طلوع خورشیدِ فروزان از ورای رخسار دماوند
صبحگاه بود و جامی زر رقصان
به قهقههاش، روحِ دماوند، خرامان
میهمانی آمد سوی این وزینْ کوه
به هر گامش، کیهان، سرمستِ شکوه
بازیِ تاریکی بود و بارقهی نور
دیدگان، به وصلِ این دمدمه، سرشارِ شور
بال گشود دلم، به اعماقِ رؤیا
تو گویی، نوشی از سبکبالی داشت تمنا
خاطر، خروشان گشت به شیرینیِ احساس
دلدادگی به زیباییِ هستی را، دار پاس
که پروردگار، خالق است به جلوهی نِکو
به سپاسگزاریِ کردارش، هماره، گیر خو.