طلوع خورشیدِ فروزان از ورای رخسار دماوند

صبحگاه بود و جامی زر رقصان

به قهقهه‌اش، روحِ دماوند، خرامان

میهمانی آمد سوی این وزینْ کوه

به هر گامش، کیهان، سر‌مستِ شکوه

بازیِ تاریکی بود و بارقه‌ی نور

دیدگان، به وصلِ این دمدمه، سرشارِ شور

بال گشود دلم، به اعماقِ رؤیا

تو گویی، نوشی از سبکبالی داشت تمنا

خاطر، خروشان گشت به شیرینیِ احساس

دلدادگی به زیباییِ هستی را، دار پاس

که پروردگار، خالق است به جلوه‌ی نِکو

به سپاسگزاریِ کردارش، هماره، گیر خو.

طلوع آفتاب از فراز قله دماوند

چه زیباست، دیده‌گشایی به جهان خلقت را میهمان رخسارِ با شکوهِ دماوند باشی؛ آنجا که آفتابِ عالمتاب، خلعت‌ها آورده است بهر آنان که همدمی‌اش با این رخسارِ افراشته را، به انتظار نشسته‌اند، از ساعاتی پیش از سپید‌دَم.

آری؛ دقایقی را، به لطف پروردگار، میهمان اساتیدی بودیم، که همه صفا بودند و چشم‌انتظار رویش چشمه‌ی نور، از ورای قامتِ با‌وقار، دماوندِ همیشه اصیل.

چشمه‌سار آمد؛ گنجش زر، خلعتش بیداریِ دل، برکتش هم‌نشینیِ اهالی خلوص، یادگارش غنچه‌ی خاطره در رخساره‌ی پروانه‌ی احساس.