به رويا بودم و به بالي گشوده در برم ظاهر شدي
مادر بودي و در پيكري الوان مايه ي لرزش دل شدي
خفته در خاك شدي و مهمان خواب دختري كه به وقت پيري ميكند آرزوي گاهِ كودكي
تو رفتي و جز وصالت ندارم ز درگاه، خواهش ديگري
خود مادرم و مادرانگيت روزگار روحم را بوسد به روشني
هِشتَمَت به تنهايي به ساعتي و آه از دزد ارواح اهورايي
بخت پليد چه با من كردي؛ بيزارم زان غفلت و زين حسرت ماندني
نگاهبانت بودم و دمي فريفته آرامش گشتم ز دم دهر حيلت پيشاني
به دل داشتم ماندنت به روز ها و هنگامه هايي
افسوس؛ بر سرم ماند سنگ هجر و محروم ز همنشيني ات در بزم شادماني
شكوفه هايم يادت را كنند و جويند نشانت در ديوار هاي اين آشيان ز روح تهي
چون گويم آنان را كه عزيز گر رفت، پادشاه هم گر باشي، تنها ترين انسان دنيايي.