نسیمی از دشتِ رؤیا

بر افق‌گاهِ ساحلِ دل، بال بُگشا

که این آفتابِ عالم‌تاب

جای‌جای رَدَت را

بوسه نهد

هر آن گاه که گام نِهی

بر شنزارِ خلیجِ رؤیا

آری بال بُگشا

که بوسه‌گاهِ سر‌پنجه‌ی انگشتانت

بر ماسه‌های خیس‌خورده‌ی دل

نقشی از خاطره حک نمودست

که سیمایش آوای دلدادگی را

منور کند به ذره‌ذره‌ی نسیم

که به رقص آمدست

از جادوی ترنم امواج.

قدمی در وصلِ نور

شاید راهی‌ام به وصالت

ای روحِ زیبای فرخندگی

شاید بوسه‌ام دهی

از شرابِ پایای زندگی

شاید مست باید می‌شد

از روحِ دلربای آرامش

از جلوه‌ی رخسارِ ماهت

دارم خواهش

بنواز دل را

به وصلِ کور‌سویی امید

آنجا که لایقِ احساسم

در رهسپریِ مدید

شامگاهم به ترنجِ رُخَت

دست از دلدادگی بِشُست

حائلی آمد وسط

حُجبِ دلم، از غم گُرُخت

تویی تو

شبانگاهی رسته ز هِجر

فانوسی آویزان

بر پرده‌ای اختر‌نِهِشت

وُرا نام

آسمانی بیکران‌سیرت

مِحنت‌زداییِ جاودان، وُرا طینت

به هر کس سویش بال گشود

جامی از افتخار و جاودانگی پیمود

به آنان که رَه یافتند

به رقصِ کُرات

حکمی نوشته

که دوات، درخششِ نام بود و

پوستینْ‌لوح، ماندگاری در تاریخ

بال بُگشا، ای روحِ بیدار

از صفحاتِ کتاب، سوی نجوای کلام

کیمیای دل را

در رهسپریِ نور دان و

درخششی نوشیده از قدم‌فرساییِ جاودان.

سوار بر خِنگِ خیال

بُگشا روحِ احساس

بر گام‌های خسته‌ی بیداری

عطرِ دل فِشان

بر رخسارِ خاطره‌ای

کز جویبارِ خیال

راه گشود

به سرا‌چه‌ی دلدادگی

آری

آن‌جا من بودم و

تیری ز غیب

که حامل بود بر پیامی

ز نجوای نا‌زاده‌ی دلدار

که شاید

در دَم‌های آینده

نسیمی برساند پیغامِ وصل

پس راهی شُو

به هنگامه‌ی رؤیا

دَمی صبر کن

بر آستانِ انگاره‌های زود‌گذر

شاید بوسه‌ای از کلامِ یار

شکوفا باشد

در پَسِ گامِ بعدی

شاید درختی دگر

میعاد‌گاهِ توست

با شاپرکی

حامل به گَرده‌ی روحِ شیرینِ آرامش

پس دَمی صبر کن

هنگامه‌ی رؤیا

بس انتظارت را کشیده است

در پَسِ گردنه‌های خیال

که گاه شیرین به تو گذشت

گاه

تلخ به تنش و درشتیِ خاطرات

اما

آغوشِ رؤیا

هماره شیرین است

سرشار ز وصل

گویا به بال‌گشایی

به قله‌ی ابدیِ آرزو‌ها.

دَمی با رؤیا

دلم را به کوچه‌ی رؤیا بردی

برگ‌سارَش خش‌خش داشت در اعماقِ جان

نسیم و خاطرات به دلبری

کوبه‌ی در

دل را خواهان بود و

گامی

که صاحبش ماندنی.

پروازِ رؤیا

روح را به پرواز آر

در آسمانِ آرامش

شاید قُمریِ بخت

راهی نمود او را

به میعاد‌گاه نسیم و دل

که شکوفه‌اش

حل‌شدن در اِکسیرِ سیالیت است

بهرِ گام نهادن در

گُذرِ بی‌انتهای خیال

که راه به دلدادگیِ حضور دارد

به جلوه‌ی سر‌مستِ رؤیا.

