فواد بهرامی
اشکفِشان بود رخ آسمان
سیمایش تیره و گَهی غُران
هایهای آمد از نجوای باد
از نالهی افق، دردی گران آمَدَم یاد
روی سوی چگنی نمودم، جاودان آشیانت
سرایی مفتخر به اهورایی قدمت
گفتم به نسیم، ‘سیرتش بود بیهمتا’
گفت “تا قرنها مثالش نگردد هویدا”
گفتم ‘فرشته بود یا بندهی پاک پروردگار؟’
گفت “ذاتش بکر و ز اصالت سرشار”
گفتم ‘سنگینست باور هجرانش’
گفت “سرچشمهی نجابت بود نورِ دیدگانش”
گفتم ‘چون است کنون احوالش؟’
گفت “سراپردهی بهشت، بارگَهَش”
گفتم ‘وجود بیقرار است بهر دیدار’
گفت “برزن خاطر ز حضورش دارد آثار”
گفتم ‘سلامی رسان به آستان پاکش’
گفت “فروزنده است، به یادی، پیراسته روانش.”