نجوایی با یادِ زاد‌گاه

گردنه‌های بر‌افراشته‌ی دیارِ لُر‌نشین هماره شاهد زیبایی بوده است؛ زیباییِ نهادِ دیرینِ انسان‌های پاک‌طینت؛ زیباییِ اصالتِ گوهرین؛ و زیباییِ طبیعتی بکر، که هر جلوه‌اش برابری می‌کند با ساحتِ بی‌همتایی.
آری؛ دلداده‌ام به سرزمینِ زیبای کُرکی
به دشتِ نعمت‌فرازِ داد‌آباد
به انار‌های خندان مُنگِرِه
به بلوط‌های با‌وقارِ سر در گریبان
به چشمه‌سارانِ تابناک
به کَبکِ سر‌مستِ نسیم
به کَل و بز و قوچ‌های شوخ‌چشم
به آن تیهو که گامم را خوشامد گوید و
به آن نعره‌ای که از ورای کوهسار آید
شاید نعره‌ی هیبتِ پلنگ
شاید بانگِ تیز‌پروازیِ عقاب
شاید هشدارِ ملودیکِ گرگ
و شاید سیاه‌گوشی از پِیِ صید.
آری
اینجا لرستان است
سفره‌ای ملبس به روحِ سر‌سبز
آغشته به رقصِ نعمت
نسیمش سرشار ز عِطرِ برکت
قلبِ مردمانش همه جلوه‌ی سخاوت.
منم، فرزندی از دیارِ بالا‌گریوه
دلداده‌ای به اِغوای سِحر‌انگیزِ پونه
قوتِ بازوانم همه اِکسیرِ بلوط
جرعه‌ی تشنگی‌ام شربتِ بی‌ریاییِ دوغ
پاکیِ نِهشتم از برکتِ ساج و تِژگاه
گهوارِ اصالتم روحِ ایل
شناسنامه‌ی کردارم نامِ پُر‌آوازه‌ی لُر.

میر

شكوفه‌ى درخت بالنده‌ى مير، چه عِطرى دارد. عطرى كه كران نمى‌شناسد و در هر سرا، رايحه اى ماندگار، به قرنها، به يادگار مى‌گذارد. در برگ‌برگ صفحات روزگار، عِطرِ كردارِ فرزندان مير، حضورى بالنده دارد و اين درخت تناور كه نامش مير است, قرن هاست كه سايه سارش به بزرگ‌منشى و نجابت و انسانيت قلمرو دَر‌نَوَرديده.

ناصر میر

ای خاک، این میهمانت را گرامی دار

نامِ خانجان، به دهه‌ها، نگرفته است غبار

از گهوار میر‌تیمور و پورِ اسفندیار

این دودمان، به بزرگ‌منشی، بوده‌اند سرشار

همچو برادرش میر امان‌اله

به نِکو‌نامی، زبانزد؛ چو سیرتِ زیبای ماه

همسر و فرزندانش، اخترانی به افتخار

بر لوحِ فروزنده‌ی لر، ذات‌شان گُهَر‌بار

دیارِ سیمره، سرشار ز طنینِ گام

از سپیده‌دَم تا قدم‌رنجه‌ی شام

آنجا که حاج‌ناصر، مشعل‌دارِ آموزش بود

در گوشِ فرزند لر، عشقِ علم سرود

چه نیک‌اند انسان‌های عرصه‌ی دانش

شبانگاهِ تار هم رویگردان‌اند ز آرامش

تا که فرزندانِ دیار را بالنده بینند

از شکوفاییِ درخت‌شان گردند خرسند

چو شمع سوزند تا پروانگان راه سپارند

پرچم لر را، با افتخار، به اهتزاز آرند

در بلندای نامِ نیک و افقِ نام‌آوری

بوسه نهیم شما را، بزرگ‌مردانِ زندگانی

از کفِ پا تا پیشانی

در جویبارِ تاریخ، مانید ماندنی

که ذات‌تان نور بود و رهسپری نور

به شکوفاییِ باغِ دیار، بودید پُر شور.

خرم‌آباد

از کوچه‌پس‌کوچه‌های خرم‌آباد، آوای دلِ خرم آید و سیرتی ماه. مردمانِ این خطه، به اصالت شهره‌اند در کهکشان مهربانی. شاید به عمرم، مهربان‌تر از مردم این خاک ندیدم و مهمان‌نواز‌تر از زاده‌ی خرم‌آباد، به گذرگاه زندگانیم خطور نکرد. هماره سرمشق بوده‌اند در صفای دل و بی‌ریاییِ احساس و نجابتِ طینت و پاکیِ اندیشه. تو گویی زادگاه‌اند به سخاوت و چشمه‌سار‌اند به پاکیِ قلب. هر کجا صفا و بی‌ریایی و پاکی مثال است، خصلت زیبای لر آن را تندیسِ گُهَر‌بار است. آری؛ چه گوهرِ تابناک‌اند این مردمان، که هماره نامِ خرم‌آباد را به زادگاه خصالِ نیک تعبیر نموده‌اند و کردار‌شان خرم‌آباد را، در چشم هر ایرانی، مترادف با مهمان‌نوازی و صداقت و صمیمیت و خیر‌خواهی نموده است.