شعله‌ی خیال

ای شعله

رها ساز دل را

از عالَمِ بیدار

به وصل‌گاهِ رؤیا

آنجا که ماه:

می‌نوشد اِکسیرِ عشق، از ستایشِ دیدگانم

سر‌مست از دلدادگیِ وجود فروزانم

و غرقِ غمزه است بهر شعله‌ور ساختنِ پیکره‌ی خیالم.

آری

دَمی به خیال و دَمی به نوشِ جلوه‌ی عالَمِ خاک

جامم دیده و، مظروف، احساسِ پاک.

گاهی باید دل سپرد

گاهی باید دل سپرد

به نجوای برگِ رقصان در باد

به شُکُوهِ بی‌آلایشیِ نسیم

به مهمان‌نوازیِ با‌سخاوتِ طراوت

و به دَمی، که شاید مِثلِ رؤیاست.

انگاره‌ی ماه

رقصت را بر‌پا دار، بر رُخِ اغوا‌گرِ ماه

باش تا حُزن‌آبه‌ی دل، محو شود و تباه

تو بوسه‌ای یا انگاره‌ای از رؤیا؟

که اینگونه آغوشت، بر ترنمِ خیال، مانا

چیست در پَسِ این پرده‌ی دریده‌ی سکوت

که غمزه‌اش، بیداری را، به بزم خاطره دوخت

مرا وهمی‌ست به کورسوی آن صورت عاج‌گون

تو گویی خون دمیده به رگِ گامِ جنون

مرا هِل به سِحرِ این برهوتِ پندار

شامِ من، به افسونش، دیری نپاید تار

شاید بال‌گشایی نهفتست در خش‌خشِ روحِ کلامش

منم راهی‌ام؛ به هم‌رکابی‌اش تا میعاد‌گاه آفتابش.

بوسه‌ای از آوای نیم‌شب

بوسه بزن بر جامِ رُخَم

ماهِ شب‌پیدای آرامش

شاید دلم، از کسوت‌ات

هستیِ سیلِ رؤیا را دارد خواهش

بوس مرا، جلوه‌ی بال‌گشاییِ سکوت

که این پهنه‌ی سراسر سکون

بوسه زند بر شکوفه‌ی خفته‌ی جنون

تا که گلبرگ گشاید

به نجوای اغواگرِ ماهتاب

و‌ راهِ دلدادگیِ پوید

به ساحتِ سِحر‌آمیزِ سَحَر‌گَه

و جامِ آفتاب

آری؛ پویشِ دَمی رؤیا

و کامیِ از خلعتِ نسیمِ نیم‌شب

همه آوازه‌ی گشت‌گذار است

در خلوت‌کده‌ی نغمه‌ی سیالِ دل.

انگاره‌ای شیرین

گلبرگ رؤیا

روحم را سیال دار

در جویبار خیال

آنجا که شکوفه‌ی انگاره‌ای نیک

خلعت دهد سبکبالیِ دل را

چند جرعه‌ای وهمِ بال‌گشایی

به آنجایی که

شهدِ گل‌ها

نسیمی وزان است در منخرین احساس

و تابش آفتاب

بوسه‌ی سخاوت است

بر سر تا پای پندار حضور.

خلعت خیال

خلعتی آمدست تو را، از گذر‌گاهِ رؤیا

دیده‌ی خوشامد‌گویی، به سیمایش بگشا

بوسه‌ی شکوفایی دارد، بر گونه‌ی خیالت

سیل سبکبالی را روانه نمودست به اندیشه‌گاه‌ات

روزن ستایش بگشا بر انوارِ تردستیِ هستی

که کیمیای هنرمندی‌اش روح را بخشد سر‌مستی

بوس این جادوی رقصان در افق‌گاهِ احساس

که وُرا نظمی دیرینه بودست اساس

شُکر آر به کردار پروردگار سخی

که هر منظر نعماتش، ز کمال، غنی

همه تو را آموزند بال‌گشایی به ساحت زیبایی

شاید بر لوح دهر، تقدیرت گردد ماندگاری.

