دَمی در نجوای آفرینش

به کدام سو چنین شتابان؟

باش، تا در آغوشِ رویا، دَمی کام گیریم از جلوه‌ی دلرباییِ کران.

باش تا بوسه زنیم بر نعمات بیشمارِ پروردگار.

باش تا غوطه‌ور گردیم در افسونِ دم‌به‌دم رخنماییِ هستی.

آری؛ اینجا، هر جلوه‌ی بینایی، هم‌نشینست با شکوفه‌ی اعجابِ آفرینش.

بوسه زن بر گام‌های دلت، که رهسپارند به بزمِ جاودان زیبایی‌های کردار پروردگار.

چه نوشم از شهد پیمانه‌ی هستی؛ که هر گلبرگی کهکشانی‌ست از معنا و راز و هر منظری بی‌نیاز از جلوه‌ی اضافی فسون.

آوای نسیم را، خوشا، که رهگذر است از این باغ و بی‌نیاز است از پا و بال و دیده و احساس، و لیک نظاره‌گرست و سرمستِ جام سخاوت‌وند زیبایی‌های کهکشان.

آری؛ عاری از قیدِ پا شو و دل رها دار در نجوای جویبارِ آوازه‌خوانِ آفرینش.

هستی را به نسیم تأسی نما و دَمی غافل مباش از نوشِ شهدِ گردش آفریدگان پروردگار. به قول شاعر:

“اجرام که ساکن این ایوان‌اند

اسباب تردد خرد‌مندان‌اند”

آستانِ خیال

چه می‌دانی از دلِ من، بلور رؤیا؟

آغوشِ معصومیتِ نسیم را، نموده‌ام تمنا

تو گلبوسه‌ای بفرست، روحِ نوزایش

بگذار با بزمِ فسون نِمایم رامش

جهانی در رُخَت و افسوس هیچ

نَگَشت وصل این خیالِ پیچ در پیچ

چه خنیا خُفتَست در این سرا‌گَه

ضمیر به آستانت پیمود لَختی رَه.

منظری از روح خیال

عشقم را پذیرا باش، سیالِ دلربا

تا چند با عشوه‌ی رقصانت کنم مدارا

دو دلداده، پری‌وار و ستبر

یکی سنگ خارا؛ یکی هاله‌ی ابر

در گذر‌گاهِ پاکی، نمودید قرار وصل

بزم‌تان فسون‌گر و رهیابی‌اش نا سهل

به گامِ خیال، گشتم شرفیاب

دَمی نوش؛ افسوس، باقی گشت سراب.

پرنیانِ خیال

چو طاووس، خرامان و مستِ وقار

گلبرگ‌های سپید، ز شهدابه‌ی سبکبالی، سرشار

رقصی موزون به آوای رؤیا

ره گُم نموده‌ام در این فسونِ حس‌فِزا

گویی؛ آسمان دل دادست به هنگامه‌ی خیال

سوی وصلت سِحر، افق گشودست بال

بِستری ساز مرا، ز پرنیانِ انگاره

فریبا ژاله‌ی شوق، ز رخسارِ قلب، روانه.

روحِ سیالِ رؤیا

روحِ سیالِ رؤیا

به هاله‌ی جان نماید نجوا

پژواکی وزان به امواجِ دل

پرنیانِ آرزو‌ها، رهسپریِ قلب راست حاصل

کیست این کورسوی بوسه‌زن بر احساس؟

عشوه‌ی فسون‌گرِ خیال را دار پاس

پَرتُوان مسحورند به شیرین رقصِ کیهانی

ابر و نسیم مراوده دارند، به پیوندی کبریایی.

شکوفه های فسون

گوارا باد این گاهِ رستندگی

هوای قاضی آباد همه خرامانی و زنده دلی

بال بگشایید ای ابرهای فرحناکی

چهره ی دیار را ز رویش کنید حاکی

بانگ دهید جوانه را به گامِ دیده گشایی

بوسه اش زنید، قطراتِ شهدِ طراوت باری

آغوش رویا را روانه ام سازید، شکوفه های بهارانگی

گلبرگ را بالین دهید، به عِطرِ فسونگری.

اشک معصومانه ی رُز

اشک معصومانه ی رُز

دلبرانگیِ قَدَمَت خلعتی به نوروز

فسون‌را خنده ات، دَرنَوَردیدست مرز

این طراوتِ پیکر، نوزایش را دارد اندرز

بی ریاییِ شهدت، به سیمایِ دیده، فروز

گلبرگ ها، لبریز ز مستانه ی آغوز

دوش خواب بودم و، عِطرِ اَنگَبینت سحرخیز

غمزه ی وقارت، به چینِ رخسارت، سرریز.

خنیای فسون

خرامان دل باختی به ندای باران

فسونش را لمحه ای بوسه ی دگرش دان

برنای خاک و وصلِ عیشِ رندان

قطره قطره ی شهد، شکوهی ز عدم فروزان

باشد این احوال، به افق، جاودان

عالمِ آغوش، به وقارِ نوزایش، خندان

رامشِ نو رسته ی دهر، به دلدار، نگران

نغمه ای ز خنیاگرِ کران؛ رهنده ی دَم ز شوکران.