باله ي كيهان و دلنورانه ي ماه
به باله ي كيهان مسحور شدم و عاشقانه ي ماه و خورشيد
چهر پدرانه آمد در نظرم آنگاه كه ماه بردميد
در آغوش مادر در روياي شيرين و بوسه ي سيمين بر گونه ام رسيد
رد پايي گران بر ديارم بر جاي ماند و افسانه ي خوشي خروشيد
تنم آغشته به پرتو مهر و روح انگيزي ديده ام فروزيد
راوي ام فرشته ي حور آمد و ماه وارانه بر ژرفناي حضورم تابيد
ماه بود به ضمير و مادرانه ي مهر را ز خورشيد آورد پديد
آرامش پدرانه ي ماهتاب نصيبم نمود آنگاه كه لواي همدلي بر گردم پيچيد
گفتمش روح ماهي و گفت زيباي روح بودي مديد
گفتمش آغوش بي كران بي ريايي؛ و نجيبانه ي وقار از گونه اش طراويد
روي سوي معبود نمود و روانش به عاشقانه ي كهكشاني خراميد
گفت از حكايات هستي و رموز پنهان از آگهي اش برجهيد
عاشقانه ي وفا بود باطنش و شان درستي بر حمايلش ميفشانيد
خواب هاي آسماني تعبير نمود روزگار را و كورسوي دل را از جهل رهانيد
زمزمه ي فداكاري بود در همه حال و شكوفه هايي فروزان در قصر جاويد
گفتمش يادگاراني ز تو بر جاي مانده اصيل و گيرايي رعد
گفت فرشته اند بهر من و نهان دلم به خوشبختي شان آراميد
گفتمش تو خوبي و پاكي و بي پيرايه؛ همچو بزرگوارانه ي مجنون بيد
گفت تا برآمدنگاه ديده را هست، ره دانش بايد جوييد
گفتمش گردون به وُسق جواني سپري كردم؛ كمتر چشمه اي چون خرمي و پويندگي تو جوشيد
گفت جواني يا بانو يا پير آبديد؟
گفتمش مادري و تابان همچو مه و خورشيدي كه به مراودتشان هستي فروزانه رُخيد
گفتا نگفتي از باطنت و كالبدي كه ماندست ناديد
گفتم پسرم و نورسته و در خِيل جواني، گامم ساحت ماه طينتي را بوسيد
گفتا مَه به مردان رسد و مهر تابان به بانوان روح سپيد
گفتم تاباندگيت ماهتابي و گيرايي مهربانيت چو آرام دلي ماه؛ صفتي زيباتر به هنگامه ي خاطرم نرسيد.