سوار بر خِنگِ خیال

بُگشا روحِ احساس

بر گام‌های خسته‌ی بیداری

عطرِ دل فِشان

بر رخسارِ خاطره‌ای

کز جویبارِ خیال

راه گشود

به سرا‌چه‌ی دلدادگی

آری

آن‌جا من بودم و

تیری ز غیب

که حامل بود بر پیامی

ز نجوای نا‌زاده‌ی دلدار

که شاید

در دَم‌های آینده

نسیمی برساند پیغامِ وصل

پس راهی شُو

به هنگامه‌ی رؤیا

دَمی صبر کن

بر آستانِ انگاره‌های زود‌گذر

شاید بوسه‌ای از کلامِ یار

شکوفا باشد

در پَسِ گامِ بعدی

شاید درختی دگر

میعاد‌گاهِ توست

با شاپرکی

حامل به گَرده‌ی روحِ شیرینِ آرامش

پس دَمی صبر کن

هنگامه‌ی رؤیا

بس انتظارت را کشیده است

در پَسِ گردنه‌های خیال

که گاه شیرین به تو گذشت

گاه

تلخ به تنش و درشتیِ خاطرات

اما

آغوشِ رؤیا

هماره شیرین است

سرشار ز وصل

گویا به بال‌گشایی

به قله‌ی ابدیِ آرزو‌ها.

روزنی به جلوه‌ی رؤیا

منم، مسافری به آغوشِ پاکِ رؤیا

شاید روحم، با جلوه‌ی شکوفایی، گردد هم‌نوا

بوسه‌ام بخش، شوقی کز بوته‌ی دل رسته‌ای

بر گلزارِ خیالم، تحققِ آرزو را، بخش هستی

مرا بال بخش، مکتشفِ عشوه‌ی تابناکِ کران

احساسم، بهر لمحه‌ای هم‌دلی، گشته روان

بدان دروازه‌ای که پَسَش افسونی اغوا‌گرست

تا بر آن صُوَر انگاره‌ای فضا یازم دست

تو گویی هنرمندی به سلیقه و بینش

حک نموده بر رُخِ ابر، اکسیرِ فروزش

اینجا خرم‌آباد است، دیاری از قدمت و زیبایی

بهر وجود من، سر‌چشمه‌ی فسونش، نداشتست پایانی.

انگاره‌ی ماه

رقصت را بر‌پا دار، بر رُخِ اغوا‌گرِ ماه

باش تا حُزن‌آبه‌ی دل، محو شود و تباه

تو بوسه‌ای یا انگاره‌ای از رؤیا؟

که اینگونه آغوشت، بر ترنمِ خیال، مانا

چیست در پَسِ این پرده‌ی دریده‌ی سکوت

که غمزه‌اش، بیداری را، به بزم خاطره دوخت

مرا وهمی‌ست به کورسوی آن صورت عاج‌گون

تو گویی خون دمیده به رگِ گامِ جنون

مرا هِل به سِحرِ این برهوتِ پندار

شامِ من، به افسونش، دیری نپاید تار

شاید بال‌گشایی نهفتست در خش‌خشِ روحِ کلامش

منم راهی‌ام؛ به هم‌رکابی‌اش تا میعاد‌گاه آفتابش.

انگاره‌ای شیرین

گلبرگ رؤیا

روحم را سیال دار

در جویبار خیال

آنجا که شکوفه‌ی انگاره‌ای نیک

خلعت دهد سبکبالیِ دل را

چند جرعه‌ای وهمِ بال‌گشایی

به آنجایی که

شهدِ گل‌ها

نسیمی وزان است در منخرین احساس

و تابش آفتاب

بوسه‌ی سخاوت است

بر سر تا پای پندار حضور.

چشمه‌ی جوشانِ خیال

تیغ بَر‌کِش ماهِ شب‌تاب، بر زِرِه خارای تاریکی. بگذار تا هویدا گردد گلبرگِ شب‌خوان. بگذار تا نفیرِ احساسش شامه را بنوازد، به هاله‌ی نا‌پیدای سر‌مستی. این خِیلِ سوارانِ طراوت، راهی‌اند به منخرینِ ادراک، تا جوانه‌ی قریحه را بارور سازند به معصومیتِ گام‌های نسیم. در این شبانگاه، نجوای آرامش، مَرکَبِ خیال شده سوی واحه‌ی آفرینشگری؛ آنجا که رایحه‌ی ذوق، دلداده گردد به فسونِ رنگینْ‌وَشِ رؤیا؛ رؤیایی زاده‌ی سبزینْ‌رخسارِ شاخسار، غمزه‌وشْ بارقه‌ی گذران، و وقار‌مندْ کاروانِ لحظات. مِشکِ این رؤیا، خلوصِ کلام است و بِکریِ نجوای دل.

آری؛ باز‌دم نمود این وَهمِ سیال، عِطرِ بال‌گشایی به روحِ آرامش.

انگاره‌ی شبانگاه را از شهدِ سبکبالی باید چشید و اشکِ رقصانِ اختران، که راهِ خود یابد بر گونه‌ی معصومِ گلبرگی و آزرمِ رعنای سبزه‌ای خلوت‌روا، که رازِ خود نهد با بارقه‌ی روان از فانوس‌های آسمان و چشمداشتِ نِگَهی گذرا دارد از رُزِ غرقِ افسون.

بوسه‌ای بخش پیکرش را، ای الهه‌ی عِطر و شکوفایی؛ که شاید رسته از گورِ دلداری‌ست جانباخته در فراقِ محبوب، به سیلیِ نا‌ملایمِ فاصله‌ها. شاید روزگاری گریسته است از شلاقِ دژخیم‌وَشِ غربت، که هر ضربتش سالی‌ست به سوی پیری و آهنگی‌ست به آغوشِ بی‌رحمانه‌ی فنا.

گوهر خیال

نغمه‌ای روا دِه به دلدادگیِ بزم

افق و ابر در پی رقص آزرم

کورسوی وصلِ زادگاه؛ بوسه اش نم نم

بال گشودم به کرانِ جلا؛ مَهِ خرم

روان شو به فسون مهرِ نسیم

گوهر خیال، تابناکیِ رامش را شمیم.