جرعه‌ای طعم طراوت

شاخسارِ پُر‌کرشمه‌ات، نارونِ زمزمه‌گر، هویدا گشت در پَسِ زخمِ پیکرِ دیوار؛ زخمی دَلَمه‌بسته به بوسه‌ی بلور. هاله‌ی زلالِ روزن را زدودم و یادم آمد از آن روزگاران که لهیبِ گرما بی‌داد می‌کرد در خروشِ بی‌امانِ مرداد‌ماه. آن روزگاران که به جرعه‌ای مایه حیات، آشیانم را غرقِ خنکای دلپذیر می‌نمودی به سپاس. یاد آن ایام، به آنَم داشت که کامت را خلعت دهم به جرعه‌ای دگر از کیمیای سر‌سبزیِ هستی. صبحگاه بود که دیدگان گشوده گشت به نجوای نوازشی دلپذیر. گویی نغمه‌ی طراوت‌ات به پاسداشتِ مهمان‌نوازیِ دیشب آمده بود. چه صبحی بود این سپیده‌ی معطر به نفیرِ بی‌پیرایه‌ات. نفیری که ملبس بود به مراوده‌ی پنهانی خاک و آب و پیکرِ شکوه‌مند و روح‌فِزای تو. خوشا آن‌که باغِ دلش هماره بهار بُوَد و مزین به چنارِ آرامش، بید مجنون رؤیا، و نارونِ زمزمه‌ی خیال‌پردازی.

چشمه‌ی جوشانِ خیال

تیغ بَر‌کِش ماهِ شب‌تاب، بر زِرِه خارای تاریکی. بگذار تا هویدا گردد گلبرگِ شب‌خوان. بگذار تا نفیرِ احساسش شامه را بنوازد، به هاله‌ی نا‌پیدای سر‌مستی. این خِیلِ سوارانِ طراوت، راهی‌اند به منخرینِ ادراک، تا جوانه‌ی قریحه را بارور سازند به معصومیتِ گام‌های نسیم. در این شبانگاه، نجوای آرامش، مَرکَبِ خیال شده سوی واحه‌ی آفرینشگری؛ آنجا که رایحه‌ی ذوق، دلداده گردد به فسونِ رنگینْ‌وَشِ رؤیا؛ رؤیایی زاده‌ی سبزینْ‌رخسارِ شاخسار، غمزه‌وشْ بارقه‌ی گذران، و وقار‌مندْ کاروانِ لحظات. مِشکِ این رؤیا، خلوصِ کلام است و بِکریِ نجوای دل.

آری؛ باز‌دم نمود این وَهمِ سیال، عِطرِ بال‌گشایی به روحِ آرامش.

انگاره‌ی شبانگاه را از شهدِ سبکبالی باید چشید و اشکِ رقصانِ اختران، که راهِ خود یابد بر گونه‌ی معصومِ گلبرگی و آزرمِ رعنای سبزه‌ای خلوت‌روا، که رازِ خود نهد با بارقه‌ی روان از فانوس‌های آسمان و چشمداشتِ نِگَهی گذرا دارد از رُزِ غرقِ افسون.

بوسه‌ای بخش پیکرش را، ای الهه‌ی عِطر و شکوفایی؛ که شاید رسته از گورِ دلداری‌ست جانباخته در فراقِ محبوب، به سیلیِ نا‌ملایمِ فاصله‌ها. شاید روزگاری گریسته است از شلاقِ دژخیم‌وَشِ غربت، که هر ضربتش سالی‌ست به سوی پیری و آهنگی‌ست به آغوشِ بی‌رحمانه‌ی فنا.