زمزمه ی برگ خزان

رُخسارم رنگین و بارگَهِ خزان

جامه ی طلایی بخت، بر رُخِ آشیان

گَردِ هجر، بر دیدگانِ رَهَم، تابان

نسیم را بوسم؛ به خاکم، روان

او‌ رَهِ وصل و من غلتان

او سوی دادار و؛ بِسترم گستران

خِش خِش آهم، ز نهاد، فغان

من رهرو بهارم؛ گهوارم، عدمِ زمستان

با من گفت بادِ بی امان

بال گشا اَر خواهی طلعتِ نشان

به هنگامه ی دهر آ؛ روحت جاودان

دگرگونی را آغوش گیر، سِرِ دیرینِ زمان

دانی که ورد چیست از گردش زبان؟

نوزایش را، شب و‌ جدایی نمایند فروزان

ره سپار تا که نامت گردد رخشان

باده ی عیاری جو؛ خورشید شکفتنت رقصان

برگی به آغوش تقدیر؛ رَستَنَم دامان

رستاخیز، آرمانِ سپهرِ گردان

پاییز، راه دارد به زمزمه ی شکوفان

سرزندگیِ واحه ی دل را آرد ارمغان

گر بوسه ی گلبرگ خواهی و طراوت خروشان

به جویبار طبیعت داخل شو؛ خلعتش، خرامان

به زردی گراید و گَهی نیستی؛ هان

پژمردگی را، دیباچه ی دفتر آفرینندگی دان

به خاک شوی و راهی غروبِ خِفتان

جوانه ات، بیداری نوید دهد، به بهاران.

پیشکش به ساحت والای پدر

رَهِ تاريك مرا پدر راهنما بود و روزي در آغوشم ديدگان بي روحش خندان

گفتمش رهي دراز باقيست، گفت در سراي پرودگار گشته ام مهمان

رهي تاريك و شب شرربار و گام هايي لرزان

كورسوي اميد، سوسوي فانوس، سوي سراي گرم جانان

بی او چون جویم رَهِ خویش؟ در این غریب آشیان

او فانوس کردار بود و سیرتی فروزان

یادش کنم گاهی؛ رویایی به فغان

داد آرم به دادار؛ گویمش باش ز کرده ات پشیمان

عالم بهرم کورسو؛ به لب خنده و؛ درد، نهان

گاهی پیچ و خم دهر؛ به گذر؛ نیست آسان

رَهِ همه نیستیست؛ دَمِ مؤانست را قدر دان

زان پیش که همه گردیم روان؛ مشعل مهربانی را دار رقصان.

منزل آقاي رادمهر

تيشه ي لامروّت انبوه سازي
بر زيبايي هاي ديارم، چه بي رحمانه مي تازي
نيكان را اين سرا، آشيان بود و مأواي همدلي
ارواحي در آن هويدا بودند نيك سيرت و اهورايي
رخسارشان نجابت بود و نجواي بي ريايي
اصالت بر قامت، و ترنم نگاه، مهرباني
رادمهر، بزرگ زاده بود و آموزگار خصال انساني
خانواده اي داشت همتا به نيك منشي و مردم داري
افسوسِ فنا بر برزن حضورش ميكند خودنمايي
يادگار والايي طبعش، فغان ميكند از بي كسي
قاضي آباد شهره بود به زيبايي مناظر و گهوار هاي رويايي
از اين مهد بارقه هايي جستند، زيبا به فروزندگي
چار ديوار هايي سرمست قهقهه بي آلايشي
فرشتگاني از پس روزن ها؛ سپرده به غبار فراموشي
نميبينم نشان ز رخسار هاي بي بديل بزرگواري
غريبه بوديم؛ اما؛ در نگاهمان نزديك تر ز فاميلي و خويشي
خانه يكي بوديم و نميدانستيم ضمير ناآشنايي
سفره پهن بود و كودكان همسايه بر گرد يك سيني
پياده رو، بزم گاه بود بهر دوران ديدگان ديار باستاني
نوازشمان مينمودند مادر بزرگ هايي كه رهسپار بودند به امر خير و همنشيني
جاي من نيست اين كنج؛ نميبينم كورسويي
از خاطراتي كه بر مزارشان ميكنم زاري
رادمهر ها رفتند به سراي نور و ما خُردان باقي
تاب و توان نداشتيم امانت داري نامشان در صفحات نمناك زندگي
ديدگانم را گذاريد به سيلي اشك سوي بي فروغي
گونه به هر سو گردانم؛ گلدان بي همتايان پژمردست و خالي.

