رُخِ روانِ ادبیات

شاید آرامشی باید جُست

از لای لای صفحات کتاب

شاید وصل می‌باید نوشید

از نغمه‌ای روان از رُخِ کلام

شاید آوای دانش

همه روحِ آرامش است

شاید این کجاوه‌ی مطالعه

نوازشی روان است

از گفتارِ پیشینیان

بر گونه‌ی ادراک

تا که روح سیراب گردد

از شهدِ رویشِ دگر‌بار

سوی آفاقِ نوشتار

تا که قلم در دست گیرد

آن ذاتِ پویا

و شکوفه دهد به

روحِ والای ادبیات.

بالی گشوده از ساحتِ کتاب

آری کتاب

نجوای فروزانِ دل

برگ‌برگی از زرین‌احساس

چشمه‌ی دل گشوده گشت

روحش سرشار ز نجوای گرم

مؤانست، بی‌ریایی، خاطره

زنده‌دل باد آن‌که

سرمست شود به جرعه‌ای رقصِ کلام

شادمان شود به نجوایی

که آن صفحه‌ی سپید روایت کند

آری؛ روحِ دانش

مستانه‌ی ادبیات

شوخ‌چَشمیِ شعر.

تبلوری از کلام

نجوای کلام را چه دانم؟

نهیبی از دیباچه‌ی احساس

بر قامتِ سروِ بال‌گشایی

که آنجا

فانوسی در دل روشن می‌شود

می‌سِپُرَد انگیزه‌ی نور

کاشت می‌کند بذر رویش

بر مزرعِ تلألوِ جان

که آنجا

روح بی‌پیرایش می‌شود

از بوسه‌ای در‌یافته

از شام‌گاهِ آرامش

رو به سوی

سپید‌دمی

که دیده خرسند است و

جان، مستِ تبلور.

روحِ گوارای ادبیات

روح ادبیات را

در گوشه‌ی جان جای دار

که این بوسه‌ی گوارا

رهسپار است به وصال قلب

در گذر از سراچه‌ی احساس.

آری

دل را تبلوری‌ست

از این کیمیای جان‌پرور

که هر ذره‌ی کلام

زاده‌ی قلبیست و

هر جلوه‌ی آوا

رها گشته از قدم‌فرساییِ قلم

بر رُخِ معصومانه‌ی کاغذ

آری

این شیره‌ی جان را گوارا نوش

ای هم‌دل با روحِ کتاب

که بس غنچه دِرُویده‌ست

آن داس که در بوستان معنا رفت و

انگبینِ دانش خِرمن نمود و

کوله‌بارش برگ‌برگِ گُلِ ادب بود و

سایه‌سارش، آکنده از بوته‌ی دلنشینی.

آری؛ روحِ زیبای ادبیات را گویم

آن شهدِ جانِ شاعر

و آن نسیمِ رسته از

قلبِ پیراسته

که خانه‌اش روحِ نویسنده است و

مکانش، هر آنجا که

جلوه‌ی دانش تلنبار است

آری، برگ‌برگِ معصومانه‌ی کتاب.

جلوه‌ی کلام

در جمعِ فرهیختگان

روحت فروزان گشت

نجوای کلامت برخاست

از لا‌به‌لای صفحات کتاب

تو بودی و بَزمی گرم

دمدمه‌ای از نجوای ادبیات

آری

این کلام است

روح پویای بشر

آبستن به زیبایی‌های دیرین

گام بُگشا در این وادی

که هر کس خلعتش دهند

نامش به نیک

تا به عالَم بَرَند.

به یک استادِ ادبیات

زندگانی‌تان سراسر نور باد؛ که خودتان نور هستید در قامت روانِ مخاطب.

شاید تنها باشید

بله؛ ماه همیشه تنهاست

خورشید همیشه تنهاست

چرا که تنها اوست دست‌یافته به کیمیای نور‌افشانی

نه هر‌کس را یاراست گام نِهادن به وادیِ فروزش

فروزشِ شما، فانوسی‌ست در دیار خرم‌دلِ ادبیات

آنجا که به کیمیای کلام

دلِ مخاطب را

سرشار ز انگبینِ سبکبالی کنند.