احسنت بر شما، مردمان پاک و بی‌ریای لر، و جاودان باشند همه فرزندان اصیل و بی‌ریا و پاک‌طینتِ دیارِ نجیب و با‌وقار خرم‌آباد.

فرزندان بالاگریوه

با افتخار گویم، از کهن برزنِ بالاگریوه برخاسته‌ام؛ برزنی سرشته به روح شور؛ شور به مهمان‌نوازی، شور به انسانیت، شور به خصال بی‌بدیل آدمیزاد، شور به رفتارِ بی‌مانند در عرصه‌ی تمدن جهانی. رفتار‌هایی چون صداقت در ذات، بی‌ریایی در باطن، نجابت در قلب، بزرگواری در منش، سخاوت در کردار، و خوی فرشته در ره‌سپردگیِ دهر. آری؛ منم، فرزند بالاگریوه؛ ذاتم، چون چشمه‌سارِ هشتاد‌پهلو، به تلألو؛ کردارم، چو خوانِ فروزنده‌ی داد‌آباد، سخی؛ گام‌هایم، چو رُخساره‌ی منگره و کُرکی، استوار؛ عَزمم، چو هیبتِ کیالُو، ثابت‌قدم؛ سیرتم، چو منظرِ تخت‌چان، بی‌مانند؛ ضمیر بی‌ریایم، همچو واحه‌ی آبادِ خرم‌آباد، به شکوفایی؛ اندیشه‌ام، بکر و وسیع، چو دشتِ خون‌گرمِ اندیمشک؛ نجابتم، چو آوای سیمره، عالم‌گیر؛ اندیشه‌ام، چو طنینِ ستبرِ کِوِر، سر به آسمان دارد؛ آوازه‌ی مهربانی‌ام، چو وقارِ دهلران و ایلام، در برگ‌برگِ تاریخ، جای نهفته دارد؛ رادیِ اخلاقم، چو عِطرِ گلپونه‌های بخش الوار، ریشه‌ای عمیق و رد‌پایی کهن دارد.

با افتخار، تقدیم به نیک‌فرزندان دیارِ با‌وقارِ بالاگریوه.

امید که همچو بلوط، هماره به شکوفایی باشید در پهنه‌ی زاگرس؛ و آوای کردار‌تان، همچو عِطرِ بی‌بدیلِ پونه، موجب خرسندیِ هر آن کس گردد که گذرش از دیارِ بالاگریوه است و؛ همچو چشمه‌سار، موجبات تلألو نامِ لر را در رخسارِ ایران‌زمین پدید آرید.

قدم‌خیر قلاوند

بانو قدم‌خیر، فرزند کدخدا قندی

ایل قلاوند را، مایه‌ی سربلندی

گهوارِ لرستان، زاینده‌ی اختران تابان

بزرگ‌مردان، شیر‌زنان، دلیران، رادان

همه شکوفه‌ی اصالت و پایمردی

زبانه کشد آفتاب‌شان در سرای اصیل‌زادگی

بابا‌خان، برادرش و؛ محمد‌علی، کوهِ مردانگی

این دیار، تابناک بودست به بوته‌های ارزندگی

در جای‌جای این خاک

گام‌گاهِ انسانی نیک‌نهاد و پاک

این نسیم دلتنگ است بهر صفای قهقهه‌شان

بر لوحِ لر گشته‌اند ناموَر، جاودان

گلزارِ این برزن، ملبس به شکوفه‌ی بارقه

هر کدام خورشیدی رخشان در افق‌گاهِ طایفه

پایدار باد سیرتِ فرخنده‌ی لر

که در کردار‌شان، روحِ نجابت نمودست تَبَلوُر.

قلعه‌ی فلک‌الافلاک، بر فراز شهر خرم‌آباد

این چهره‌ی افراشته، بر فرازِ دشت

هم‌نوای منار و کَلدَر و گَرداوْ است

همگی با هم، نجوا‌گَرَند

به سخاوت و اصالت دَهَندَت پند

این واحه، نامی است به بِکری

شهره به خلوص و بیگانه با بی‌مهری

گوهرِ بی‌ریایی را جویی؟

با فرزندان لر نِما گفت‌و‌گویی

اَرَت خواهانی همنشینیِ دُرِ منش

در کوچه‌های این شهر نما گردش

نسیم، نجواگَرَست به روح اصالت

چنار‌ها سر دهند ملودی خصلت

هم خُرَم، هم آبادست این شهر

هم از دریای نجابت دارد بهر

به پاکی و نیکی ندارند هماورد

مهمان‌نوازی و بی‌آلایشی‌شان ندارد حد

به روح پروردگار دارند نگاه

هنگامه‌ی تاریخ، بر قدمت‌شان، هست گواه.

