رُخِ روانِ ادبیات

شاید آرامشی باید جُست

از لای لای صفحات کتاب

شاید وصل می‌باید نوشید

از نغمه‌ای روان از رُخِ کلام

شاید آوای دانش

همه روحِ آرامش است

شاید این کجاوه‌ی مطالعه

نوازشی روان است

از گفتارِ پیشینیان

بر گونه‌ی ادراک

تا که روح سیراب گردد

از شهدِ رویشِ دگر‌بار

سوی آفاقِ نوشتار

تا که قلم در دست گیرد

آن ذاتِ پویا

و شکوفه دهد به

روحِ والای ادبیات.

افسونِ نوشتار

آری؛ ردّ‌پای کلام

بر جای‌جای دشتِ روح

آنجا که بوته زد

شکوفایی

بر گونه‌ی شوق

همدمیِ کتاب را دریافتم

اِکسیری بهرِ سبکیِ احساس

این سیلِ آرام

که نامش افسونِ نوشتار بود

عجب تر‌دست است در

زدودن زنگارِ غبار

از گامِ بال‌گشایی سوی نور

نوری تراویده از ادب

ادبی زاده‌ی

رقصِ هنرمندِ قلم

در دستانِ روحِ نویسنده.

تبلوری از کلام

نجوای کلام را چه دانم؟

نهیبی از دیباچه‌ی احساس

بر قامتِ سروِ بال‌گشایی

که آنجا

فانوسی در دل روشن می‌شود

می‌سِپُرَد انگیزه‌ی نور

کاشت می‌کند بذر رویش

بر مزرعِ تلألوِ جان

که آنجا

روح بی‌پیرایش می‌شود

از بوسه‌ای در‌یافته

از شام‌گاهِ آرامش

رو به سوی

سپید‌دمی

که دیده خرسند است و

جان، مستِ تبلور.