یادگاری از واحه‌ی ترنم

قطارِ دل، مرا هم راهی کن

سوی آن میعاد‌گاه که، روح دارد برزن

مرا بَر تا آن نسیمِ سبکبالی

که آبشار، نوزایشش را دارد ملودی

مرا بَر تا بوستانِ آن چنارانِ سخی

که دلم، ز وصل‌شان، رها نبودست دَمی

گو مرا که ‘ملبس به بالِ رؤیا باش’

‘به خلوت‌کده‌ی رویشِ قلب، گام نِه یواش’

گو ‘خاکبوسِ بوسه‌ی نور باش’

‘تا گلبرگِ امید، بیدار گردد از قدم‌هاش’

مرا امیدست به وصلِ آغوشِ این نوا

که رخسارش سِرِ خرم‌دلی را نمودست برملا

سمفونی‌ای از رقصِ آب و دلرباییِ نسیم

زنده‌دلی، سوغات و، دلدادگی، شمیم

پَر گیر به آستانِ روحِ پاکِ طراوت

پروردگار را شُکر گو بهر خوانِ برکت

به هر جلوه‌ی هستی، شمایلِ نعمت

نوشش سهل و فارغ ز محنت

آبشارِ بیشه، ترنمی از هنرمندیِ پروردگار

بوسه‌ی سخاوتش، بر رُخساره‌ی دیده، یادگار.

رقص ابر بر فراز اشترانکوه

آهسته بگذر، پیام‌آورِ سبکبالی

بوسه‌ای فرست قلبِ مسافرانِ عالم خاکی

تو، هر جلوه‌ات شکوفایی جان

آنجا که طراوت و سکوت گشتند رقصان

مرا همره کن با شُکوهِ وقارِ نسیم

از جُماد این دل، روحم دارد بیم

چه افسونگر طی می‌نمایی مهمان‌نوازیِ افق

در مخیله‌ام افروختی گلبوته‌ی شوق

بگذار من هم راهی شوم، به هم‌رکابی‌ات

تا کام گیرم از بزمِ گسترده‌ی سخاوت

آنجا که آسمان مهمان‌دارست و صاحب‌خان

ستارگان، فانوس بر این خیال فیروزه‌ای بی‌پایان

آری، اشترانکوه، مأوای بکر نعمت

پروردگار، به گذرت، آرامشِ هستی دهد خلعت

معطر گشتست سیمای برفِ آرام‌چهر

به عِطرِ سبز‌رُخانی که بوسه فرستند گونه‌ی سپهر

آری؛ پونه و لاله و آواز‌گرانی دگر

که شمیم رقصنده‌شان سرمست نمودست پیکر دهر.

انگاره‌ای شیرین

گلبرگ رؤیا

روحم را سیال دار

در جویبار خیال

آنجا که شکوفه‌ی انگاره‌ای نیک

خلعت دهد سبکبالیِ دل را

چند جرعه‌ای وهمِ بال‌گشایی

به آنجایی که

شهدِ گل‌ها

نسیمی وزان است در منخرین احساس

و تابش آفتاب

بوسه‌ی سخاوت است

بر سر تا پای پندار حضور.

دَمی با طراوتِ گامِ باران

بوسه‌ی زلالی‌ام بخش، اشکِ غلتان از رُخِ اثیر. نجوای سیاحت‌ات را با من باز‌گو، زان سان که آرمیدی بر مَرکبِ ابر، و راهیِ رخ‌های تشنه شدی در بیکرانْ وادیِ عالمِ خاک. جرعه‌های طراوت‌ات، کیمیا بر رخسارِ گلبرگ معصومانه‌ی رُز. در این برزن، روح و سیما همه شکفته به میمنت حضور مِشک‌فشانت، که با آواز افسونگرِ دلربایی گام نهادست بر درگاه ضمیر هر جنبنده و جماد. آری؛ به وصلِ بوسه‌های طراوت‌ات، خارا‌سنگ نیز عِطری به رخسار افکنده و کُنده‌ی غریب‌مانده از جنگل نیز آوای رایحه را راهیِ منخرینِ راهیانِ دشت و دمن نموده است. دَمِ مسیحایی توست که خاک را نیز نِکهتی عطا فرموده زنده‌گرِ بربطِ دلِ عشاق. با تو، گویی، دیده‌ی صخره نیز گشوده گردد و چشم دوزد به گهوارِ اولینش، بیکرانْ فضا. آری؛ به فسونِ اکسیر شکفتگی‌ات، همه عالم را سبکبالی گیرد؛ خیزش روح سوی سفره‌ی بیکرانِ آفرینش. رهایی، به دَمی، از عالم خاک و دَمی را در باده‌ی نعمت پروردگار غوطه‌ور بودن.

پرنیانِ خیال

چو طاووس، خرامان و مستِ وقار

گلبرگ‌های سپید، ز شهدابه‌ی سبکبالی، سرشار

رقصی موزون به آوای رؤیا

ره گُم نموده‌ام در این فسونِ حس‌فِزا

گویی؛ آسمان دل دادست به هنگامه‌ی خیال

سوی وصلت سِحر، افق گشودست بال

بِستری ساز مرا، ز پرنیانِ انگاره

فریبا ژاله‌ی شوق، ز رخسارِ قلب، روانه.

کِلکِ سبکبالی طبیعت

رها نما خود را در این کِلک

گوش سپار به بوسه هایی کز هر سو طوطیای روح گشتند و در آغوش گرفتند پلک

کنون، واحه غنودن است در آشیان حور و منزلگه سدره نشینی مَلِک

بهشت همانا روانی چشمه سار سبکبالی بودست و ناهُشیاری در محمل رهایی شاپرک بیخود به دلربایی فلک

بلور تنهایی ام آماج شکن و نغمه ی گذار دست یازَدَم از هر روزن و ترک

توشه ام شهد شوق بی قرار در مشک دیده و غمزه روح فزایی گهوار کز پود وجودم کشد سَرَک.