مادر

مادران ایران‌زمین، گل‌اند، فرشته‌ی پاک
زاده‌اند به اصالت و نام‌آوری این خاک
همه سرشته‌اند به روح مهربانی
در کامِ روح‌مان گذاشتند، اکسیر بی‌ریایی
آغوش‌شان، مزرعه‌ی گلبوته‌ی منش
حضور‌شان، مشعل فروزان آرامش
چه فرزندان که از آنها رستند
قلل افتخار جاوید را گرفتند به بند
جا دارد یادی کنیم از
آن فرشتگان که ذات‌شان نداشت مرز
بانوان ارزنده‌ی ایل میر
شکوفه‌هایی زادند خجسته، پاک، دلیر
بوسه بر روان آن مادران آسمانی
به فقدان‌شان، داغی گران، ماندنی
بر قلب حک شد و سوزاند
آهوی قرار را، از دشت احساس، رَماند
منم فرزندی، از خاک ناب لرستان
گهواری، که همچو مادری تابان
اختران پرورد به بارقه‌ی نجابت
در ضمیر‌شان حک نمود آوای مؤانست
آنان را گفت: “انسانیت را بدارید آرمان”
“به غیر از راه پروردگار، نگردید روان”
“روح صداقت را نمایید سرلوحه‌ی صبحدم”
“گر خواهید ز گردش گیتی نیابید غم”
همه‌ی این آموزه‌ها را
مادر لرستان، این گهوار والا
در گوش جوانه‌ها زمزمه کرد
گلزاری پدید آمد، نجیب، آزاد‌مرد
همه شهره‌اند، در جهان، به پاکی
آموزه‌های کردگار را بر‌پا دارند، به خجستگی
کردار‌شان جز تعظیم به درگاه خدای نیست
لر، فرزندی سرشته به نسیم اهورایی‌ست
بنازم مادر لرستان و مادران خود
که دسترنج‌شان مایه‌ی سربلندی دیار شد
طبیعتش زیبا، فرزندانش سربلند
با افتخار و غرور گرفتند به بند
افق‌های راستی، درستی، بی‌ریایی
مهر، سخاوت، اصالت، مهمان‌نوازی
آری؛ اینها همه یادگار مادران است
بوسه‌ی سپاس نهیم بر آن مهربان دست.

ماهِ دیار، بر‌آ

ماه من بر‌آ

که می‌بوسم آن رعنای نورانی‌ات را

این کوهسار را روشن‌رُخ نمودی

گل بیداری بر گل‌بوسه‌اش نشاندی

ز آویشن تا بادام و انجیر‌کوهی

اکسیرِ نقره‌آب به کام ستایش‌شان نشاندی

بیا بر بالینم، بدان‌گاه که در عالم رؤیا

هم‌نشینم با پروانگان مهر و گلبرگِ نجوا

بیا به بزم شیرین آن ساعاتِ نا‌هشیاری

تا جویبار ملودیِ خیال، گردد مستِ نور‌افشانی

بیا ای ماه، به واحه‌ی دلربای خرم‌آباد

که از بی‌ریایی‌اش، جهانیان کنند یاد

بیا به جام دیده‌ی هر فرزند لر

که قلبش گنجینه‌ی خصال راست دمخور

بیا اینجا، که مهد سرافرازی‌ست

در هر سرای لر، غریبه، مهمانی گرامی‌ست

بیا ماه تابان، بوسه‌زن بر گونه‌های ستایش‌گر

خاکبوسیِ زیبایی، قلب لر راست رهگذریِ دهر

بیایید فرزندان لر، که ماهِ تابان

گم کرده راه در آغوش مهد دلیران

قدمش را پاس گویید با شکر پروردگار

که گنج دلربایی را با تلألو سرشار

ارزانی نموده به این واحه‌ی با‌وقار

اصالتِ فرزندانش عاری ز جلوه‌ی غبار.

آوایی سوی آغوش ماه

سوی ماه رو، آوای ملودی لر

باشد که آسمان، نفیرِ دلدادگی را، گردد دمخور

یادی کنیم از نجوا‌های دیرینه‌ی این دیار

که رسته بودند از ارزندگی تبار

تبار این خطه، ریشه‌اش به صده‌ها

گوهر این قوم، به هزاره‌ها، مانا

منم، فرزندی از آشیان بی‌کران سخاوت

که مهمان‌نوازی‌ام را، مخدوش نکرده هیچ محنت

آری، سوی ماه رو، نجوای بلندا

تا که پیکره‌ی دیرینه‌ی لر، گردد برملا

آری، ز زاگرس رسته‌ام، خطه‌ی خوبان

به اصالت و مردانگی، ردای بلند‌پایگان

راهی شو ای دوست، به آغوش صمیمیت‌ام

منم خرم‌آباد، زادگاه کاسیت و کَلدَرَم

به هر خان که روی، سرای توست

به هر که گویی سلام، مهمان‌نوازت اوست

به تعداد ریگ‌های شهر، خصال شِمُر

کیسه‌ی اصالت و منش، ز غِنا، پُر

منم فلک‌الافلاک، صاحب این دیار

افق‌های دیدگاه‌ام، ز ارزندگی لر، سرشار.

