ستاره ی درخشان روح
همه حضورت نور بود و شکوه
به فرخندگی سیمایت حسادت داشت ماه
به فراغت ضمیرمان همنشینست به آه
پیراستگی خصال و روانی نورانی و فرزانه
شکوفه ای بر جایت نماند تا به شیرینی اش یاد آریم آن فرحناک تابنده
منزلگاهت باشد بهشت برین و پاینده
جاودان گردی همان گونه که در روحمان داری خانه
به کین هستم از داس دهر که بهر نیکان گردد آخته
گویا بقای فرشتگان در دیارم ندارد آشیانه
تو به اغوش پروردگار و مادر خون به دیده اش گداخته
خواهر نشانت را در خواب جوید و عمری گشتست نایافته
به رویایم بیا مهربانانه ی به خصال خجسته
بیا تا بوسمت و با تو گویم خاطرات نیک گذشته
بی خبر رفتی و خاله زاده هایت دیده به در بسته
اتاقت محفل انس بود و سکوتی بر رخسارش سایه فکنده
بیا تا با تو گویم مهر کودکی و ملودی نوازش و عاطفه
سنگدلیت را ندارد طاقت قلب و به حضورش نما قدم رنجه
قهر هم دورانی دارد؛ ز تابَش پیکر وجودم در هم شکسته
بیا تا سر دهم خواهرانگی یاد های شکفته
بیا تا به آغوشت گیرم آن گاه که روحم به شوقت ز هشیاری رسته
کورسوی نسیمت آید آنگاه که تلالو زند شهاب گمگشته
مادرم و دانم فراغت با مادر چه کرده
چون گل پر پر زان روز هزاران بار آرزوی مرگ کرده
بیا تا به بالینش نقش لبخند را باز بینیم بسته
شکوفه هایم سپید دم را صبح کنند تا که شاید ز رویایت گیرند بوسه
ستاره ی روزگارمان گرد گر تو را حمایل دیرین هست بر شانه
بیا تا به مهربانانگی جاوید شویم و تلالو آید به کاشانه
بیا ستاره ی زرین سرشت که دل بدجوری دلت را کرده بهانه
بیا که رنج دوریت آشنایان ضمیر را بدجوری نموده دیوانه
بیا تا بهرت خوانم رنج دوری تا به ناله ام گردی شوریده
شوق شبانگاه آید پدید هر آنگاه که پندارم بینمت در سبکبالانه
ناموختی مگر ز دهر که شکستن ز فراق دارد نشانه
بیا تا بوسمت و بر تقدیر سنگ زنم و تازیانه
بیا تا هستی ریزم به پای دمی که ز حضورت دهد لمحه
سر به بیابان حزن نهم تا شاید سرابت نمایدم مستانه
مهمان دارانت بزرگانند و نیکان زین آشیان برسته
سوغات از من چه خواهی؟ اشک دیده یا روزگاری در هم شکسته؟
بیا ستاره ی مهربانانگی تا که در رویا به آغوشت گردم فریفته
کودکانه ی دیروز؛ همدلانه ی دوش؛ و امروزی چو برگبار به خزان فنا رفته
شبی به خیل آمدی و روانه گشتم پای برهنه
کورسوی واقعیت آمدم به گوش؛ که مجنون گشته ای یا شب زنده دارانه؟
گفتمش زندگانیم خیزان چشمانش بود و رنگ از رخسارم رفته زان گاه که دیدمشان افتاده
شمع محفل نجیبانگی بود و نیست چونانش تا بر گردش گردیم پروانه.
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم دی ۱۴۰۰ ساعت 23:37 توسط پویا میر
|