دَمی با طراوتِ گامِ باران

بوسه‌ی زلالی‌ام بخش، اشکِ غلتان از رُخِ اثیر. نجوای سیاحت‌ات را با من باز‌گو، زان سان که آرمیدی بر مَرکبِ ابر، و راهیِ رخ‌های تشنه شدی در بیکرانْ وادیِ عالمِ خاک. جرعه‌های طراوت‌ات، کیمیا بر رخسارِ گلبرگ معصومانه‌ی رُز. در این برزن، روح و سیما همه شکفته به میمنت حضور مِشک‌فشانت، که با آواز افسونگرِ دلربایی گام نهادست بر درگاه ضمیر هر جنبنده و جماد. آری؛ به وصلِ بوسه‌های طراوت‌ات، خارا‌سنگ نیز عِطری به رخسار افکنده و کُنده‌ی غریب‌مانده از جنگل نیز آوای رایحه را راهیِ منخرینِ راهیانِ دشت و دمن نموده است. دَمِ مسیحایی توست که خاک را نیز نِکهتی عطا فرموده زنده‌گرِ بربطِ دلِ عشاق. با تو، گویی، دیده‌ی صخره نیز گشوده گردد و چشم دوزد به گهوارِ اولینش، بیکرانْ فضا. آری؛ به فسونِ اکسیر شکفتگی‌ات، همه عالم را سبکبالی گیرد؛ خیزش روح سوی سفره‌ی بیکرانِ آفرینش. رهایی، به دَمی، از عالم خاک و دَمی را در باده‌ی نعمت پروردگار غوطه‌ور بودن.

فَرَحِ فریبا

بوسه ام بخش به فرحی دل فِزا

چکامه ی شکفتن را، در دیده گشایی، رها

باش تا قطره ی شور، هستی کند گوارا

به دلدادگیِ رویش، بزمِ زیبایی، رَوا

مستانه ی روح نسیم، نگاره ی عیش را، تراوا

به غمزه باری گلبرگ، بهارانِ شمیم، رستا

گونه ای به تلألو؛ میل به سپیددم، بسا

آغوش رویای دگرش، گام پلک را، فریبا.

خنیای فسون

خرامان دل باختی به ندای باران

فسونش را لمحه ای بوسه ی دگرش دان

برنای خاک و وصلِ عیشِ رندان

قطره قطره ی شهد، شکوهی ز عدم فروزان

باشد این احوال، به افق، جاودان

عالمِ آغوش، به وقارِ نوزایش، خندان

رامشِ نو رسته ی دهر، به دلدار، نگران

نغمه ای ز خنیاگرِ کران؛ رهنده ی دَم ز شوکران.

گوارای نغمه

باران بر گونه ی دلم گوارا

هوای بهشتی، احساسم را همتا

رُخِ نجوا، دلتنگ بوسه ی رویا

مِه به دلدادگیِ سِیر، روا

سبزینه ی جان بود سوسوی برگ‌ها

من و خیالِ چِک چِک، هم آوا

گویند گشته ای به شمیم رها

گو ارزندگیِ حضور، به رهسپری، هویدا

گلبوته ی ارج، نشیمن کند به سرا

سِحرِ سپید، پیمانه ی فسون را، بها.

واحه ي رويا

واحه ي رويايي من
آرزو ها فرهمند و خرمي دل به سرسبزي دَمَن
بانگ فرخندگي آيد از بلندا و روزن
نمودار گشت خراماني فرح از پس زادگاه كهن
نجواي رودم آمد و بيداردلي ارواح برزن
بوسه ي نم نم آمدم به گوش و آغوش نسيم بر تن
به مخملكوه روان گشتم و ديدگانم مسحور روح افسون
ندانستم خودم آنجا يا كه سرگشته در وادي جنون
همه جا عطر بهاران بود در سپيد دم و بامدادان
تو گويي اينجا بهشتست و نيست در هنگامه ي زمستان
نجوايي آمد و عندليب برنايي بر شاخسار سبكبالان
نيَم در اين واحه و خود را پندارم بر كِلكِ رويا، روان
به خيال آمدم و مهمان در سرزمين كودكان
نقوش ديدم بر صخره و كمركش؛ ملودي روحم بود باران
بر ققنوس پنداشت پر كشيدم بر آسمانه ي مِه به دامان
عيان بود بر ديده ي ناهشياري هر آنچه به بيداري بود نهان.

خرامان واحه ي خرم و آباد

بنازم خرامانيت را خرم واحه ي آباد
چك چك فرح آيد هر آنگاه كه سيمايت آيد در ياد
به رويا بودم و به بيداريم كشاند تلنگر باد
گفت روي سوي مستانه ي پاييز كن كه بدرقه ي نگاهت را خواهد ز بارقه ي نهاد
گفتمش يادگارت چيست بر رخ زادگاه و گفت رعد
گفتم رهاورد درشتي ات؟ گفت رويش زيبايي ز مهد
گفتم رخنماييت به افتان رعنايان بود و آخته بود دشنه ي نبرد
گفتا چشمه سار دهر اينگونه است و افتان و خيزان را بستست عهد
گفتم به خود نازي و ليك طبعت خروشانست و سرد
گفت لهيبِ لرزه اخگر فروزد و نوزايش نور را ميسر كند
گفتم پندارمت يار يا غباري كه ظاهر زيبايي به بي روحي پوشد؟
گفتا خموش؛ به بهاراني نگر كه به انتقام از من؛ عالم را به سبز افشاني افروزد
حكايت دوران را بدان از كلامم؛ كي بي هماوردي مهِ، رنگين كماني ديدگانت را بوسد
پرهيز ز كنج نشيني و گام نها در شرر رهسپري؛ تا كه تابستان رخسارت را بهاري مَه سيما به بار نشيند.