طلوع ماه از ورای مقبره مادر گیَمِد

اینجا بانویی خفته است، از خطه‌ی لر

ای ماه، اندکی درنگ نِما

فاتحه‌ای نثار روحش کن

شاید این سیرت بیدار

خلعتت دهد به درخشش جاودان

دَمی را دمخور باش با قصه‌ی خلوت‌نشینی‌اش

از او آموز، نجوای هزاره‌ها

که این خاتونِ دشت

نظاره‌گر بودست تو و هم‌قطارانت را

در سِیرِ فسونگر کهکشان.

شكوفه هاي ديار

شكوفه هاي ديار
به رهروي نور، ز رخسار آشيان بزداييد غبار
ز درخشش شاپورخواست و خايدالو داريد تبار
رهسپار باشيد تا طوفان درماندگي در نطفه گردد زار
بدانيد كه برتر از لر، در ايران زمين نبودست گُهَر
مردانش به مردانگي شهره بودند و اصالت و فَر
به وقت نام، درخشش داشتند چو اخگر
هر دم؛ جوانه ي افتخار بر رخ ديار مي نشست به ثمر
از پي ظاهر مباشيد كه سيرتتان والاست و زر
خرم آباد؛ بر تارك لر؛ هماره والا بوده به شرر.

روح رويايي لر

روح رويايي لر؛ در آغوش گير مرا
خطه ي خجستگي خصال و خنده ي بزرگواري اش مانا
به مهمان نوازي ام فريب مرا تا كه دل سپرده گردم به جانا
بر خوان پيراستگان جاي گيرم و فانوس رُخَم بوسه ي پروردگار جهان ها
تكيه زنم بر خارا چِهرِ نجواي خاموش دوران ها
بر گونه ي گوشم نهاد نسيم؛ آن زخم كهنه ي رامش و پيكار ها
آغوش روانه ام دار ساحت قرار در بر درشت نما
مهمان دهرم به دوري چند؛ هاله ي سبكبالي ز بركتم دريغ منما.

 

قلعه هيمان

قلعه هيمان و ياد آن بزرگان
يادگاري گران به دست مير جمشيدخان
اولاد مير تيمور خان به نام بودند و سدره ي شأنِ شان آسمان
حمايل مردي به دوش داشتند و شمشير انسانيت، بُران
مردانگي را شهره بودند و نامور به واحه ي لران
دودمانشان به پايمردي پايدار ماند و به درخشش، جاودان
ايدون بودند و ز اعقاب انتظار رود چنان
چون عقاب بر بلنداي والامنشي نشيمن باشند و تابان
ره راستي، آرمان باشد و اصيل زادگي، عهد و پيمان
به جوشش و غيرت، هماورد سيمره و به سخاوت، يادآور باران.

 

به فرزندان دوستي گرانمايه

كوچولو هاي ناز و دوست داشتني
فرزندان پدري از ديار مهر و بي ريايي
آموزمتان نكاتي؛ پاي برون ننهيد ز ره راستي
اَر خواهيد در آزمون دهر باشيد سرافراز و به شادماني
ديدگان روزگار را پاييد و رخ ننماييد بهر سيرت هاي اهريمني
پارسايي تان را پاس داريد و شمشيري بُراست در بر ناسازگاري
ره دانش پوييد و باشيد در پي فروزندگي
به عالم نماندند جز فرهيختگان ماندني
آري؛ سطحيات دنيا پوچ است و واهي
ره علمست شاهراه پايش در عالم زندگاني
ديار به آوازه تان زيباست و نه صرفا حضوري جسمي
نام لر در عالم پراكنيد و مادر زادگاه چشم به راه نجواهاييست به سرافرازي
هرگز غافل مگرديد ز موانست مهرباني
بي مهر؛ زرق و برق دنيا هيچست و مانا نباشد قدر كاهي
نباشيد در پي درخشش صورت و خودنمايي
اَر زيبايي فروختي بهر فروزندگي؛ آن گاه به واحه ي مردانگي وارد گردي
ديار ايران زمين در پي بازوان عقل و خِرَدَست و فرخندگي
نام آور علم باشيد و شمشيرتان باشد آگاهي و دانايي
ره ستاره جوييد و راهي گرديد در كهكشان نام آوري
نام لر را فروزان نماييد هر آن گاه كه آيد زمانه ي درخشندگي.