این باده‌ای که نامش ادب است

همچو جادویی شیرین

زنده کند روحِ فسرده و

قامتِ بال‌گشایی‌اش بخشد

به سِحرِ هارمونیِ کلام

این است قدرت بی‌مثالِ زبانِ فارسی

که یک سطرش

برابر است با

جام‌های شهدِ شیرین

اما این جامِ کلام

نه میرا است و نه فانی

که به قرن‌ها

در تارکِ خاطر

مانَد ماندنی.

گامِ جاودان ادبیات

آری

منم، کلامِ قلب

نجوای روح

تلنگری از احساس

زاده‌ی رُخی سپید

معصومیتی با‌وقار

نامش کاغذ

مَحمِلی به دل

آنجا که نجوا کند

سِرِ هزاره‌ها برملا کند

شهدِ خاطرات را، به شوقی

همی آشیان کند

نامم بخت یابد

از آوازه‌ای بلند

بعدِ من، باز‌مانده‌ام

نکو‌نام و خرسند

رویشِ این گیاه را

در دل

دارم افتخار

ساحتِ ادبیات

خطه‌ای‌ست

نورانی

گُهَر‌بار.

میر نوروز

میرنوروز اَفروز زُون لُر بی و ضَمیرِ نِژادِن گیسنی وِ عِلوِ کِلوم

پِریسکِه نُوم بی دُو روزِگارِ تار و بی او نُوُونِم کُمالاو دَهر بُردمونی وِ کُوم

 مِنی نیا کِردِم و بُووِم نیا دِ مین مُشتِم شِناسنُومِه اصالت قُوم

گُت هی دیوون دَرین ای دیارِه و واش دِ بی کَسی و غِریوی نُویی گُم

گُتِم طُور بُزِرگی نِشونم بِه و خاکی کِه دِش عَمِل اُوما ای تُوم

سِیلِم کِرد وِ بِریقِه دُونایی و نیا دِ بُن گوشِم توشه رَه نشینی شُو و گُوارِسِه دِ دُوم

اِشارِش هُم نِشینی هَیورِه روشنایی بی و اِشکِنائِن طِلِسمِ تاریکی سی چِکِر چَشمِه دودِمُو و دالِ بُزِرگین کِردِه رُوم

گُت دِ آسایِش حَذِر کُو و بِل عَسِر تیات سی شاه نِشینی آسِمُو با؛ خینِ خُوت بُور و پوشِنِت بووه بَلگِ دار، تا رَشمِه بیا وا وِلات و سَرنِوِشتِش نووه اَفتاو لُوِ بُوم.

 

شعر

شعر، شمیم مستانگی روحست در گذر از شریان سبکبالی

فرحناکی درون متبلور است در هم آغوشی پاکدامنی قلب و عفت منش بی آلایشی

آری؛ بوسه ی بی ریایی را جویم بر جای جای بالین نگارین زیبایی

نغمه ی دلربای بربط دل، باده بیداری رامش است در بزم حوریان معنا و لولیان آهنگین رخسار و زمزمه وزان ز عالم کبریایی.

 

کیستی حقیر

پرورده دامان معماری هستم و ریشه هایم سیراب سیرت های اهورایی

زادگاهم، خوان بی ریایی و رخسار چین خورده اش ترنم مهمان نوازی

پاکی قلب را پذیرا باش، روان در جویبار ساده دلی

دریوزگی دیار دانایی مرا بودست فانوس ره سپردگی در کور راه های خارا و تنگنا های خروشان و طوفانی

افشره روح، رقصان است بر صیقل سپیددم بینش، در گاه آفرینش شور از شهد بی پیرایگی

برنایی درون چشم انتظار سوسوی خاطرست در بزم جوشش اصالت از چکامه چشمه سار زیبایی.