طلوع ماه از ورای کوهسار

نغمه‌ی دیدار آوا کن

که افق، بهر وصلت، غرق جنون

پیکره‌ی ستبر این رشته‌کوه

به قدم‌رنجه‌ی سیمینت نمایان نمود روح شُکوه

بوته‌ی نیم خفته غرق هلهله

بلبل و کبک و تیهو، مستِ رقصِ چلچله

تو بیا تا بیدار گردد چشمکِ ستاره

بیا تا کهکشان رخ گشاید، دوباره

بیا تا زیر این خیمه‌ی کبود

بهر وصل سبکبالی، سر دهیم سرود

بیا تا دیدگان من سیراب گردند

روحِ رخوت را گیرند به بند

بیا تا دوست‌داشتن را معنا کنم به نگاهت

که بوسه‌اش جامِ سرشارِ سخاوت

سرازیر سوی گونه‌ی جماد و نبات

که به ستایش ایستاده‌اند در ظهور لحظات

تو از پِیِ خورشید آمدی

دادار روا ندارد تاریکی

در جهانی که سرشته گشته به زیبایی

هر ذره‌اش حکمتیست نجوا‌گر و لایتناهی

تو آمدی، تا شبا‌هنگام، دیدگانِ بیدار

محروم نمانند ز عظمت خلقت کردگار

تو فانوس باشی بهر ره‌پویانِ شب

رخششِ جلوه‌ی هستی را باشی سبب

با تو، شب‌رُوان، محروم نیَند ز خرامانی

مناظری به آنها نمایی، بکر و نهانی.

پرنیانِ خیال

چو طاووس، خرامان و مستِ وقار

گلبرگ‌های سپید، ز شهدابه‌ی سبکبالی، سرشار

رقصی موزون به آوای رؤیا

ره گُم نموده‌ام در این فسونِ حس‌فِزا

گویی؛ آسمان دل دادست به هنگامه‌ی خیال

سوی وصلت سِحر، افق گشودست بال

بِستری ساز مرا، ز پرنیانِ انگاره

فریبا ژاله‌ی شوق، ز رخسارِ قلب، روانه.

نجوایی با زادگاه

ایران من دلداده است به نغمه ی بهاران

روح سربلندی داشتست به لمحه ی روزگاران

برنای سپیددَمَش اندوخته ی افقِ کران

نامیست این خاک، به تلألو اندیشمندان

چشمه سار، گواراست به شهد بامدادان

بهشت را تو گویی هماوردست به منظران

راهی ام به نهر، زمزمه ی فسونی روان

مهربانی آغوشش به خرم دلان جاودان.