پل كِلَه هُر

به روحم چنگ اندازيد نجواهاي ديرينگي
خشت خشت روحم را بر نهيد با ملات جاودانگي
روي به پيكرم كنيد تا با شما گويم روايت ماندگاري
افتان و خيزان آسمان و منزلگاه ارواح اهورايي
به شأن شكوه دست يازم و گام نهم بر كمركش فرخندگي
آسمان ايرانم فروزش گردد به پرواز همدلانگي
بر بالينم آييد تا بازگو كنم نسيم رهسپري در بي كسي و تاريكي
تا برملا كنم سيلي طوفان بر رُخَم كه زخم نهاد بر پنجه ي ايستادگي
تا گويم چه كرد دهر با قامتي فروزان در بر سيلاب بي رحمانگي
آري؛ كِلَه هُر منم و پايداري كردم در بر پتك فراموشي
صخره هاي ديار، همدمم بودند در بهار نام آوري و زمستان شكسته دلي
رود كشكان به فراخورم خروشان و سوغاتش بهرم اسرار لرستان وارستگي
دمي بياسا در سايه سار ديده ي ناخوش به در هم شكستگي
آري؛ اصالت كه بر پيكرت باشد؛ تو هم آغوش ديدار و پرستش و وفايي
حتي اگرت زمانه نباشد بر وفق و همدم گردي با نامرادي
در كورسوي اميد هم بيني كه جهان گَردانست به امر بزرگوار پروردگاري.

 

خرمان واحه ي آباد

خرمان واحه ي آباد
بال بگشا كه به شوق وصلت هم آواز گشته ام با باد
ديريست كه ساز و دهل داوَت هايت هم آغوشم گشتند در ياد
پُرس و پوگَه، به شكفتگي خاطرت ز خيال عزاداران افتاد
خروش سخاوتت بود كه نامم را رخنمون ميكرد در بامداد
نشان ز صفاي سفره هايت جويم و به بركتش كنم فرياد
بانگ آرَم بر عقابي كه ز رادي ديار دارد نهاد
گويمش روي به هم تباران كن و فرخندگي دهر را جشن گيرند به مهد
بزم دس براري را بر پاي دارند؛ كه سرزندگي پديدار گشته به رعد
روي به هُومسا كنند و هَمسِه نشينند به هُم كُري و عهد
دودماناني پا گرفت از خاكت؛ بي ريا و آزاد مرد
سخي و صميمي و هماورد طوفان در گاه نبرد
اصالت بر جبين داشتند و پاكي تاريخ در گرماي عيش و شكست سرد
رخسار برزنش مهمان نوازي نجوا كند و كوه و دشتش خرامان و فرهمند.

هشتاد پهلو

به راستي بوسم سيمايت را اصيلِ ايستادگي
تو كوهستان نامي بالاگريوه اي و سخي و فرحزايي
هشتاد پهلو نامت و در دل هر لر جا كرده اي
به بهاران تمثال پرديس ديار پروردگاري
هر دار بلوط عاشقانه اي دارد با مِرو و زالزالك وحشي
عِطرِ بُوسُور آيد و ريواس و فداله ي حِويراتي
مشك دوغ كدبانو له له زند بهر پونه ي مِشك پيشاني
به كامم ريز جرعه اي تا رهسپار گردم به خاطرات دلير مردان پاكدامني
دود تژغا را روانه مشامم دار كه سخت در پِي است بهر باده ي هُم كُري
آغوش گشوده است بهرم قدمگاه پاك سيرتان نامي
ملودي كمانچه آيد از دور و به گمانم لرمردي سر داده آواي همنشيني
گِردِه اي و پياله اي چاي و گهگاه هم بشقاب روغن حيواني
ملودي روحم را نواز اَر به لر در درون داري
تار را به لرزش در آر تا عقاب هم گوش سپارد به اصالت زاگرس نشينان نجيبانگي
برايم سر ده موسيقي مور و شُون شَكي
افسون نما پونه ي رقصان را به 
وِردِ بي ريايي
برايش نقل كن شيره ي كوه و كمر ديار اصيل زادگي
گَوَن و كتيرا بر ديده اش گير تا بينا گردند ارواح روزگاران سخت و روشنايي
به من بگو چه شيرمردان كه نخفتند در خون مردانگي
چه هُرا ها كه لرزه ننداخت بر بازِ ناپاكي در دَمَن پاك باختگي.

 

نوستالژي سخاوت

هنگامه ي نوستالژي گيردم در آغوش
ز كمركش شكوه ديارم اصالت و پاكدامني نمايد خروش
نجيبانگي روحم را به نقش آر تا ز پسينان مگردد پوش
راهي عطوفت يارانم شدم در سحرگاه؛ دوش
مادري مهربان را ديدم ديده به درگاه منزل و خاموش
گفتمش "سبب؟" و گفت ز بي مهماني سرايم، آتش اجاقم افتادست ز جوش
بيا و مهمان باش و دمي آسا تا خانَم به بركت گردد مفروش
گفتمش نازم نژاد لر را؛ كه بر سفره هر چه باشد و مهمان چه غريب و چه خويش.