از مادری به ستاره ای در هجر

ستاره ی درخشان روح

همه حضورت نور بود و شکوه

به فرخندگی سیمایت حسادت داشت ماه

به فراغت ضمیرمان همنشینست به آه

پیراستگی خصال و روانی نورانی و فرزانه

شکوفه ای بر جایت نماند تا به شیرینی اش یاد آریم آن فرحناک تابنده

منزلگاهت باشد بهشت برین و پاینده

جاودان گردی همان گونه که در روحمان داری خانه

به کین هستم از داس دهر که بهر نیکان گردد آخته

گویا بقای فرشتگان در دیارم ندارد آشیانه

تو به اغوش پروردگار و مادر خون به دیده اش گداخته

خواهر نشانت را در خواب جوید و عمری گشتست نایافته

به رویایم بیا مهربانانه ی به خصال خجسته

بیا تا بوسمت و با تو گویم خاطرات نیک گذشته

بی خبر رفتی و خاله زاده هایت دیده به در بسته

اتاقت محفل انس بود و سکوتی بر رخسارش سایه فکنده

 بیا تا با تو گویم مهر کودکی و ملودی نوازش و عاطفه

سنگدلیت را ندارد طاقت قلب و به حضورش نما قدم رنجه

قهر هم دورانی دارد؛ ز تابَش پیکر وجودم در هم شکسته

بیا تا سر دهم خواهرانگی یاد های شکفته

بیا تا به آغوشت گیرم آن گاه که روحم به شوقت ز هشیاری رسته

کورسوی نسیمت آید آنگاه که تلالو زند شهاب گمگشته

مادرم و دانم فراغت با مادر چه کرده

چون گل پر پر زان روز هزاران بار آرزوی مرگ کرده

بیا تا به بالینش نقش لبخند را باز بینیم بسته

شکوفه هایم سپید دم را صبح کنند تا که شاید ز رویایت گیرند بوسه

ستاره ی روزگارمان گرد گر تو را حمایل دیرین هست بر شانه

بیا تا به مهربانانگی جاوید شویم و تلالو آید به کاشانه

بیا ستاره ی زرین سرشت که دل بدجوری دلت را کرده بهانه

بیا که رنج دوریت آشنایان ضمیر را بدجوری نموده دیوانه

بیا تا بهرت خوانم رنج دوری تا به ناله ام گردی شوریده

شوق شبانگاه آید پدید هر آنگاه که پندارم بینمت در سبکبالانه

ناموختی مگر ز دهر که شکستن ز فراق دارد نشانه

بیا تا بوسمت و بر تقدیر سنگ زنم و تازیانه

بیا تا هستی ریزم به پای دمی که ز حضورت دهد لمحه

سر به بیابان حزن نهم تا شاید سرابت نمایدم مستانه

مهمان دارانت بزرگانند و نیکان زین آشیان برسته

سوغات از من چه خواهی؟ اشک دیده یا روزگاری در هم شکسته؟

بیا ستاره ی مهربانانگی تا که در رویا به آغوشت گردم فریفته

کودکانه ی دیروز؛ همدلانه ی دوش؛ و امروزی چو برگبار به خزان فنا رفته

شبی به خیل آمدی و روانه گشتم پای برهنه

کورسوی واقعیت آمدم به گوش؛ که مجنون گشته ای یا شب زنده دارانه؟

گفتمش زندگانیم خیزان چشمانش بود و رنگ از رخسارم رفته زان گاه که دیدمشان افتاده

شمع محفل نجیبانگی بود و نیست چونانش تا بر گردش گردیم پروانه.

