فواد بهرامی

رُخَت چه زیباست؛ خبر از ذات کبریا

هر کلامت خلوصِ قلبت را داد ندا

اصالت نگاهت، زنهار، نگردد تکرار

به یاد هستیِ نورانی‌ات، روزگار، پُر غبار

آشیان پدر را، بودی شمع افتخار

به منزلگاه جدیدت، دیدگان‌مان اشک‌بار

تلخست هجرانت، فواد جان

به خاطرم جای داری، هر روزه، خرامان

اختری تابناک بودی، به آفاق برزن

به هر یادت، گریانست دیده و تن

میبوسم قدم‌های بهشتی‌ات

اگر در خواب بینم دَمی رویایت

خود دانی که عزیز‌تر بودی ز برادر

به خانه‌ات نگهی فِکَنَم؛ پروازت نگشتست باور.

یاد فراق

جاودانه باد خاطر انسان‌های نیک

که در فراق‌شان، روزگار، نا‌مراد و تاریک

نیستی‌شان را دل ندارد باور

گرمای هستی را، به ذات، بودند گُهَر

جای خالی‌شان گدازه‌ی غم و، دمادم شرر

آفاق زندگانی، سیه‌چرده و سرشار ز ابر

پنجشنبه است و یادی با غبار دل

باشد که در رؤیا، وصل‌شان گردد حاصل

هستی و دهر، به وجود‌شان، به معنا

بال گشودند و، این درد گران ندارد مدارا.