به بيدار دلان زادگاهم سلام

ناي نِي آمد به خروش و گفت بهر رخنمايي خصالت بكوش
روي سوي پاكي طبيعت كن و ز دامان بي ريايش روي مپوش
گفتم عِطرِ هيمه ارزانيم كن تا چشمه ي اصالتم آيد به جوش
يا كه نغمه ي تيهو تا ز آسمان ديارم آيد سروش
گفت تو خود پرورده ي گهوار بودي و چه شد ما را فراموش كردي ز دوش
گفتمش ره عصيان دارد سوداي انسان و به نوازشي بيداري ضميرش را كوش
گفت سيرت و خصال ز چشمه سار زاگرس داري؛ كرده اي فراموش؟
گفتم بي رخسار ماهت خونِ خاطرم گشته دمنوش
گفت زادگه هزاره ها را به زرق و برقي شهري مفروش
گفتمش شراره ي افسونت دل را فريبد آن گَه كه آيد به گوش
گفت دمي به دامانم آ تا فرزندانم را نپندارم غريب ز خويش
گفتم ياد روزگاران به خير كه بلوطت بركت بود و خراماني آهو در گرگ و ميش
گفت آغوشم هنوز بازست و نيَم آنقدر دل ريش
گفتم بسترم مليم و بُوسُور و حمايلم گِلِنگ و پيش
گفتا چه شد هم نواي هيتر شدي و پا پس كشيدي ز معشوقانه ي آتيش؟
گفتم فريب آسايش خوردم و ندانستم شبانگاه زاگرس خلوص پندار را نمايد بيش
گفتا نسيمم وزيدن گرفته و به رقصانه ي پونه نِما رامش
گفتم تمناي جانم بود و شون شكي اِشكار را از تو دارم خواهش
گفت گونه بر رخسارم گذار تا به نجواي خاكم نمايمت نوازش
گفتم اشارت به رستنگاهم داري و گهوار عيش و دَهِش و زايش
گفت ز ديارم رسته ايد و نامم را در ديار غريب نماييد فروزش
گفتم ملودي لر در هر كوي؛ بانگ آزرم بودست و اصالت و ستايش.

 

سپاسگزاري از عزيزي ثابت قدم به نكوداشت فرهنگ

با تشكر از زحمات شما در راستاي زنده نگه داشتن نام ايل و رسومات بي همتاي ديار
اميد كه بارقه ي رهپويي خصال در دودمان نشيند به بار
مردماني بودند هم تباران، به مردانگي همچو چشمه سار بهار
به وقت عيش و تنگنا؛ دوشادوش يكديگر بودند و غمخوار
به پا خيز آتش مهرباني و شرر فداكار
تا كه كين و آز زار شوند و نا آشنايي و كدورت گردند خوار
به پا خيز ستاره ي مهر تا به سيمايت زدوده گردد نخوت و سيرت تار
مَهِ فروزانِ لر؛ آغوش گشا بهر فرزنداني كه به وارستگيت ايمان دارند و به خاكبوسيت سرشار.

نژاد لر

بنازم به اصالت لر كه هر جغرافيا را با مردانگي نمايد دمخور
بنازم به قد و بالايي كه به لالايي مسحور گشت و به شبانگاه هم افروخت آتش شور
همهمه ي اصالت است بي ريايي شان و خانمانشان به پاكي غرق نور
الا پوراني كه رادي بر جبين داريد و دختاني كه نشان ز حور
رسالت لر، نجابتست و مبادا كين به كيانتان بندد زنگار
سفير باشيد بهر راست كرداري و نام تبار را به پاكدامني نماييد مشهور
زان پيش كه خاكستر گرديم و همنشين مور، در گور
ديده به داد گستري گشاييد و دل را به مهرباني نامور و مسرور.

دخت لر

روح لر داري بر جبين، مَهين بانو
نجابت فرشتگان در رخسارت و مهربانيت نشان دارد ز آهو
فرخندگي چشم انتظارت در پس هر بارقه و كورسو
زاده ي ديار اصالتي؛ سيرتت ز منش نشان دارد و شأني هماورد وارستگي گل شب بو.

روح پاك لر

دلم تنگه براي روح پاك لر
دلم تنگه براي دختان هماورد مَلِك و حور
دلم تنگه براي مادران فروزان بهر سرنوشت دخت و پور
دلم تنگه براي پدران مه سيما كه جان نهند در ره دهن كجي به كلام زور
كجاييد مادر بزرگان و پدر بزرگان اهورايي؟ به گمانم خفته در گور
كجاييد پوران ثابت قدم به اصالت و ره سپردگي شور
به هنگامه ي مهرباني برگرديد و ز جبين همايل كين گشاييد تا كه عالمگير گردد نور
ديارمان رو به سردي گراييده؛ هيزمي در تژغا نهاده و بگذاريد فروزان ماند تنور
بگذاريد به بي ريايي باشيم تا حورِ نجابت به راستيمان فريفته گردد از ره دور
بگذاريد به ملائك كبريا ثابت نماييم نژاد لر ديده را به سمت پارسايي نمي نمايد كور.

