سکوت

سکوت

چه تجربه‌ی دلنشینی

هیچ‌وقت آزاری ندارد

آغوشی آرام و بی‌منت

یاریِ همراه

فارغ ز شِکوِه

با نداریِ فرد می‌سازد

توشه‌اش همیشه گسترده

جامی سرشار ز آرامش

هم‌کلامی‌اش، روحِ نوازش

در بسترِ خواب، نگاه‌بان

به هنگامِ بیداری

گوشه‌ای، غرقِ عالمِ خود

به هنگامِ تلاش

با دیدگانش، قربان‌صدقه

به هنگامِ آزردگی

بر گونه‌ات اشک می‌ریزد

به هنگامِ فراموشی‌اش

در دیدگانت نهفته است

شاید، روحِ رفتگان

در کالبِدَش جای دارد

همان‌ها، کز جهانی دیگر

دلهره‌ی سلامت و تندرستیِ ما را دارند.

یارِ بی‌ریا

بگذار نغمه‌ی جان

سِیر کند در آغوش خیال آنان که

تو را پرورند در کشتزار ستایش

بگذار گام تخیل‌ات سِیر کند

در رویای آنان که

خارِ گامِ زخمی‌ات را

به کیمیای عشق بی‌ریا

استحاله کنند به گلزار طراوت

آری

اینها همه

معجزه‌ی عشق است

که روانِ پژمرده‌ی زرد‌رُخ را

به آب نوازش دل

شمعدانی برکه‌ی ترنم کند.

مرهم دل

دست اگر خالیست، نوازش را از یکدگر دریغ مداریم.

به هاله ي حضورم درآ

به هاله ي حضورم درآ بي همتاي مادرانگي
بوسم نسيمي كه خبر آورد ز ذات فرحناك وارستگي
تو مِهر فرشتگان داري بر پيشاني
نجابت را به نگه نوازي و سوسوي رُخَت هويدا كند مهرباني
بر بالين روحم آ به گاه همنشيني تنهايي
عِطرِ همدلي روانه روانم ساز تا افسون گردم به كيمياي بي ريايي
فرخندگي سيرت را در كلام داري و هماوردي با سدره نشينان اهورايي
راهياب كِي گردم به باطنت تا ترنم هم نوايي را روانه درونم داري
ار ايدون تو باشي به شكفتن بي پيرايگي
نه كم از مَلِك و حور دانمت به گه رخنمايي در بهار بي آلايشي.

 

عشق

گفت از عشق و گفتمش محبت خالص و بي ريا
از اين منظر؛ در ره دستگيري نيكان، پيشي جوييد و گرديد بي پروا
گامي به فرا نهيد و دست بر دست روحي نهيد زلال و گوارا
به لبخندي، گرماي باطن پيشكش كنيد و اندوخته ي مهر نماييد هويدا
اَر معيشت اجازتتان ندهد، مهمان باشيد به خان يكديگر، گاها، و به استكاني چاي هم كلامي را باشيد هم نوا
گاهي سلامي و جوياي احوالي عزلت زده اي را ز قعر تنهايي رساند به مسند اغنيا
درخت را گر به آبياري نوازي؛ در هنگامه گرما، در آغوشت گيرد به بوسه خنكي و گاها سرما
جرعه اي آب روانه ي گلدان ساز تا به طراوت و شميم شمعدانيش شكفته گردي و به عطر نرگس فارغ ز دنيا
بر بالينم آ به لبخندي و كلامي؛ تا كه به پايت ريزم گنجينه ي احساس و احترام بي تمنا
بدان؛ هر آن كه به واحه ي عشق و محبت درآيي؛ در جايگاه فرشتگان، سريري بي همتا را گردي سزا.

 

مستانگان مهر

مستانه آنانند كه به راه شادماني دگران گام نهند
بر خود رنج راه خرند تا همرهان اوقات به سبكبالي سپرند
نيكان شماريد خيلشان و دست يازيد بدين همدلانگي كمند
زان پيش كه به واحه ي فسردگي درآييد و اهرمن غم بر ساحتتان يازد چنگ نبرد
گرامي داريد آنان را كه به اوقاتتان بخشند لبخند
خود الهه ي مهرند و بي نوازش آشنايان اوقات نسپرند
والاتر ز آنان فرشتگان محبتند كه بر روان غريب و آشنا دست يازند
گنج بيداردلي و خلوص قلب را، مهربانانه، به دور دست ها روانه سازند
اينانند ارواح بايسته ي ايران زمينِ كهن مهد
نغمه ي نوازششان پيش ز كلام رسد؛ همچو باران رحمت كه جا ماند ز رعد.

موزون ملودي مهر

موزون ملودي مهر آيد ز ساحت يار
همو كه زيبنده است به فَر فرشتگان ديار كردگار
بوسه ي روحش آيد ز وادي نجابت فرح وار
مهين سيرت به ذات و مهرباني را سرايد همچو چشمه سار
سيما به سرزندگي بهاران و نغمه ي نِگَهَش آزرمِ وقار
دانم ز رادان نشان دارد و كوي پاكدامني او را هست تبار
گَهگاه آواي نوازش سر دهد هنگاميش كه بيداردلي هست شاخسار
شكوفه هايش بر بار نشينند به گاه رخ نمودن اصالت در بي ريا گهوار
كاشانه اش به مهر فروزش دارد و روزن آشيانش مَه را به مهماني دارد يادگار
وارسته ي سوسوي راست كرداري به دريوزگي آمدست در بر آن اهورايي رخسار.