بال‌گشاییِ خیال

دست به دستم نِه، روح رؤیا

از تو، باده‌ی شکوفایی را دارم تمنا

آرامشی نشان بر بال‌های قلب

جامِ احساسم، از بوسه‌ی فسون، گشته لبالب

راه را نشان دِه، به گامِ دیده‌گشایی

مَرکَبی فراهم کن، از گلبرگِ سبکبالی

شاید خیال، دَمی مهمان است در دیار

رهسپارِ سراپرده‌ی بهار

من هم، از پِی‌اش، دیدگانم به افق

شاید دَمی دگر، جوانه زند گلبوته‌ی شوق

دیده بگشایم و ببینم گَردِ سوارانِ نوزایش

ماندگاری‌شان را، در برزن، نمایم خواهش

این سِیرِ روزگار، آخرین منزلش، بهار است

برگ‌ریزان و برف، به شوق وصلش، سرمست

منزل به منزل، پاییز و زمستان

راه دارند به شکوفاییِ رُخِ شاخساران.

بدرقه ي خزان

هنگامه پاييز؛ سفرت به خير
اميد كه دوباره بينيمت؛ گر روزگار بر مرادمان نمايد سير
خِش خِشَت نواي باي باي و وجودت باران و بركت و اكسير
بي قدومت كي ديار به طراوت نشيند به بار
رُو سوي سرنوشتت و به سراپرده بهار گرد رهسپار
زمستاني سخت در پيشست؛ هِل ما را تكاپو و كارزار
سرسبزي از آنِ آنست كه زمستان را در آغوش گيرد تا كه شكفته گردد شكوفه ايثار
پاداشش چشمه ساران خروشانست و نسيم همدلانه ي كوهسار
سردي و گرمي و شاخسار و بي بار؛ همه نعمات بي شمارند از جانب پروردگار
به شكرانه؛ روي به درگاه باش؛ چه روزِ فروزان و چه شبانگاه تار.