 

كَلك (نان بلوط)

كِنو؛ دِ كَلك سيم بُو و بَرد گِلو و تاوِه
كيخا دِ كُوه اُوما و مِني جُومي ماس كُنِه و قُرصِه
دِ بَلي چِنُو سيم بُو و رُنجِه
دِ تُو بَلي سيم بُو و لرزش و جَفتِ بِريشتِه
دِ اَسياو اُومام و هور آردِن نيام وِ تِه دالِكِه
تَش تِژغان وَن وِ رَه و پِريسكِه اِزگِل اُوما وِ زير تاوِه
بويي ايفتا وا رَه، حِويرات دِ وِرِش كيه
كِزكِه تيِه خواوني وِم و كي دِ وِرِش بِسِه
دام تَكي نيا وِ تِم و پُرِش ماسِ ميش و قُرصِه كار اُومادِه
ايفتام وِ ياد حرف ميرنوروز و نون كِه پِدِري پُر رَشمِه
دادايا نيسشُو يا كدخدايا؛ كِه دِ كَس نِيينِه رنگ كَلكِن وِ سِر سُفرِه
نَه ماس و دو بينيم و نه هم چِزِنَك رُوغِه
نَه پَلي كِواو وِ سِر تَش و نَه هم وِ زير قِل، گِردِه
نه مُلاري بينيم و نه هم مَشك وِ قِدِش شُون شَكي كُنِه
نَه اِشنُويم بُونگ كِلِشيري و نه هم جِرينگِه زَنگُولِه
بِه سينه بَنيم وِ نِثار و هَسِ هَسِن بُونيم زير داري لَش سُختِه
فاتيِه بُونيم سي خُومو كِه نه رنگ بَلين اِشناسيم و نه هَرديمِه آو جَفتِ پُختِه
بِلِم تا مور بيارِم سي خُوم كه نُوُونِم مِرو چينِه و گيرچ و كِلِه
خاكِ غريوي وا خُومِن بِيري وا كَپوم، كِه نَه سِرِم دِ دال پِلُو بويه و نه هم تَشِ هيمِه
مِني كِه نُوُونِم هَرِزُو چينِه و چطور ميا حُشك كُنِم پينِه
مِني كِه دِ عُمرِم تُرشاو نِهَردمِه و چُونِم چينِه كَشكينِه
مِني كِه مِنِم كَلك كِلَكِه و دِ عمرم نِييمِه هَيورِه
دِ سي چي ميا نُوم خُومِن بَنيِم وِ لُر؛ هِه وِم بُويي غِريوِه
غِريوي كِه نَه طُور دِ اصالتش داره و نه دُودِمو و نه هم اهلِ وِريس بَنشينِه
اَر بِراري؛ دَسمِه بِييري و نِشونِم بِيي رسمِ شَجُوني و حُونه
وِم بُويي لامَردُو يَني چي و گَپ كيِه و كِنو و دُوارگَه
اَ برار؛ اَ طُور داري و دِ دِرينِ نياكانت داري نِشونِه
دِ هُومسا، خُوتِن غِريو نِيير و بِل وِ اُومِد و رَتي بِرِكَت بِفتِه وا حُونه و سُفرِه
بِل وِ مِهمُونِت بام و سيم بُو دِ هُم كُري و بَسقِه
بِه وا هيرِت با لُر وِ پاكي وِ نُوم بي و اصالت و چَش و گوش بَستِه.

 

مرحوم عادل میر

عودل نومت و پاکی طینت، طُورِت

دیار کُرکی مُلکِت و دِ ئیلاق تا گرمِسیر طنین دُرُسی گُومِت

دِرین دیاری روسَمخو و اما بالاگریوه جدا دِ خُوش نُوُنِس اُو شَوا نورانی و اصیلِت

اولادِت هم وِ نُوم مَنِنِه؛ ولی نجیب و پارسا چیت دِ نیا وِ دودِمونِت

کاش روزِگار بیا وا دِما و دُوارتِه پا بِییره رَشمه دیوه خُون و لامَردُونِت

تا که نَسلِ ایمِرو دُونِسووِه پاکدامنی مَنِشِ لُر بیه و گَپی وِ مَردُونِگی بیه و راسی و انسانیت

نُومِ ننگ وِ سیرَتِت رَه ناشت و گذشت سِتِرِه بی کِه دِ دُور جِوونی نیایِس و شُونِت

پیاگری، دُوارگَه کردارت و روح والا، چی عِلُوی، بِریقِش اُوما دِ آسِمُونِت

ایما کِه نِییدیمِت وا چَشا کور و اهل پروردگار، دِ بِهِشت، بینه وِ مِهمُونِت

اِما دُونِم کِه پاکدامنی، اَفتاو زِنُون دِرینِت بی و وارستگی و بُزِرگ مَنِشی آرِمُونِت.

