کیمیای کتاب

کتاب، کیمیایی‌ست بهر

شیرین نمودن لحظات روزگار

کتاب، جرعه‌ای‌ست بیدار‌کننده‌ی عواطف درون

مطالعه‌ی کتاب، صبح‌دَمی‌ست بهر بیداریِ خلاقیت.

مطالعه‌ی کتاب، اِکسیری‌ست ترنم‌بخش به حرکات دل

و خلاصه آنکه، روحِ کتاب، تلنگری‌ست بر بیداریِ روحِ آدمی.

من گویم، جادوی رهایی ز روز‌مرگی

خورشیدی پُر تلألو

بیدار‌گرِ جوانه‌های سرزندگی

شبنمی رقصان

بر گونه‌ی شوق

و شاید

همدمی‌ست بهر ریشه‌ی

گیاهِ بال‌گشایی به اهداف.

قدم در راهِ شکفتگی

روح را بسپار به نجوای رشد
آرام باش در کشاکشِ راه
گاه سنگلاخ است گام‌گاهِ روح تو
گاه بارانِ تگرگ بر اندیشه‌ی خستگی‌ناپذیرِ تو
زمانی لهیبِ نا‌امیدی
تیغِ برانِ قلبت است
و گاه
شمشیرِ شکست، آویخته در برابر دیدگانت
اما
روحِ اراده
نه از جنس ماده
که هستی‌ای‌ست ورای خیال
نیرو محرکه‌ای بس بی‌انتها
پس، روی بیار به پناهِ دادار
دل صاف کن
گام در راهِ بی‌ریایی نِه
روان شُو به ستایشِ معبود
که هر آن دلِ با خدا
بهره‌مند است از گران رهنما
که چراغ پیشِ پایت نَهَد
سنگِ خارا را نماید نرم
در‌های هستی را گشوده نماید
انسان‌های نیک را
بر بلندای نکو‌نامی نشاند.

شکوفا باش

شاید اندر راهِ تلألو

نیازی نباشد به دلواپسیِ دیگران

شاید گُل را نیازی نیست به تایید اطرافیان

او خود گُل است و

با شکوفایی‌اش

سیرت نابِ خود را به جای آوردست.

آری

گُل باش و در پِیِ بر‌آوردن سیرت‌ات

تا که نیازت نباشد به تایید

بل

خود معیار باشی بهر سنجش.

روحِ رشد

اهداف نیک، اهداف بزرگ، مسیر‌های موفقیت، همه میعاد‌گاهی هستند بهر تلاقی ذات‌هایی که روحِ شکوفایی در سینه نهفته دارند و آرمان‌شان بال‌گشاییست به افق‌های نور؛ تا که نوزایشی دگر حاصل شود از پَسِ زمستان و، صبحدم زندگانی آغشته باشد به منظر سربلندی و نکو‌نامی و افتخاراتِ دیرین.

نسیمی از رخسارِ ماه

از پَسِ غمزه‌ات برون آ، تا که سر آید شامِ تاریکی. آموز این دیدگان را، که رخسارِ سیالِ سیاه‌روی، گنجی درخشان در پَسِ سیما دارد. انتظار بایدت، تا گاهِ شکفتن فرا رسد و، چون پروانه از پیله‌ی ابریشم، ماهی تابان از فرازِ هاله‌ی تاریکی، رخ برون کند. دوست دار مرا، نسیمِ قاصد؛ که گونه‌ام‌را بی‌ریا‌وار، به بوسه‌ات سپرده‌ام؛ تا که خلعتم دهی، از آن چشمه‌سارِ عاج‌گون، جرعه‌ای سوی سویِ چشمانم. این بوسه را بستان و آن چشمداشت روحم را، از ماهِ سخاوت‌مند، روانه‌ی گلزار دلم نما. تا که گلبرگ‌های قلبم شکوفا گردند به عِطر‌فشانی محبت و، جوانه‌های روحم هم‌نشین گردند با لالایی قصه‌های باد.

فسون شکوفایی

روحِ راستینِ نوزایش

قلبِ نسیم، آغوشت را دارد خواهش

بوسه‌ای بخش، این فَرَحِ بهاری را

گلبرگ‌های خیال را، در دلدادگی‌ات، نِما رها

بالینِ سبکبالی، مفتون به غمزه‌ی عِطر

رقصِ طراوت، ادراکِ نَفْس را نمودست سِحر

عِشوه‌ای وزان، نابود‌گرِ آشیان هُشیاری

شیدایی‌ام را پذیرا باش، فسونِ شکوفایی.

سِحرِ زیبایی

آری؛ زیبایی دوست‌داشتنی‌ست

روحِ گل داند نگار‌گرِ بوسه‌ی طراوت کیست

نسیمی سبکبال، اغوایم کند به آغوش

رقصندهْ بازیگرِ دل، به رویایم، پُر خروش

عِطرِ موزونیِ قامتی دل‌فِزا

عِنانِ ضمیر، در افسونِ شکوفایی، رها

گلبرگ‌ها را وصلی‌ست با غمزه‌ی خورشید

هر جلوه‌ی طبیعت، سِحری دلربا دهد نوید.

کاروان نوزایش

شهدابه‌ی نسیم، دلبرانه و خرامان

خِش‌خِشِ کاروانِ نوزایش، وزان ز هر کران

گام بردارد طبیعت، سوی سراپرده‌ی بهار

پایکوبیِ برگ و باد‌ست و مستانگیِ غبار

همه هستیْ، دست به دست، ز عیش سرشار

راهی‌اند به وصالِ شکوفاییِ جان، دگربار

سفری از نجوای برگ‌ریزان و وقار زمستان

به افسونگرْ ملودی گلبرگ‌های تابان

رَهِ زندگانی نیز چنین است؛ پند گیر

شکست و نا‌ملایمات، توشه‌اند سوی جایگاهی دلپذیر

گَرَت خواهی سربلندی و بلندایِ نام

ز جلوه‌های نا‌امیدی و دلسردی، گذر کن آرام

درشتیِ راه و تازیانه بی‌امان توفان

همه حکمت‌اند سوی رویشِ غنچه‌ای خندان.