به خواهري ديده به خون به روياي برادر غريب

او خواهد آمد و بوسد قلبت
مطمئن باش ديده به خونست بهر مهربان خواهرانه ات
در آغوشت خواهد كشيد و رنج هجران خواهد چكاند بر دامانت
بوسه اي به آشيانش فرست تا لبريز ز حضورش گردد شبانگاه چشم انتظاريت
بوسه اي فرست تا كه داند وجودش بي همتاست بهر خود و دخترانت
رويايش را در آغوش گير تا كه بيدار گردد به هواي بوسيدن شيرين زبانيت
آغوش گشا به سويي كه آخرين بار نمودار گشت در خاطرت
سفر كرده به سنگيني فراغ نالانست؛ قدمي به يادش تا سبكبار گردد ز تطاول معصومانگيت
تويي، بهرش، جلوه ي ازلي انسانيت
تويي كه آموختيش سر نهادن به ره جاودانيت
تو گفتيش مكاشفه در هستيش و كنكاش ماموريت
تو بوديش تلنگر پاكي و پويش نجابت
تو بوديش فانوس به كورسوي اصالت
آري؛ پرستد تو را؛ چرا كه باور دارد به صداقت بي رياييت
به يادش باش تا به پشتوانه قلب پاكت فتح نمايد غربت
خواهرش باش و جانشين مادر تا بوسه زنان آيد به آستان نوازشگريت
دانم به مهر دارد خاكبوسي همزبانيت
آغوش گشا به يادش به وسعت فداكاري و خلوص و صميمانگيت
دانم ز پاكدامني ز فرشتگان كم نداري ساحت
عاشقانه ي ستايش سر دهند جمادات برزن، آنگاه كه رخنما گردد نورانيتِ ماهت.

 

در فراغ علی

رعنايي وجودت همنشين خاك شد و زيبايي بي همتايت ز ديده نهان

چراغي ز منزل عليرضا كور شد و چشمان كمسويش نالان

مادر دست به دامان كدام درگاه باشد كه دوباره شيريني وجودت را گيرد در دامان

سعيد و سيامك مبهوت پتكي كه بر خانمان وارد آمد و داغ عزيزي را نمود فروزان

نور ديده ات ديباي مهر و رُخ مَهينت محفل خانوار را بود شمع تابان

ذات بلورين، شكيل و زيباست و صد افسوس كه در بر چشم ناپاك هست ناتوان

نكويي تاب نيارد آن گاه كه زوزه ي اهريمني هشيارست و دهد جولان

رشك بَرَم بر تن سرد مزار كه فروغي فرشته وار را هم آغوش شده و زين پس دنيا بهر راستين دوست دارانش گشته زندان

تو سرمست سراپرده كردِگاري و بهشت بَرينَت آشيان

رويايمان را دريغ مدار زان لحظاتي كه ديده به در داريم و تو وارد شوي سبكبال و خندان

علي جان؛ جفاي دهر داسي سوزانست و ز دست سليقه نابش فغان

تيغ بر آن كشد كه الهه ي زيباييست و چونش تا مدت ها گام ننهد در دودمان

خاندان محمد خاني يكسر اسير اشك و اولاد حاج تقي و حاج امان اله خون بويند بر جبين

تير فلك، كاري است و كماندارش بر ريشه خاندان زند و كس يارا نيست پرسش سبب اين حسد و كين ديرين.

پاییزت لبریز ز زمزمه...

پاییزَم هاله ی فَرَح بود بر لبان زیبایی

زمزمه ی مهر آمد و خوان رنگین گُستَرد بر سایه سار سراپرده زندگانی

سیمای دیده ام غرق بوسه ی هم آغوشی دلبرانه نسیم و رنگین رخساران رقصنده به افسون نیلگونِ بی کرانِ ماهتابی

ای عزیز؛ دانم که در پس چِهر، زلالی روحت با چکامه اصالت می کند عشق بازی

گونه ام را تبسمی بخش حال که خِش خِشِ خیال بر بالین اختیار غنوده و غمزه هِجر حوا بیخود نمود سدره نشینان شاخسار طربناکی و مستانه وار رهسپار گشتند به میعادگاه رویش و زایندگی، که گهوارش شوق رَستَنَست و بِسترش آبستنِ رُخنِمونِ بهاری.