 

مستانه ي مِه

مستانه ي مِه و ابر و كوهسار
به گاهِ گام بودم و ديده زدوده گشت ز پندار تار
هواي نسيم آمد در آغوشم و لَختي پنداشتم حضور را در بهار
خرم آباد خرامان گشت آنگاه كه طراوت فائق آمد در پيكار
همنشينم تَنِ رعناي چنار و عِطرِ سبكبالي آيد ز سايه سار
تا چون گردد فردا و چگونه چرخد پرگار
هواي همدلي آيد ز برزن و زنگاري نماندست ز غبار
هر دم، بوسه ي فرحناكيست كه بر گونه ي رخ زند جار
روي سوي پايِ كوه كنم تا كه شايد نشان بينم ز چشمه سار
بر كِلكِ سپيد جاي گيرم؛ روانه گردم سوي سفره ي سخاوت ديار
باشد كه بازِ حماسه را جويم در صخره و رَدِ نياكان در دخمه كَلدِر
تاريخ شاپورخواست در فلك الافلاك، و مناره و سنگ نبشته اي كهن يادگار
اين واحه به لر رسته است و ذره ذره خاكش پژواك تبار
بشكاف سينه ي سبزش و احوالات بين ز قهقهه ي فروزش و شبانگاهِ بي يار.

 

بارُو (باران)

دِما بارُو، اَفتاو قِشَنِه
دِلِم سي دِلبَري دارا ديارِم تَنگِه
ايسه كجا بايي؟ دِ رُوِرُو مُنگِرِه
مِهمُون پيا ميري و وِ سِر سُفره بِرينج و قِلِه
دِ اِسبيكُو بايي و ديار چِگِني؛ مِهمُون پيايايي كِه بو اصالت هَني وِ قِدشُو مَنِه
رِيي وِ مَخمَلكُو و رُواط؛ پا چَشمِه و سرمستِ شَميمِ پينِه
دِ گَري بايي و بَنيِن وِ تِت گِردِه و چِزِنَك رُوغِه
دِ مُلك بِيرِنوَن و چاسِت با دو و كِرِه
دِ مُلك درود بايي و مَردِمُون صميمي و ساده
بيا وِ آوِسُو؛ دِر هَر حُونِن كِه دي؛ اين خُوتِه و خُوتي صاو حُونِه
دِ بالاگِريوِه بَگَرد و دِ وِلات شَجُوني خُوتِن نِيير وِ غِريوِه
ايچِه مُلك بُزِرگُونِه و دِر هيچ مالين نِييني بَستِه
دِ كُوگُو بَگَرد و كِدير و عِلُو اِسبيِه
هي چَم دِراسياو هُو هَم قمش؛ مالگَه پيايايي كِه دِرين شُو دِ وير نَرَتِه
بيا وِ دادُوا و تووِه وِ تووِه دُوارگَه قُوم و خويشِه
بِرنُوا هان وِ كار و كِنو وا لا نِزِنِه دِ پا تاوِه
ري وِ دِرِه نصاو بَكُو و هشتا پلي، بِهِشتا زِمونِه
مالگَه كَدخُدايا و خوبان اُو زِمونِه
ري وِ شوراو بَكُو و رُوِرُو تَخرِفِه
دَشتِ پاگَر وا ري وِ ريت و ديارگَه ايلِ بالاگِريوِه
بيا وِ خُرمُوا و پيايايين بِيين دِ سخاوت و شَجُوني نِمونِه
هان وِ نُوم دِ لُرِسُو و ايران زِمينِن نِگيني هيسِن وِ سينِه
ري ري وِه انديمشك بَكُو و قِلا لور و الوار صاف و ساده
تا شوش رِيي؛ هي هَمِش مُلكِ لُرِه و دِ پياگِري و نجابت دارِه نِشونِه
اَر هَم گُذَرِت هَرد وِ كوهدشت و طرهُو و اُو طبيعتِ دَس نِهَردِه
دُونِسو هي وِلاتيهِ كِه لِشگِرِ روم دِش اِشكِس و پياياشُو دِ مِنِشِ ايراني، سَخت دارِن نِشونِه
دِ كِوِر هَم دُونِسو كِه هي مُلكِ تَمَدُنِه و بهرام چوبينه
سِيمِرِه، سِرِ زياد وا خُوش دارِه دِ گَپُون و تاريخ و سِيلاو زِمونِه
دودِمونا دِش پا گِرِت وِ نُوم و ريشِه
دُوارگَه چِكِر دارايي كِه ساشُو دِ وِر گِرِت دِ لُرِسُو تا فِرَنگِسونِ غِريوِه.

 

پژواك فرح باران

بر گونه ي نجيب ديارم، رقص باران بوسه بازي مي كند
شاكر بزرگ پروردگارم كه در گاهِ بي كسي، وطنم را ياري رساند
در عزلت غم، فرو نشسته بودم و بر روزن، مهماني فرحبخش اجازه حضور مي خواهد
گويد از نشانش و پيغام سرزندگي بهاران را بر خزان زادگاه نشاند
پُرسَم ز سَر منشأ و مهربانانه به آشيان پروردگار اشارت دهد
ياراي خيز نيستم ز خشكي روح و به بازدمي تاري احوال را ز ضميرم مي زدايد
روح ز من نيست و از آواي اهورايي بيخود
مستانه ي نوزايش سر داده اند چشم انتظاران رستن در خاكين مهد
سفره ي بي كران سخاوت در بَرَم به بزم نوازي و زنهار رخوتم گشته رعد
ز آستان كردگار روي گردان مباش، حتي اگر عرق بر جبين ديدي در چله كه وُرا پِنداريش سرد.