قدم در راهِ شکفتگی

روح را بسپار به نجوای رشد
آرام باش در کشاکشِ راه
گاه سنگلاخ است گام‌گاهِ روح تو
گاه بارانِ تگرگ بر اندیشه‌ی خستگی‌ناپذیرِ تو
زمانی لهیبِ نا‌امیدی
تیغِ برانِ قلبت است
و گاه
شمشیرِ شکست، آویخته در برابر دیدگانت
اما
روحِ اراده
نه از جنس ماده
که هستی‌ای‌ست ورای خیال
نیرو محرکه‌ای بس بی‌انتها
پس، روی بیار به پناهِ دادار
دل صاف کن
گام در راهِ بی‌ریایی نِه
روان شُو به ستایشِ معبود
که هر آن دلِ با خدا
بهره‌مند است از گران رهنما
که چراغ پیشِ پایت نَهَد
سنگِ خارا را نماید نرم
در‌های هستی را گشوده نماید
انسان‌های نیک را
بر بلندای نکو‌نامی نشاند.

مهربانی

هیچ مهربانی‌ای، در درگاه پروردگار، بی‌پاسخ نمی‌ماند.

چه آبیاری یک درخت در گرمای تابستان؛ چه خرده نانی در کام گنجشکی بی‌نوا؛ چه غذایی که جلوی گربه‌ای در گوشه‌ی خیابان ریخته شود؛ همه در درگاه پروردگار، بازتاب خواهند داشت به زندگانی انسان.

پس، تا می‌توانی، قطرات اشک را از گونه‌ی هم‌نوع‌ات بِزُدا؛ تا می‌توانی، بار امید بر دل دیگران بنشان، حتی اگر امیدی نباشد؛ تا می‌توانی، باری از زندگانی و روزمره‌ی دیگران به دوش بِکِش. شاید درختش را که در غیابش آب می‌دهی، سبب خیر شود تا که در آینده، در دیاری غریب، غریبه‌ای دستِ آشنایی بر رخ فرزندت کِشَد.

دَمی در نجوای آفرینش

به کدام سو چنین شتابان؟

باش، تا در آغوشِ رویا، دَمی کام گیریم از جلوه‌ی دلرباییِ کران.

باش تا بوسه زنیم بر نعمات بیشمارِ پروردگار.

باش تا غوطه‌ور گردیم در افسونِ دم‌به‌دم رخنماییِ هستی.

آری؛ اینجا، هر جلوه‌ی بینایی، هم‌نشینست با شکوفه‌ی اعجابِ آفرینش.

بوسه زن بر گام‌های دلت، که رهسپارند به بزمِ جاودان زیبایی‌های کردار پروردگار.

چه نوشم از شهد پیمانه‌ی هستی؛ که هر گلبرگی کهکشانی‌ست از معنا و راز و هر منظری بی‌نیاز از جلوه‌ی اضافی فسون.

آوای نسیم را، خوشا، که رهگذر است از این باغ و بی‌نیاز است از پا و بال و دیده و احساس، و لیک نظاره‌گرست و سرمستِ جام سخاوت‌وند زیبایی‌های کهکشان.

آری؛ عاری از قیدِ پا شو و دل رها دار در نجوای جویبارِ آوازه‌خوانِ آفرینش.

هستی را به نسیم تأسی نما و دَمی غافل مباش از نوشِ شهدِ گردش آفریدگان پروردگار. به قول شاعر:

“اجرام که ساکن این ایوان‌اند

اسباب تردد خرد‌مندان‌اند”

پژواك فرح باران

بر گونه ي نجيب ديارم، رقص باران بوسه بازي مي كند
شاكر بزرگ پروردگارم كه در گاهِ بي كسي، وطنم را ياري رساند
در عزلت غم، فرو نشسته بودم و بر روزن، مهماني فرحبخش اجازه حضور مي خواهد
گويد از نشانش و پيغام سرزندگي بهاران را بر خزان زادگاه نشاند
پُرسَم ز سَر منشأ و مهربانانه به آشيان پروردگار اشارت دهد
ياراي خيز نيستم ز خشكي روح و به بازدمي تاري احوال را ز ضميرم مي زدايد
روح ز من نيست و از آواي اهورايي بيخود
مستانه ي نوزايش سر داده اند چشم انتظاران رستن در خاكين مهد
سفره ي بي كران سخاوت در بَرَم به بزم نوازي و زنهار رخوتم گشته رعد
ز آستان كردگار روي گردان مباش، حتي اگر عرق بر جبين ديدي در چله كه وُرا پِنداريش سرد.