عیش، گوارا

جان، وصل فسونش را داشت تمنا

دَمی ز حضورِ خاکی، ادراک را، رها

عشوه ای موزون، گسترده بر خوان رویا

مرغ ستایش، در آغوش غمزه اش، رها

شِکَنِ رخسار، دلدادگیِ نسیم راست هویدا

نوازشی اخگرین، گونه ی خیال را، بها.

خرامان دلکشِ دیار

نغمه ی نوزایش آمد و چکامه ی شکفتن

ز لرستان بیداد کرد هماوردِ خُتَن

طراوت، هزارآوا گشت و خرم دل، دَمَن

بوسه ی سپیددم را، روحِ سرزندگی، مأمن

سالی نو، دلداده ی عشوه ی دیرینْ برزن

وقارِ تابناکِ گهوار، رامش رستن را، شأن

نوروزتان خجسته باد، پاک دلانِ ایران زمین

رویش مهربانی را، دمادم، دارید بر جبین

شعله ی اصالت تان، به کران، فروزان

قهقهه ی بزرگ منشی، مستانه و خندان

شهدابه ی بهاران، به غمزه ی نسیم، خوش خوان

پایکوبیِ عِطرِ جوشش، به وصلِ دیدگان، خرامان.

خنیای فسون

خرامان دل باختی به ندای باران

فسونش را لمحه ای بوسه ی دگرش دان

برنای خاک و وصلِ عیشِ رندان

قطره قطره ی شهد، شکوهی ز عدم فروزان

باشد این احوال، به افق، جاودان

عالمِ آغوش، به وقارِ نوزایش، خندان

رامشِ نو رسته ی دهر، به دلدار، نگران

نغمه ای ز خنیاگرِ کران؛ رهنده ی دَم ز شوکران.

واحه ي رويا

واحه ي رويايي من
آرزو ها فرهمند و خرمي دل به سرسبزي دَمَن
بانگ فرخندگي آيد از بلندا و روزن
نمودار گشت خراماني فرح از پس زادگاه كهن
نجواي رودم آمد و بيداردلي ارواح برزن
بوسه ي نم نم آمدم به گوش و آغوش نسيم بر تن
به مخملكوه روان گشتم و ديدگانم مسحور روح افسون
ندانستم خودم آنجا يا كه سرگشته در وادي جنون
همه جا عطر بهاران بود در سپيد دم و بامدادان
تو گويي اينجا بهشتست و نيست در هنگامه ي زمستان
نجوايي آمد و عندليب برنايي بر شاخسار سبكبالان
نيَم در اين واحه و خود را پندارم بر كِلكِ رويا، روان
به خيال آمدم و مهمان در سرزمين كودكان
نقوش ديدم بر صخره و كمركش؛ ملودي روحم بود باران
بر ققنوس پنداشت پر كشيدم بر آسمانه ي مِه به دامان
عيان بود بر ديده ي ناهشياري هر آنچه به بيداري بود نهان.