میرزا محمد خان تیمور پور میر

ميرزا مَخو زادِه ي خانواده بي و دِرين دياري دودِمو

اَفروزِ مالگَه مير تَمُر و وِلات سِيمِرِه مُلكِش و حُونِمُو

كول وِ كول كِوِر سِراپَردِه عَظِمَتِش و شَأنِش بازِ والا مَنِشين كِردي دِل گِرو

آخ كِه دُورِم اوسه اُوما وِ دي كِه رَتِني دِ خاك اُو خُووُن دُورُو

دُو فاقي شَواش شاه نِشينين دِ تُول داشت و نيرِ بُزِرگيش دِ نيا وِ دَس آسُو

مَن دِ سِرِم اي داغِ حَقيري؛ تييِم بُور نِكُنِه وِ زَنگُولي كِه خِوِر دِ بَزمِ بُزِرگُو بِيِه و خُومِن بَرِسنِم وِ كارِوُو

چِل سِرو سيشو بُوني و نِلي دِ يادا رِيي بي نِشو و نادُو

حُونُو وِ دَسِ پَتي مُوندِگار بين دِ لوح دَهر و هَمون  اصالت و نِژادن بُوني وا شُو

حُوني كِه نيا مين كُمالاو و زِنِه كِرد رُخِ تاريخِن وِ خينِ رِوُو

زِمُونِه گيرِش دِ قاو و سي دِماييا بووِه طُور و نِشو.

بزرگی از دیار الوار

كَسِه خو، كَس و كار بخش الوار بي و دودمو دياري وِ نومِش

حيف كِه خاكِ بي رحم بيِه وِ هَيورِه و هُوم كِلومِش

رَتِم وِ سِر مِزارِش و اوما وِ گوشِم دَرينِه موندِگارِش

گُت لُر ميا هُمنِشينِ تَش بِريق با اَر وِ دِل دارِه طُورِ پاك و زُرِ تِبارِش

گُتِم گَپُو شِما بييي؛ دِ اِما نجور لَنج وا روزِگاري كه دِ هَر لا يارِه ايرِش

گُت گپي ميا مِهرِ چَشِت با، دِ خدا بِها حِمايت و جرات و كوله بارِش

گُتِم يِه نَفِرِم و دَسِ پَتي ني كَسي دِ قُشِنِش

گُت تِنايي ذاتِ پَروَردِگارِه و هَر كِه رَت دِ اي مِرام، چراغِ نِشونِش گيسِسِه بيه هر موقـه لُرِسو پِر مِني بيه سي ريشه و افتاوِ بُزِرگي و مَهِ دُرُسي و نژادِش.

سِردار

سِردار؛ سِرداری کُردعَلیوَن سیرتِ درینِت بی و دِما شیرمَمِد، دیوِخونِت طایفِن گیسنی وِ پِریسکِه بُزِرگی و پیاداری

سِرکِردِه یی وِ شأنِت بی و حُونِمونِت آسارِه ای دودِمو که وِش رَه ناشتِه بونگ اشکِسِه و شوگارِ زِوینی

اَفتاو زِنون ایل، نومِت و کِلومِت کولا والا مَنِشین سِتین بی

یادِگار هِجرِت، تیا بی نیر و، مویِه بی کَسیمو عَسِر خینی

بازِ آسِمون کُردعَلی، بالان واز کو و سَراَفراز مو کو وِ تیزوالِ مَردِمداری و بی همتایی

دِ کوری تِژغاتِه کِه مُلک بی وِ مالگَه مور و غِریوی و تاریکی

خصلَتِت سِتِرِه گُذَشت و گورچِنگ چُکِرایی که دا نیا دِ گُپ شو پِسونِ اصالت و طُور بِری

مِه کِه دِ وِ چَش نِیینِم و نیا چیت شَوایی دِ دیار دَرِکی

بالاگِریوِه خُش دُونِس چی دِ دَس دَ اوسِه کِه لامَردونِت بی وِ مِزاری که خَزونِ دِ ویر رَتِنِه و زِمِسونِ فراموشی

هر چی سِیل کُنِم هُم شأنی نِیینِم که اجاقی با وِ سِر خاکسَردِ تَنیر خَرمِجا حاجعلی

بِرنو و سِه تیرِت دِ فِراغِت دِلگیرِن و رَتِنِه دِ سیک گوشِه نِشینی

تو که اَفروز کولِ دِلداری بییی، بِل دِ کَمِرِت واز بِییرِه عِلو افتخار و نیک نامی.

شیر مَمِد کُلُو

نالنِه آهوگوش یا دِ رُوِرُو دَرِکی و شیرمَمِد مالگَه دِلداریش نِشِسِه وِ ثَمِر

شیرِ دِرین دارِ ای دیار و دِ ئیلاق تا گَرمِسیر وِ پاش نِشِسِن و سیش وِرداشتِن سِر

طُور پیا داریش آوازِه علویا کِوِر و دِ تِل و کوماس تا دَچِه عَباس دِ وِر خوش نَشنَخت نِر

لامَردونِش سِتین کُردعَلیوَن و دِ آسِمون لُرِسو دِ بازی چیش نِیرِه پِر

بِرارو بیای وا خُوتُو و سِتِرِه سیرَتِن بَکِنی دِ وِر

بِلی تِژغاتو گیسِسِه با و دیوِه خُون خِصلَتِن بَچُکنی وِ هِناسِه غیرت و پِریسکِه خِیر.