سوار بر خِنگِ خیال
بُگشا روحِ احساس
بر گامهای خستهی بیداری
عطرِ دل فِشان
بر رخسارِ خاطرهای
کز جویبارِ خیال
راه گشود
به سراچهی دلدادگی
آری
آنجا من بودم و
تیری ز غیب
که حامل بود بر پیامی
ز نجوای نازادهی دلدار
که شاید
در دَمهای آینده
نسیمی برساند پیغامِ وصل
پس راهی شُو
به هنگامهی رؤیا
دَمی صبر کن
بر آستانِ انگارههای زودگذر
شاید بوسهای از کلامِ یار
شکوفا باشد
در پَسِ گامِ بعدی
شاید درختی دگر
میعادگاهِ توست
با شاپرکی
حامل به گَردهی روحِ شیرینِ آرامش
پس دَمی صبر کن
هنگامهی رؤیا
بس انتظارت را کشیده است
در پَسِ گردنههای خیال
که گاه شیرین به تو گذشت
گاه
تلخ به تنش و درشتیِ خاطرات
اما
آغوشِ رؤیا
هماره شیرین است
سرشار ز وصل
گویا به بالگشایی
به قلهی ابدیِ آرزوها.