دَمی با طراوتِ گامِ باران
بوسهی زلالیام بخش، اشکِ غلتان از رُخِ اثیر. نجوای سیاحتات را با من بازگو، زان سان که آرمیدی بر مَرکبِ ابر، و راهیِ رخهای تشنه شدی در بیکرانْ وادیِ عالمِ خاک. جرعههای طراوتات، کیمیا بر رخسارِ گلبرگ معصومانهی رُز. در این برزن، روح و سیما همه شکفته به میمنت حضور مِشکفشانت، که با آواز افسونگرِ دلربایی گام نهادست بر درگاه ضمیر هر جنبنده و جماد. آری؛ به وصلِ بوسههای طراوتات، خاراسنگ نیز عِطری به رخسار افکنده و کُندهی غریبمانده از جنگل نیز آوای رایحه را راهیِ منخرینِ راهیانِ دشت و دمن نموده است. دَمِ مسیحایی توست که خاک را نیز نِکهتی عطا فرموده زندهگرِ بربطِ دلِ عشاق. با تو، گویی، دیدهی صخره نیز گشوده گردد و چشم دوزد به گهوارِ اولینش، بیکرانْ فضا. آری؛ به فسونِ اکسیر شکفتگیات، همه عالم را سبکبالی گیرد؛ خیزش روح سوی سفرهی بیکرانِ آفرینش. رهایی، به دَمی، از عالم خاک و دَمی را در بادهی نعمت پروردگار غوطهور بودن.