در آغوشم جاي گيريد خزان زده هاي هامون
دانم زماني دلرباي حور بوديد و گلگون
باد مراد آمد و به نامرادي رهسپار عدمتان نمود و خشكيدگي جان
نعشي زرد رنگ و پژمرده زين ايلغار گشت حاصلتان
پاي جفا بر گونه تان نهاده شد و خش خش آمد از نفير باطنتان
سيلاب دهر به اين سو و آن سو كشاند و بي مروتي اش پديدار بر قامتتان
بر بلندا بوديد به وقت عيش و به وقت سختي خاك آستان آغوش گشود به حمايتتان
در پناه خود فشردتان و محو ز ديد نامحرم نمود سيماي پژمرده تان
باد و باران سرگرم جولان در ديار و به خيال كه به طوفان درشتي ناديده گشت نسل و نشانتان
در بستر خاك ره خود پيموديد و در بستر تكامل نمايان گشتيد در بهاران
آنكه در گور و نيستي مي پنداشت آخرتتان
كنون به خاميْ خيال سرخوش و غافل ز پوزخندتان بر بالاي سرشان
مستانه ي خود سر دهيد و رنجش مداريد ز تقدير كردگار جهانيان
گهي نيستي و زجر آيد پديد تا كه رستاخيزي ديگر بينيد در رخنمايي بالندگي سرنوشتتان.